رمانِ عالیجناب کیشوت: ساتورنی که عدالت را میبلعد!
آیدا گلنسایی: به حکم آنکه مولانا میگوید: «دشمن طاووس آمد پرّ او ای بسی شه را بکشته فرّ او»[2] کشیشِ ساده، پدر کیشوت _که به خاطر تشابه نام خود را از اعقاب دنکیشوتِ خیالی میداند _ پس از نائل آمدن به مقام عالیجنابی آن هم به دلیلی واهی، مورد حسادت و بدخواهی قرار میگیرد، آوارۀ کوه و بیابان میشود و سفرهایِ قهرمانی خود را میآغازد. در این سفر سانچو شهردار کمونیست و برکنار شدۀ منطقۀ کوچکی که در آن زندگی میکند نیز، با وی همسفر میشود. این دو فرد عقاید متفاوتی دارند اما این امر به دلیل یک تشابه مهم، مانع دوستی آنان نمیشود.
«عالیجناب کیشوت» اثرِ گراهام گرین را که با ترجمۀ روان و خوب رضا فرخفال و به همت فرهنگ نشر نو منتشر شده است، باید از زوایای مختلف بررسی کرد.
عالیجناب کیشوت تقلیدی خلاقانه است!
اولین موضوعی که این کتاب را خواندنی میکند، آن سفر پهلوانی است که نویسنده برای خود تدارک دیده است. او باید در یک اقدام خطیر دنکیشوتی مدرن بسازد که متناسب با روحیۀ انسان امروز و مرتبط با دغدغههای او باشد. شوالیهای که هم با سادهلوحیاش بتواند ما را بخنداند، هم جنونِ خردمندانه را در تقابل با سلامت عقل ابلهانه آینگی کند. میلان کوندرا در کتاب «وصیت خیانت شده» در ستایش تقلیدهای خلاقانه اینگونه نوشته است: «تقلید به معنای نبود اصالت نیست، زیرا فرد کاری نمیتواند بکند جز تقلید از آنچه در گذشته روی داده است؛ با تمام اصالتش، او جز باززایی گذشته نیست و با تمام صداقتش فقط حاصل القائات و مقتضیاتی است که از چاه گذشته نشئت میگیرد.»[3]
اما این تقلید از شاهکار سروانتس از آنرو خلاقانه است که توانسته اثری چند پهلو به وجود بیاورد که از دادن پاسخ صریح طفره میرود و ما را با سؤالات بیشماری تنها میگذارد. مثلاً ما در نسخۀ اصلی رمان دنکیشوت میدانیم او یک نجیبزاده از خاندانی رو به زوال است (که همزمان آدم را یاد «باغ آلبالو»ی آنتوان چخوف و «خانوادۀ بودنبروکها»ی توماس مان میاندازد که در آنجا هم ما با داستان خاندانهای رو به زوال و تغییر ارزشها مواجهیم) که در پی علاقه به کتابهای پهلوانی برای اجرای عدالت به کارهایی مانند جنگیدن با آسیابهای بادی دست میزند. در اینجاست که آدم تکلیفش با عالیجناب کیشوت روشن نمیشود و همین ابهام، یکی از رازهای جذابیت شخصیت اوست. در این رمان مخاطب نمیداند آیا منظور نویسنده این است که عالیجنابکیشوتِ سادهلوح _که علاقهمند به کتابهای قدیمی مسیحی است_ به خاطر اعتقادات مذهبیاش، جزو خاندانهای رو به زوال دانسته شده که بیهوده دارد از سر هیچ و پوچ با آسیابهای بادی جنگی مضحک به راه میاندازد؟ آیا اوهام خندهدارِ او همان باورهای دینیاش هستند که وی را عقب نگه داشتهاند یا اینکه او تبلور ناب جنون خردمندانه است و دارد با آدمهای حزب باد و کاسبانِ دین مبارزه میکند؟ آسیابهای بادی در رمان گرین یک فرق اساسی با رمان سروانتس دارد. در رمان دن کیشوت آسیابهای بادی واقعی و حاکیاند از امور واهی و اشتباهی. اما در رمان عالیجناب کیشوت آسیابهای بادی نمادیناند و به افرادی اشاره دارند که بیهوده خوفناک تصور میشوند تا با ترسافکنی خود را غول جا بزنند و شور انقلابی معترضان را فروبنشانند. ژان پل سارتر نیز در نمایشنامۀ «شیطان و خدا» از همین مسئله سخن گفته است که «ترس شورش را خفه میکند.»
به نظر من این کتاب مطلقاً تقلید صرف نیست بلکه با حفظ استقلال روحی در پی ارتباط برقرار کردن است و به راهِ خودش میرود. سفر قهرمانی در این اثر واقعبینانه است. مبارزهای که پدر کیشوت با خرافات و کلیسا میکند پیروزیِ نگاه انسانی را بر تکبر دیندارانه خواهان است. عالیجناب کیشوت طرفدار عشق و دوستی است نه عدالت و در یکی از فصلهای کتاب هم میبینیم او چگونه با حق و عدالت به مقابله برمیخیزد. درحالیکه دن کیشوت سروانتس به دنبال عدالت است و شاید به همین علت از خود یک مضحکه میسازد زیرا به قول ژان پل سارتر «دنیا بیعدالتی است: اگر قبولش کنی شریک جرم میشوی و اگر عوضش کنی جلاد میشوی»
عالیجنابکیشوتِ این رمان با کسی که برای نان دزدی میکند، همراه و مهربان است اما کاسبانی را که به نام دین در پی ناناند، گوشمالی میدهد. بنابراین میبینیم که هدف او خیالبافانه نیست. وی معترض به کاسبانِ گناه است و کار آنان را کفر میداند:
«پدر کیشوت به پیکرۀ مقدس خیره شد، گویی که آن سر مکلل و آن آبگینههای سرد و بیجان چشمها از آن نعش زنی بود که به هنگم مرگ حتی زحمت بستن پلکهای او را به خود نداده بودند. اندیشید که آیا برای همین بود که پسر او بر بالای صلیب رفت؟ برای جمعآوری پول؟ برای پولدار کردن یک کشیش؟… دو گام به جلو برداشت و سینه به سینۀ کشیش که مجمرش را در هوا میگرداند، ایستاد و گفت: «این کفر است»
عالیجناب دنکیشوت یک رمان گفتوگویی است!
دیالوگهای این رمان، گفتوگوی غالباً صمیمانۀ دو آدم با اندیشههای متضاد (و نه مناظره که حالت خصمانه دارد و برد و باخت در آن مطرح است) را به نمایش میگذارد. از یک طرف با آدمی معتقد به آموزههای مسیحی روبروییم و از طرف دیگر صحبتهای یک دوستدار مارکس و لنین را میشنویم. اما این رمان تنها به این دلیل نیست که وجهۀ گفتوگویی به خود میگیرد. گرین در این رمان در وهلۀ نخست با شاهکار سروانتس گفتوگو کرده است و ناخودآگاه ذهن مخاطب را به برشمردن تفاوتها و شباهتهایشان این دو اثر میکشاند. از دیگرسو این رمان در جایی به نامِ میگل دو اونامونو اشاره میکند که همین امر کافی است تا ذهن مخاطب، رمانِ اونامونو به نام «قدیس مانوئل» را در ذهن احضار کند و در پی مشترکات و اختلاف این اثر با رمان عالیجناب کیشوت برآید. از جمله مشابهات قدیس مانوئل و عالیجناب کیشوت این است که هر دو نیکاندیش و انساندوست هستند (رفتار عالیجناب دن کیشوت با سارق بانک) هر دو زندگی را فرصتی برای شادکامی و دوستی میبینند. (دوستی عالیجناب و سانچو و شرابنوشی زیاد آنان، به سینما رفتن پدر و خندههای او)، هر دو با مذهبنمایی مخالف و در پی مذهبگراییاند و هر دو شکاندیشاند. هرچند این دو شخصیت تفاوتهایی نیز با یکدیگر دارند: عالیجناب دنکیشوت را دیوانه میدانند و میآزارند اما قدیس مانوئل میان مردم محبوب و به مثابۀ مومنی حقیقی است.
در پایانِ رمان عالیجناب دن کیشوت حضور کشیشی که به آموزههای دکارت باور دارد، دوباره گفتوگویی میان افکار این رمان و آن فیلسوف برقرار میکند. ضمن اینکه این کتاب با کارل مارکس هم به گفتوگو مینشیند و میبینیم که عالیجناب کیشوت چگونه پرشور قسمتهایی از نوشتههای او را برای سانچو میخواند:
«بورژوازی در کمتر از یکصد سال سیادت خود، آنچنان نیروهای تولیدی پدید آورد که از لحاظ کمیت و عظمت بالاتر از آن چیزی است که نسلهای پیشین همه با هم فراهم ساختهاند. رام کردن نیروهای طبیعت، تولید ماشین، به کار بردن شیمی در صنعت و کشاورزی، کشتیرانی با نیروی بخار، راهآهن، تلگراف برقی، آماده ساختن پهنۀ عظیمی از خاک قارههای جهان برای کشت و زرع، نهربندی آب رودها، پیدایش تودههایی از جمعیت که گویی از ژرفای زمین میجوشند…._ با خواندن این کلمات آدم از بورژوا بودن خود بیشتر احساس غرور میکند، اینطور نیست؟»
این قسمت که عالیجناب کیشوت برای پرهیز از یکسونگری سهم ثروتمندان را در رشد بشری گوشزد میکند، با این بخش از حرفهای برتراندراسل گفتوگوی همدلانه برقرار میکند:
«در گذشته، یک طبقۀ مرفه کوچک وجود داشت و یک طبقۀ کارگر بزرگ. طبقۀ مرفه از مزایایی بهره میبرد که هیچ ریشهای در عدالت اجتماعی نداشت؛ همین مسئله به ناچار به آن ماهیتی ظالمانه میداد، همدلی و همنواییاش را محدود میکرد، و باعث میشد نظریههایی خلق کند تا با آن امتیازاتاش توجیه شود. این واقعیتها به شدت برتریاش را کاهش میداد، اما به رغم این نقطه ضعف، موجبات تقریباً آن چیزی را فراهم آورد که ما تمدن مینامیم. هنرها را پرورش داد، علوم را کشف کرد؛ کتب را نوشت، فلسفه را خلق کرد و روابط اجتماعی را پالایش داد. حتا رهایی مظلومان به طور معمول از بالا آغاز گشته است. بدون این طبقۀ مرفه بشریت هرگز از بربریت سربرنمیآورد.»[4]
از دیگر گفتوگوهای این کتاب که پنهانیتر از مواردی که برشمردیم روی میدهد، در بخش مبارزۀ عالیجناب کیشوت با کاسبانِ گناه قابل مشاهده است. وقتی عالیجناب کیشوت میبیند کشیشان از مردم پول میگیرند تا گناهان آنها را برایشان شفاعت کنند یا اجازۀ حمل مجسمۀ مریم مقدس را به آنها بدهند، رمان ناخودآگاه با نمایشنامۀ «شیطان و خدا»ی ژان پل سارتر وارد گفتوگویی همدلانه میشود که آن نیز از کشیشانی صحبت میکند که مردم را با دلایل واهی و خرافی سرکیسه میکنند:
«تتزل:
آیا میدانی که خدا برای خاطر تو به دردسر افتاده است و با خودش میگوید: «این آدم خیلی بد نیست و من دلم نمیآید که خیلی اذیتش کنم. اما چه کنم که گناه کرده است و باید مجازاتش کرد؟
دهقان(غمزده و درمانده) ای داد!
تتزل:
صبر کن. خوشبختانه اولیاالله آنجا هستند! هرکدام از آنها صد هزار بار مستحق بهشت شده است، اما فایدهای به حالش ندارد. چون بیش از یک بار که نمیشود وارد بهشت شد. آن وقت میدانید خدا با خودش چه میگوید؟ با خودش میگوید: «حالا که اینها از حقشان استفاده نمیکنند، برای اینکه حقشان پامال نشود میدهم به آنهایی که مستحق بهشت نیستند. مثلا این پتر نازنین که اگر یک قبض آمرزش از برادر روحانیاش تتزل بخرد با دعوتنامهی مارتین مقدس وارد بهشت میشود. هان؟هان؟ چطور است؟ خوب فکری است، نه؟ (هلهلهی جمعیت)یالله پتر، بند کیسهات را شل کن. برادرهای من، خداوند میخواهد چنین معاملهای شیرینی با او بکند: با دو سکهی طلا میرود به بهشت. کدام دندانگرد و ناخنخشکی است که برای زندگی آخرتش نخواهد دو سکه مایه برود؟ (دو سکه را از دست پتر میگیرد) خوش آمدی، برو خانه و دیگر گناه نکن. دیگر کی میخواهد؟ کی مشتری است؟ بیائید ببینید، یک جنس عالی دارم: این طومار را میبینید، هر وقت آن را به پیشنماز نشان بدهید مجبور است که هرکدام از گناهان کبیرهتان را که بخواهید ببخشد. آهای کشیش، مگر اینطور نیست؟»
آیا رمان عالیجناب کیشوت نمایانگرِ جدال ایمان و کفر است؟
ویل دورانت در جلد اول کتاب «تاریخ تمدن» توضیح میدهد که انسانهای اولیه معتقد به کمونیست بودند. زندگی آنها چه از نظر غذا و چه جنسی اشتراکی بود و این امر روح رقابتطلبی و رشد را در آنان میکشت چون آنان حتا اگر هیچ کاری هم نمیکردند، هرگز گرسنه نمیماندند و آنان که کار بیشتری میکردند موظف بودند بار ایشان را بر دوش بکشند. با روی آوردن بشر به کشاورزی و مالکیت خصوصی مسئلهی ایجاد تمدن و کشیدن حصار و فرهنگ و بردهداری مطرح شد. تا پیش از آن انسان آزاد و وحشی بود و پس از آن متمدن شد و محدودیت پا به عرصۀ وجود گذاشت. دورانت توضیح میدهد پدیدۀ حکومت، زادۀ مالکیت خصوصی و از ضروریات تمدن است. (فروید در کتاب «تمدن و ناخشنودیهای آن» شرح داده که لازمۀ تمدن محروم شدن و سرکوب غرایز لیبیدویی است. او مذهب و هنر را شکلهای تلطیف شدۀ همان غرایز میداند)
با این توضیحات رویارویی عالیجناب کیشوتِ دیندار (میدانیم که دین از دستاوردهای مهم تمدن بشری است) با سانچوی بیدین و کمونیست که انسان را بدون حکومت میخواهد، تقابل مجدد دو نوع تفکر پیشاخطی و اولیه با تفکر انسان متمدن، تقابل آزادی بیمرز با آزادی مشروط[5] (به تعبیر اوکتاویو پاز) و تقابل هرج و مرج و بربریت در برابر نوعی از نظم و مدنیت است. عالیجناب در توضیح خرابیهایی که تمدن به بارمیآورد، میگوید: «در جنگ همیشه بیعدالتیهایی هست. انسان همیشه مجبور است که شر کمتر را انتخاب کند و شر کمتر هم یعنی دولت، بازداشتگاه، بله، و اگر دلت بخواهد میتوانی اسمش را آسایشگاه روانی بگذاری.»
شاید از آن روست که داستایفسکی چنین مینویسد: من اگر بدانم بین حقیقت و مسیح، حقیقت درست میگوید باز هم طرفدار مسیح باقی میمانم![6]
بنابراین این اثر را نمیتوان به یک حماسۀ دینی تقلیل داد که در آن یقین به جنگ شک میرود و با برتری اعتقاد به پایان میرسد. در این اثر ایمان توام با شکِ عالیجناب کیشوت به گفتوگویی صمیمانه با ایمانِ مطلق سانچو مینشیند تا نشان دهد شک، مقولهای انسانی است و از آن گزیری نیست.
«شکی مشترک، ای بسا که بیش از ایمانی مشترک انسانها را به هم نزدیک میکند. معتقدان با اندک اختلافی به جان یکدیگر میافتند، اما انسانی که شک میکند تنها با خویشتن میجنگد.»
تقدیس روح مطهر طنز
میلان کوندرا در کتاب «وصیت خیانت شده» از روزی ترسیده است که مردم دیگر به پانورژ فرانسوا رابله نمیخندند و منظور وی عصری است که از درک قدرت طنز بیبهره است. به گفتۀ اوکتاویوپاز طنز ابداع عظیم روح مدرن است. «طنز نه خنده است، نه مایۀ خنده و نه هجو، بلکه نوع ویژهای از فکاهه است که به گفتۀ پاز، به هرچه اشاره کند دو پهلویش میکند…. طنز: جرقهای ملکوتی که جهان را با ابهام اخلاقیاش و بشر را با ناشیگریاش در قضاوت دیگران آشکار میکند. طنز: نسبیت سرمستکنندۀ امور انسانی لذت عجیبی از اطمینان به اینکه هیچ ایقانی در کار نیست، ناشی میشود.»
یکی از ویژگیهای درخشان کتاب عالیجناب کیشوت طنزی است که در جای جای کتاب انسان را به خنده وا میدارد و به او فرصت میدهد از ارتفاعات تسخر به زندگی بنگرد و به ناچیزی بسیاری مسائل که بیهوده جدی میپنداشته است، پی ببرد یا دستکم در آنها شک کند. در این سطرها توجه عالیجناب کیشوت به مسائل پیش و پا افتاده است که مخاطب را به خندهای از سر تعجب وامیدارد:
« من اصلاً از مزۀ گوجهفرنگی خوشم نمیآید. حالا در نظر بگیر که خوردن گوجهفرنگی را پدر هریبرت جان حرام کرده است، و آنوقت خانم سالمندی که در همسایگی من خانه دارد یک روز به کلیسا میآید و اعتراف میکند که گوجه فرنگی خورده است. تکلیف من چیست، و چه کفارهای باید برای او تعیین کنم؟ از آنجا که من خودم هرگز به گوجهفرنگی لب نزدهام از کجا بدانم گناه او تا چه اندازه سنگین است. البته از حکمی سرپیچی شده… قانونی زیر پا گذاشته شده… این را نمیشود نادیده گرفت.»
در فصل سردرآوردن عالیجناب کیشوت از فاحشهخانه و بعد رفتن به سینما برای دیدن فیلمی مستهجن نیز این طنز و بیخبری معصومانۀ دن کیشوت جلای ویژهای مییابد. حال که به طنز و بازگشت به روح شاداب نیای عالیجناب پرداختیم، این سوال که پیش میآید اگر عالیجناب کیشوت رمانی خندان است، خندۀ آن را از چه نوعی میتوان در نظر گرفت؟
خنده؛ کدام خنده؟
فردریش نیچه در کتاب «چنین گفت زرتشت» شیطان را عبوس و جدی میداند و خنده را نوعی سلاح که با آن میتواند به جنگ با دشمنان برخیزد:
«وقتی به شیطان نگاه کردم او را جدی، دقیق، عمیق و عبوس یافتم؛ در واقع، او روح ثقل زمین است و مسئول افتادن همۀ چیزها هم اوست. با خنده میکشند نه با خشم! برخیزید.»
در رمان عالیجناب اسقف حالت جدی و بدون خندهای دارید که از نظر مومنانِ خنده خصوصیات شیطان را تداعی میکند. اما میلان کوندرا در رمان «جاودانگی» از تحلیل مجسمهها و نقاشیهای کلاسیک به این نتیجه میرسد که قدما خنده را شیطانی میدانستند و خندیدن مربوط به انسان مدرن است که «غیبت اراده و عقل به صورت وضعیت آرمانیاش درآمده است.» او در رمان «خنده و فراموشی» همین اندیشه را پی میگیرد و مینویسد:
«خنده اساساً به حوزۀ شیطان تعلق دارد. یک شیطنتهایی در آن وجود دارد… در حالیکه خندۀ شیطان به بیمعنایی چیزها اشاره داشت، فریاد فرشته از اینکه همه چیز در جهان به گونهای منطقی و متقاعد کننده سازمان یافته و زیبا و خوب و معقول است ابراز شادمانی میکرد.»
با توجه به خندهای عجیب عالیجناب کیشوت در این رمان باید گفت خندههای او نه از نوع روحانی است (تعبیر نیچهای) و نه از نوع شیطانی (تعبیر کوندرا)؛ خندههای او از حیرانی است. او در برخورد با جهان تازهای که با سفر آن را کشف کرده حیران و سرگشته میشود و خندههای بلند و عجیبی سرمیدهد. خندههایی که کلیسا آن را دستاویزی علیه وی قرار میدهد.
پیام نهایی رمانِ عالیجناب دنکیشوت: عشق از عدالت برتر است!
احمد شاملو در شعر «پس آنگاه زمین» عشق مادرانه و بیقید و شرط زمین را در مقابل عشق مقید و مشروط به اطاعت آسمان میگذارد و مینویسد: «آن افسونکار به تو میآموزد که عدالت از عشق والاتر است._ دریغا که اگر عشق میبود هرگز ستمی در وجود نمیآمد تا به عدالتی نابهکارانه از آن دست نیازی پدید افتد._آنگاه چشمان تو را بر بسته شمشیری در کفات میگذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغهی گاوآهن کنی/ اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است! / دریغا ویرانِ بیحاصلی که منام!»
همانطور که پیشتر هم ذکر شد، رمان عالیجناب کیشوت یک تفاوت مهم با رمان دنکیشوت سروانتس دارد و آن جهتگیری متفاوت در برابر مفهوم عدالت است. اگر دن کیشوت در پی تحقق عدالت بر زمین است عالیجناب کیشوت عدالتی که بشر حدود و ثغور آن را تعیین کرده، مردود میشمارد و به مبارزه با آن عدالت به نفع دوستی و عشق میپردازد. در این رمان به وضوح میتوان آن نوع از دوستی را دید که میلان کوندرا در رمان «هویت» از آن سخن گفته است:
«دوستی واسۀ من اثبات وجود چیزی قویتر از ایدئولوژی، دین و کشوره. توی کتاب دوما، چهار تا دوست همیشه رو به روی هم قرار میگرفتن و مجبور میشدن با هم بجنگن. ولی این مسئله هیچ تأثیری تو دوستیشون نداشت. اونها به حقایق گروه خودشون محل سگ هم نمیگذاشتن و بازم با حیله و مخفیانه همدیگه رو کمک میکردن. اونها دوستی رو بالاتر از حقیقت، هدف، دستورای فرماندهان، بالاتر از شاه و ملکه و بالاتر از هرچیزی میدونستن.»
از آن رو است که ذهن عالیجناب کیشوت دائم مشغول اندیشیدن به چرایی ترساندن مومنان از دوزخ در انجیل متی است. او خدایی را دوست میدارد که میبخشد و معتقد است: « حکومت خوف و وحشت… به یقین پروردگار نیازی به چنین شیوۀ حکومتی ندارد، چنین حکومتی درخور هیتلر و استالین است. من به فضیلت شجاعت اعتقاد دارم، به اطاعت از روی جبن و ترس اعتقادی ندارم.»
در آخر سانچو که پس از جدایی از عالیجناب کیشوت او را به وضوح در قلب خود مییابد به این باور میرسد که عشق از نفرت نیرومندتر است. او که پیشتر به ایمان مطلق خود شک کرده بود، ایمان تازهای در احساس میکند که تأثیر همنشینی با عالیجناب کیشوت است: «چگونه است که نفرت از یک انسان_حتی انسانی مثل فرانکو_ با مرگ او میمیرد و به فراموشی سپرده میشود، در حالی که عشق، عشقی که او به پدر کیشوت داشت به رغم آن جدایی واپسین هماکنون زنده شده و بالیدن آغاز کرده است.»
رمان با همین سوال به پایان میرسد تا احترامی باشد به فروتنیِ شک، در مقابلِ تکبر مطلقها. و همین پرسش، دغدغۀ اصلی رمان را برملا سازد: سفر قهرمانی یک شوالیۀ مدرن برای رسیدن به رستگاریِ عشق. درواقع پدر کیشوت با سفر از التوبوسو از پوستۀ عادات و زندگی روزمره خارج میشود. با جهانی ناآشنا مواجهه میگردد و همانجاست که میفهمد که باید سر به عصیان بردارد و از آن چه درست میداند، دفاع کند. مرگ او در نقطهای اتفاق میافتد که روحش کامل شده و به تمامی، جنون خردمندانه را به نمایش گذاشته است.
[1] اسطورهای رومی
[2] مثنوی معنوی دفتر اول
[3] وصیت خیانت شده، میلان کوندرا، ترجمۀ فروغ پوریاوری
[4] درستایش تنآسانی، پل لافارگ، گدار، ونه گم و پلین واگنر، ترجمه سوسن نیازی
[5] اوکتاویو پاز صدایی از آن خود، ترجمه لیلا مینایی
[6] رک زندگی و نقد آثار داستایفسکی، هنری تروایا ترجمه حسینعلی هروی
رمانِ عالیجناب کیشوت: ساتورنی که عدالت را میبلعد!
رمانِ عالیجناب کیشوت: ساتورنی که عدالت را میبلعد!
رمانِ عالیجناب کیشوت: ساتورنی که عدالت را میبلعد!
رمانِ عالیجناب کیشوت: ساتورنی که عدالت را میبلعد!
رمانِ عالیجناب کیشوت: ساتورنی که عدالت را میبلعد!
رمانِ عالیجناب کیشوت: ساتورنی که عدالت را میبلعد!
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…