واکاوی داستان آقای فریدمان کوچک
*دوست عزیز، برای مطالعهی این قسمت لازم است ابتدا خلاصهی داستان را بخوانید.
در ابتدای داستان نویسنده توجه ما را به این نکته جلب میکند که خیلی اتفاقات که سرنوشت ما را برای همیشه تغییر میدهند دست ما نیستند و نمیتوانیم آنها را مدیریت کنیم. مانند نوزادی که به خاطر سهلانگاری دایهی الکلیاش از صندلی میافتد و معیوب و یا به بیانِ توماس مان زننده میشود. از همان ابتدای داستان یک سردی جنسی بر خانوادهی آقای فریدمان کوچک حاکم است. پدرش پیش از تولدش مرده و مادرش همراه با سه دختر که کسی آنها را نمیگیرد تنهاست. دخترها برای مادر خانهداری میکنند و اینگونه زندگی جنسی از این خانواده رخت بسته و یا بهتر است بگوییم غریزهی اروس و شور زندگی.
فریدمان کوچک در مدرسه با حقیقت تلخ زندگیاش مواجه میشود. دخترها ربطی به او ندارند چون او قیافهای زننده و هیکلی معیوب دارد.
طرد شدن از سمت زن را سعی میکند بپذیرد. در نوجوانی وقتی دختر مورد علاقهاش را در آغوش مرد دیگری میبیند با خود میگوید هرگز گرد زنان نمیگردم.
تا مادرش میمیرد. مرگ مادر از دست دادن مهمترین زنی است که او را به دید دلسوزی و محبت مینگرد. اما پس از آن آقای فریدمان رو به ساختن شادی میآورد و به صلح و آشتی با هستی میرسد. او از هیچ چیز گلایه ندارد و کتاب و سیگار و یک روز آفتابی برای سعادتش بس است. او تا اینجای کار در مدیریت ِ محرومیت و ناکامیاش عالی رفتار میکند گویا نقص او نتوانسته او را از پا دربیاورد و این فرضیه دارد اثبات میشود که انسان بدون کنش جنسی و مورد توجه جنسِ دیگر بودن هم میتواند طعم خوشبختی را بچشد. تا اینکه زن فرمانده هوش از سر او میرباید. در اینجا مجددا نویسنده دارد این فکر را القا میکند که اتفاقاتی در زندگی میافتد که خارج از ارادهی ماست. در این قسمت آقای فریدمان تسلیم زندگی میشود و به این سیل وحشی اجازهی شکستن سد میدهد.
«در آن لحظه همهی عشق ظریف او به زندگی، همهی حسرت عمیق خوشبختی از دست رفتهاش در وجودش به تلاطم درآمد. اما بعد به آرامش ابدی بیمنظور ِ طبیعت نگاه کرد و دید که رود در آفتاب چگونه راه خود را میرود و چطور علفها را میلرزاند و گلها همانجا که میشکفند میایستند تا روزی پژمرده و پرپر شوند؛ دید که چطور همه دست بسته تابع ارادهی هستیاند؛ و یکباره دچار آن آشنایی و تفاهم با تقدیر شد که میتواند دانندگانش را در مقابل ضربههایش آسیبناپذیر کند.»(افشار:343)
او در اینجا با الهام از طبیعت به پذیرش سرشت زندگی میرسد و میداند نمیشود همه چیز را مقهور کرد. زیرا زندگی نیرومندتر از هرچیز میل به تکثیر خود دارد زن در این مهمانی از آقای فریدمان میخواهد باهم قدم بزنند. او را به جای خلوتی میبرد. زن در اینجا شبیه خود غریزهی اروس و میل جنسی است. یک شهوت مجسم، یک عطش سیریناپذیر. مرد در صحنهی آخر به پایِ میل جنسی و غریزهی بقا میافتد اما او یک معیوب است و بیرحمانه با این حقیقت وجودیاش روبرو میشود. درنهایت زنی که ایزد عشق و شهوت است او را پس میزند و تحقیرش میکند و مرد شبیه سگی تیپاخورده مقاومتش در برابر عیبی که بر او تحمیل شده میشکند. خودداری و خوشبختانگاریاش به پایان میرسد و به زندگی خود خاتمه میدهد. در آخرین قسمت میبینیم از صدای شلپ آبی که مرگ او را خبر میدهد جیرجیرک فقط لحظهای سکوت میکند و باز به خواندن ادامه میدهد و از آنسوی باغ صدای خندهی ضعیفی میآید. در این صحنه آنچه نویسنده نشانمان میدهد بیاعتنایی هستی به آدمی و ادامه یافتن طبیعت و شادیهای آن پس از ماست.
مطالب بیشتر
«دیروز خیلی دیره» نوشتۀ شهلا حائری: شفای نهفته در بازیابی خاطرات آیدا گلنسایی: «دیروز خیلی…
گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و... گفتوگو با فروغ، شاملو، سهراب، اخوانثالث و... گفتوگوی…
«نکاتی دربارۀ معناداری شعر»، دکتر تقی پورنامداریان
«بیتو به سر نمیشود»، مولوی با صدای فریدون فرحاندوز (بیشتر…)