خلاصه‌ی داستان آقای فریدمان کوچک

داستان «آقای فریدمان کوچک» اثر توماس مان با شرحِ علت چلاق بودن آقای یوهانس فریدمان آغاز می‌شود. دایه‌ای الکلی که کارش آنقدر بیخ پیدا کرده که الکل چراغ می‌خورد در شرف اخراج است که آن اتفاق ناگوار برای نوزاد می‌افتد.

«تقصیر دایه بود. اولین‌بار که بو برده بودند، خانم کنسول فریدمان خیلی جدی به او تذکر داده بود عیب خودش را برطرف کند. اما چه فایده؟ یکباره متوجه شدند کارش به جایی رسیده که از الکلی می‌خورد که برای چراغ الکلی استفاده می‌کردند. اما پیش از آنکه او را مرخص کنند و کسی را جایش بیاورند، اتفاق بد افتاد. یک روز وقتی مادر و خواهرهای یوهانس کوچک به خانه آمدند دیدند بچه، که آن‌موقع یکماه بیشتر نداشت، از روی مبل به زمین افتاده و از گریه ریسه رفته و دایه هم هاج و واج پهلویش ایستاده است.»(افشار:328)

بچه پس از این حادثه کاملا از ریخت می‌افتد و ما با زندگی یک انسان معیوب روبرو می‌شویم.

« یوهانس کوچک زیبا نبود، بخصوص وقتی که آن‌طور روی چارپایه‌اش خم می‌شد و گردو می‌شکست. راستش قیافه‌ی زننده‌ای هم داشت، با سینه‌ی برآمده

و پشت قوزدار و دست‌های بیش از اندازه بلندش. ولی پنجه‌ها و پاهای قشنگی داشت و چشم‌های عسلی ماتی مثل چشم‌های گوزن، با دهن کوچک و موی بور صاف. سر او را هم اگر آنقدر میان شانه‌هایش فرو نرفته بود می‌شد قشنگ گفت.»(همان:329)

نویسنده توضیح می‌دهد قبل تولد پدر او کنسول هلند مرده بود و کسی خواهرهایش را هم نمی‌گرفت چون نه پول آن‌چنانی داشتند و نه زیبایی. در مدرسه کم کم مشکل جدی یوهانس و محرومیت او بابت عیوب و زشت بودنش شروع می‌شود. وقتی دوستانش از دخترها حرف می‌زنند او خوب می‌داند این مسئله ربطی به او ندارد و وی باید با صرف‌نظر از زنان زندگی کند. زیرا روزی می‌بیند دختر مورد علاقه‌اش با پسر دیگری مشغول معاشقه است. آنجا می‌فهمد شانسی در رقابت با مردهای دیگر ندارد.

« درد را قورت داد و سرش را تا جایی که می‌توانست راست گرفت و با خود گفت: خوب، تمام شد. دیگر نمی‌گذارم سرم بیاید. برای دیگران خوشحالی و لذت دارد اما برای من فقط درد و غصه می‌آورد. بسم است. برای من دیگر تمام شد. تکرار نمی‌شود.»(همان:330)

یوهانس در هفده سالگی ترک تحصیل می‌کند و شاگرد چوب‌بری می‌شود. در بیست و یکسالگی مادرش را از دست می‌دهد که برایش ضربه‌ی دردناکی است. از آن به بعد فلسفه‌ی تازه‌ای پیدا می‌کند: لذت بردن از وقایع، از تمام وقایع فارغ از محتوایشان.

« به این غم دل بست و خود را مثل کسی که خویشتن را وقف  لذتی بزرگ می‌کند تسلیم آن کرد و آن را با هزار و یک خاطره‌ از دوران کودکیش پروار کرد. این اولین اتفاق مهم زندگیش بود و او هم نهایت استفاده را از آن برد.»(همان:331)

در این قسمت نویسنده از فلسفه‌ی تازه‌ی فریدمان کوچک به تفصیل صحبت می‌کند. او می‌خواهد با حفظ روحیه و شادی از زندگی و ذات ظالم آن انتقام بگیرد.

« آیا زندگی به خودی خود خوب نیست؟ صرف‌نظر از اینکه محتوای آن را«خوشبختی» بنامیم یا نه؟ یوهانس فریدمان اینطور فکر می‌کرد و زندگی را دوست داشت. او که از بزرگترین لذت زندگی صرف‌نظر کرده بود، با دقتی بسیار و باورنکردنی به خودش آموزش داد که از هرچه زندگی پیش آورد لذت ببرد. قدم زدن در بهار در گردشگاه‌های اطراف شهر؛ عطر گل‌ها؛ آواز پرندگان؛ نباید قدر چیزهایی از این قبیل را دانست؟ و اینکه لازم است یاد بگیریم چطور لذت ببریم،

آری، اینکه تربیت ما همیشه و تنها برابر با ظرفیت لذت بردن ماست- این را هم می‌دانست و خود را آموزش می‌داد.»(همان)

او از خود شجاعت زیادی در پذیرش نقص خودو کنار آمدن با آن نشان می‌دهد و مخاطب را به تحسین وا می‌دارد.

«یادگرفت این نکته را هم در نظر بگیرد که هرچیز لذت خودش را دارد و فرق گذاشتن بین تجربه‌ای که خوش است و تجربه‌ای که خوش نیست بی‌معنی است.

با حسن‌نیت درستی، هر احساسی را که دست می‌داد می‌پذیرفت؛ و هر حال و هوایی را، چه غم‌انگیز بود و چه خوشحال‌کننده. حتی آرزوهای برآورده نشده حتی حسرت‌هایش را عزیز می‌شمرد. آن‌ها را برای خاطر خودشان دوست می‌داشت و به خودش می‌گفت با برآورده شدن آن‌ها بهترینشان را از دست می‌دهد. اشتیاق و امیدواری مبهم و شیرین و دردناک شب‌های آرام بهار آیا لذت‌بخش‌تر از همه‌ی بارآوری تابستان نیست؟ آری، خبره بود آقای فریدمان کوچک»(همان)

زندگی آقای فریدمان با شادی‌های ساختنی پر از آرامش و صلح می‌گذرد تا فرمانده جدید با زن جوانش وارد آن منطقه می‌شود. زنی سرکش و جذاب که رسالتش برهم زدن آرامش آقای فریدمان است. آقای فریدمان دلباخته‌ی همسر فرمانده می‌شود.

« وحشتزده در درون خود ماتش برده بود. چشمش به بلایی بود که سر احساسات نازپرورده و وسواسی‌اش آمده بود. یکباره مغلوب قدرت اشتیاق دردناکش شد. مست و خراب به تیر چراغی تکیه داد و از میان لب‌های لرزانش یک کلمه بیرون پرید: گِردا!»

یکبار که در اپرا چشمانش با زن تلاقی کرده بود زن نگاهش را پایین نینداخته بود و آنقدر به او خیره مانده بود که مرد نگاهش را از او گرفته بود. مرد می‌داند نباید وارد این بازی شود و حس می‌کند می‌تواند امیالش را سرکوب کند. او کمی تلاش می‌کند اما ناگهان بی‌اختیار از در خانه‌ی زن سردرمی‌آورد.

فرمانده و زنش او را به مهمانی دعوت می‌کنند. زیرا با زن با خواهران او در ارتباط است و به خانه‌شان رفت و آمد دارد. او اسیر بار سنگین عشقی عقیم  و خارج از اراده می‌شود. عشقی که خوشبختی ساختنی‌اش را یکباره نابود می‌کند. در مهمانی زن به سمت او می‌آید و از او می‌خواهد باهم در باغ قدم بزنند.

زن او را به گوشه‌ای می‌برد و درباره‌ی نقصش از او می‌پرسد و از اینکه چه حسی به زندگی دارد. مرد تا اینجا با شجاعت خود را خوشبخت نشان می‌دهد

اما ناگهان در حالی که تمام تنش می‌لرزد خود را به پای زن می‌ندازد و گریه می‌کند. او دستان زن را می‌گیرد و با گریه رازش را فاش می‌کند. زن ناگهان دستانش را از دست مرد جدا می‌کند و او را پرت می‌کند و با خنده‌ی کوتاه ملامت‌آمیزی می‌رود. و اینک پایان داستان:

« او مات و مبهوت با صورت روی چمن‌ها افتاد. تنش همانطور می‌لرزید. خودش را جمع کرد و طوری بلند شد و دو قدم برداشت و نزدیک آب دوباره افتاد.

در این لحظه چه احساسی داشت؟ شاید احساس می‌کرد همان نعمت کینه‌ای که وقتی با نگاهش تحقیرش کرده بود احساس کرده بود، الان که پیش پایش روی زمین افتاده بود و زن با او مثل یک سگ رفتار کرده بود، به خشم دیوانه‌واری تنزل کرده بود که باید به هر قیمتی، حتی علیه خود او، بیرون می‌ریخت-نفرتی، شاید از خودش، که او را لبریز از عطش نابودکردن خودش، تکه تکه کردن خودش، سربه نیست کردن خودش می‌کرد و روی شکم بدنش را کمی جلوتر کشید و سینه‌اش را بلند کرد و خود را در آب انداخت. نه سرش را بلند کرد و نه پاهایش را که هنوز در خشکی بود تکان داد. جیرجیرکها از صدای شلپ آب ساکت شدندو بعد دوباره صدایشان را سرشان دادند. شاخه‌ها خش خش می‌کردند و از ته کوچه‌ی دراز صدای ضعیف خنده می‌آمد»(همان:348)

منبع

 یک درخت، یک صخره، یک ابر

برجسته‌ترین داستان کوتاه‌های این دو قرن اخیر

ترجمه حسن افشار

نشر مرکز

چاپ دهم

صص 328-348

مطالب بیشتر

  1. واکاوی داستان آقای فریدمان کوچک
  2. خلاصه ی داستان سه غریبه
  3. خلاصه ی داستان ماده گرگ
  4. خلاصه ی جانوری در جنگل
  5. واکاوی نینوچکا
  6. ارمولای و زن آسیابان
  7. خلاصه ی داستان قایق بی حفاظ

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

چگونه از «دادگاه بیست‌وچهار ساعتی ذهن» و «محکومیت‌های مداوم» رها بشویم؟

23 ساعت ago

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

3 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

6 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

1 هفته ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

2 هفته ago