بخشی از کتابِ هفت مهارت عاطفی برای خوب زیستن به روایت مدرسۀ دوباتن مترجم حمیده بحرینی
بخشی از کتابِ هفت مهارت عاطفی برای خوب زیستن به روایت مدرسۀ دوباتن مترجم حمیده بحرینی
دوست داشتن خود
صدای درون
جایی در ساحت روان ما، که دقیقاً نمیدانیم کجاست، یک قاضی نشسته است. او کارهای ما را زیر نظر میگیرد وبه نحوۀ انجامش نظارت دارد، تاثیر کارمان را بر دیگران میسنجد، موفقیت و شکستمان را پیگیری میکند و بعد آخرسرحکم صادر میکند. این داوریها به خاطراین اهمیت دارد که رنگ خود را به تمام حسهای ما میزند: میزان اعتماد و دلسوزیمان را نسبت به خود تعیین میکند و باعث میشود احساس کنیم ارزشمندیم یا برعکس موجودی هستیم که ارزش زیستن ندارد. این قاضی مسئول همان چیزی است که عزت نفس مینامیم.
حکم این قاضی کمابیش مهرآمیز و شورمندانه است. اما بر اساس هیچ قانون نوشته شده یا آییننامۀ خاصی صادر نمیشود. ممکن است دو فرد کار واحدی انجام داده باشند ولی عزت نفسی که کسب میکنند در دو سطح کاملاً متفاوت باشد. برخی از این داوریها کاملاً قادرند از ما چهرهای ذاتاً سرخوش و سبکبال، گرم و قدرشناس و سخاوتمند بسازند؛ در حالی که دیگر داوریها ما را ترغیب میکنند شدیداً نقاد، یا در اغلب موارد ناامید و گاه تا حدی نفرتانگیز باشیم.
به سادگی میتوان ردّ این صدای قضاوتگردرونی را گرفت: این صدای همان کسانی است که بیرون از ما بودهاند و اکنون جایی درون ما نشسته اند. ما طنین صداهای حاکی از تحقیر، بیتفاوتی، یا خیرخواهی و مهربان و گرمی را که در طول سالهای شکلگیری وجودمان شنیدهایم جذب میکنیم. گویا در سرِ ما فضایی غارمانند وجود دارد که پژواک این صداها در آن طنینانداز میشود. صداهایی که گاه مثبت اند و به نرمی تشویقمان میکنند ادامه دهیم و دلگرممان میکنند که چیزی تا پایان خط نمانده است: «ادامه بده، چیزی نمانده است، ادامه بده». اما بیشتر وقتها این صدای درونی اصلاً خوشایند نیست. حاکی از سرخوردگی و تنبیه است یا آکنده از ترس و تحقیر. این صدا گاه اصلاً نمایندهً بهترین بینشهای ما یا بالغانهترین تواناییهایمان نیست. صدایی که در درون خود میشنویم این است: «تو حالبههمزنی، با کسی مثل تو همه چیز افتضاح میشود».
این صدای درونی اول بیرون ازماست، بعد آهسته بیآنکه متوجه شویم به درون ما میخزد و از آن ِما میشود. ما صدای مهربان و ملایم مراقبان اولیهمان را به درون خود میکشیم، همان کسانی که نقطهضعفهای ما را با دیدۀ اغماض مینگرند و ما را با القاب نیکو خطاب میکنند. از آن طرف صدای دیگری هم میتواند باشد که از آنِ پدر و مادریِ به ستوه آمده یا عصبانی است؛ یا تهدیدها و چشمغُرّه رفتنهای خواهر و برادر بزرگتری است که میخواستهاند از ما زهرچشم بگیرند؛ یا حرفهای بچه قلدر مدرسه یا معلمی که ظاهراً به هیچ چیز راضی نمیشود.
ما همۀ این صداها را به درون خود بردهایم، در آن برهۀ زمانی زندگیمان خیال میکردهایم کار دیگری نمیتوانیم بکنیم و تاب مقاومت در برابرش را نداریم. اقتدار آنان در آن دوره باعث شد پیامهایی که به ما میدادند بارها و بارها در ذهنمان تکرار شود و در میان افکار ما ـ چه خوب و چه بد ـ جا خوش کند و ماندگار شود.
بخشی از کتابِ هفت مهارت عاطفی برای خوب زیستن به روایت مدرسۀ دوباتن مترجم حمیده بحرینی
تمرین: صداهای درونی را ممیزی کنیم
بیایید صداهای درونی را مثل جملهای در نظر بگیریم که میخواهیم کاملاش کنیم:
ـ وقتی کار احمقانهای انجام میدهم معمولاً به خود میگویم …
ـ وقتی موفق میشوم، معمولاً به خودم میگویم …
ـ وقتی تنبلیام گل میکند، صدایی در درونم میگوید …
ـ وقتی فکر میکنم نیاز جنسی دارم، صدای درونم میگوید …
ـ وقتی از دست کسی عصبانی میشوم، صدای درونم میگوید …
آیا آن قاضی درون تذکری مهربانانه میدهد، یا لحنی تنبیهی دارد؟
در این پرسشها ردّ صداهای درونی را بگیرید تا ببینید به کدام صدای بیرونی میرسید (نامشان را ذکر کنید)
بخشی از کتابِ هفت مهارت عاطفی برای خوب زیستن به روایت مدرسۀ دوباتن مترجم حمیده بحرینی
چرا صداهای درون اهمیت دارد؟
در طول زندگی بسیار مهم است که چقدر خودمان را دوست بداریم. شاید وسوسه شویم و با خود بگوییم اگر بر خودم سخت بگیرم دردآور است ولی پایان خوشی خواهد داشت. تازیانهای که بر خودم میزنم میتواند همچون تدبیری نجاتبخش مرا از خطر زیادهروی و ازخودراضی بودن بازدارد. اما خطر دیگری به همین اندازه، اگر نگوییم بیشتر، ما را تهدید میکند: این که هرگز نتوانیم برای مصیبتهای خودمان دل بسوزانیم؛ یأس، اضطراب و خودکشی اصلاً خطرهای کوچک و بیاهمیتی نیستند.
دوست نداشتنِ خود رنجورمان میکند و امکان ارتباطهای رمانتیک را تقریباً ناممکن؛ زیرا یکی از نیازهای اساسی در این نوع ارتباطها توانایی پذیرفتن عشق دیگری است که حاصل میزانی خودباوری و عطوفت نسبت به خود است که طی سالها و به ویژه در سالهای کودکی ساخته میشود. میراث گذشتگان برای ما باید این احساس باشد که اساساً خودمان سزاوار عشقایم نه این که احمقانه معتقد باشیم عشق صرفاً واکنشی است به عواطفی که بعد از این شریک زندگی مان به ما ابراز خواهد کرد. اگر این مقدار خوددوستی وجود نداشته باشد، همواره مهربانی دیگران را انحرافی یا تقلبی و غیراصیل تعبیر میکنیم، یا حتی ممکن است آن را توهینی عجیبغریب بدانیم؛ زیرا ارزیابی ما از ارتباطی که خود را شایستۀ دریافت آن میدانیم آنقدر متفاوت است که فکر میکنیم کسی نمی تواند ما را درک کند. آخر قصه هم این است که از سر ِیأس و به نحوی خودویرانگر ـ ولو ناآگاهانه ـ به عشق نامأنوس و تحملناکردنی کسی رضا می دهیم که هیچ سرنخی از وجود ما ندارد.
از آنطرف هم خوب میدانیم کسانی که زیادی خود را قبول دارند چه خطراتی به وجود میآورند. این که بگوییم منظوراز دوست داشتن خود این است که «فرد عاشق خودش است» دستِکم گرفتن و کوچک شمردن ماجرا است. در این معنا دوست داشتن خود را با خودشیفتگی[1]، غرور و خودخواهی[2] و کوری در برابر خواستههای دیگران پیوند زدهایم.
در واقع آن چه می گوییم عمدتاً در جهت خلاف این مسیر است که فردی غیرمنصفانه و عمیقاً تمایل داشته باشد با خودش دشمنی کند؛ عادت کرده باشد تک تک ناکامیهایش را فهرست کند، نتواند حماقتهایش را ببخشد و به هر کس که از قضا نظر مساعدی دربارۀ او داشته باشد شک کند. اگر کسی با ما همین رفتاری را داشته باشد که خودمان با خودمان داریم، احتمالاً او را ستمگری نفرتانگیز میدانیم.
روی هم رفته این که دوستمان نداشته باشند یا ما را نادیده بگیرند به نظرمان خیلی طبیعی و بنابراین به شدت ناراحت کننده می آید. در جستجوی شریکی هستیم که لطف کند و دربارۀ ما تصوری بهتر از آنچه خودمان دربارۀ خودمان داریم نداشته باشد! درست است که احساس تحقیر شدن لزوماً خوشایند نیست اما دستِکم احساسی آشناست و به معنایی بهحق هم به نظرمان میرسد. اگر نه از سر فروتنی اما حقیقتاً متقاعد شدهایم که دوستداشتنی بودن و دریافت محبت ازدیگران دقیقاً مثل این است که برای موفقیت و دستاوردی که هرگز به آن نائل نشدهایم جایزهای بگیریم. و از بخت بد عاشق آدمی میشویم ازخود بیزار که باید به خودش دل و جرآت بدهد و آماده شنیدن بد و بیراههایی شود که به خاطر تملق گفتنهایش نصیباش شده است. به نظرمان می آید کسی که نسبت به آدمی مثل ما علاقه و شور و هیجان نشان دهد قاعدتاً باید مشکلی داشته باشد!
بدون داشتن حد متعادلی دوست داشتن خود، هر نوع رفتار مثبت دیگران را پس میزنیم: چه پیشنهاد دوستی باشد، چه ارتقای شغلی و چه تعریف و تحسین؛ همۀ اینها زنگ خطری را در درون ما به صدا درمیآورد. در مصاحبۀ کاری دستپاچه میشویم، فرصتهای شغلی را با خرابکاری عمدی از دست میدهیم و آنقدر دوروبرمان را با دوستان ناجور و بیادب پر میکنیم تا تیرمان به هدف بخورد و ارزیابیهای درونی از خودمان دوباره مهرتأییدی هم از واقعیتهای بیرونی دریافت کند.
بخشی از کتابِ هفت مهارت عاطفی برای خوب زیستن به روایت مدرسۀ دوباتن مترجم حمیده بحرینی
چگونه صداهای درون را تغییر دهیم؟
آدم شاید با این حرفها وسوسه شود بگوید پس اصلاً بهتر است دربارۀ خودمان و کاریهایی که انجام می دهیم داوری نکنیم. باید خودمان را همانطور که هستیم بپذیریم و دوست بداریم. اما این درست نیست، کاری که باید انجام بدهیم این است که برای خودمان روشن کنیم که صدای خوب درونی بیشتر شبیه صدای یک قاضی محترم و خوب است و دقیقاً همان قدراهمیت دارد؛ ما دردرون نیاز به صدای کسی داریم که خوب و بد را از هم جدا کند و در عینحال همواره باگذشت و منصف باشد و درک درست و دقیقی از رخدادها داشته باشد و درهنگام بروز مشکل به دادمان برسد. این درست نیست که دست از داوری برداریم، اتفاقاً باید این را بیاموزیم که چگونه دربارۀ خودمان بهتر قضاوت کنیم.
بخشی از آنچه باعث بهبود داوریها میشود به این بستگی دارد که هشیارانه و آگاهانه یاد بگیریم به شیوهای دیگر با خودمان حرف بزنیم، یعنی یاد بگیریم خود را در معرض شنیدن صداهای بهتر قرار دهیم. باید صداهای به اندازۀ کافی کارساز و مهربان را به قدری بشنویم تا در مواجهه با مسئلههای بغرنج، مثل واکنشهای عادی و طبیعی خودمان باشند و دست آخر جزئی ازافکار خودمان شوند.
یک راهش این است که آن صدای خوبی را که در گذشتۀ خود داشتهایم بازیابی کنیم و مجال بیشتری برایش فراهم آوریم. مثلاً شاید در گذشته مادربزرگ یا عمۀ مهربانی داشتهایم که زود طرف ما را می گرفتند و با کلماتی استادانه به ما قوت قلب میدادند. اگر مثلاً موقع خوردن آبپرتقال کمی از آن این طرف و آن طرف میپاشید به ما یادآوری میکردند که این اتفاق ممکن است برای هر کسی پیش بیاید و تعریف می کردند که مثلاً خودشان هم هفتۀ پیش فنجان قهوه از دستشان افتاده و قهوه روی کاناپه ریخته است. آنان به جای استفاده ازلحن تنبیهی و منتقدانه با بیانی آرام و حاکی از درک موقعیت کوتاهیهایمان را به ما گوشزد میکردند. میتوانیم به جای آن که منتظر بمانیم فی البداهه این افکار و صداهای خوب به ذهنمان خطور کند (که خیلی هم کم پیش میآید)، بر این روشهای مهربانانه و حمایتگر تمرکز کنیم و تمرین کنیم دائماً از آن استفاده کنیم و آگاهانه باعث تقویت و رشدش شویم. وقتی اوضاع بر وفق مراد مان پیش نمیرود، میتوانیم از خودمان بپرسیم که اگر مادربزرگ الان اینجا بود چه میگفت، آنوقت خودمان آن جملههای تسلیبخش را تکرار کنیم که به احتمال قوی انتظار داشتیم (وچقدر هم دل مان میخواست)از او بشنویم.
از قدیمالایام ادیان کوشیدهاند به چنین وظیفهای عمل کنند و چنین صداهای خطاپوش و مهربانی را به کمک ما بفرستند. صدای چهرههای مهربان و غالباً مادرانهای که ادیان ارائه دادهاند به درون ما راه پیدا کرده است و ماندگار شده است. مثلاً بودائیان الههای دارند به نام گوان یین[3] او الهۀ اطمینانبخش و دلگرمکننده است، کمی شبیه مریم باکره در میان مسیحیان، که صدای مضطّرین را میشنود، از روی شفقت به ملاقاتشان میرود و به آنان نیرویی تازه می بخشد تا از پس سختی های زندگی برآیند. از تعالیم او تلویحاً درمییابیم که محبوب بودن و موفق بودن دو چیز متفاوت است. او میگوید تو شایستۀ شفقت و مهری نه به خاطر آن که کاری را به بهترین نحو انجام میدهی، بلکه فقط به خاطر آن که هستی. نباید دستاورد و موفقیت سکۀ رایج مهربانیها باشد. معمولاً ریشۀ اضطرابهای شدید فقط ترس از ناکامی و شکست نیست؛ بلکه به خاطر این فکر فتنهانگیز است که ناکامیها یعنی این که ما مستحق تمسخریم و باید به حال خود رها شویم. پس وقتی در ذهن خطر افتضاحسازیهای عاطفی افزایش مییابد بهتر است بنشینیم و ببینیم عملاً چه راهحلهایی پیش روی ماست و چه میتوانیم بکنیم.
راهحل دیگری که برای تغییر این صداهای درونی مهم است این است که یک دوست خیالی داشته باشیم و سعی کنیم صدای او را بشنویم. این صدا در ابتدا عجیب به نظر میآید، چون عادت داریم دوست را فردی جدا از خود بدانیم، نه بخشی از روان خودمان. اما این دوست خیالی ارزشمند است زیرا ما معمولاً آنطور که با دوست خود همدلی میکنیم و توان تخیّلی خود را برای کمک به او بهکار میگیریم با خودمان رفتار نمیکنیم. مثلاً وقتی برای دوست مان مشکلی پیش می آید اولین واکنش طبیعی ما قاعدتاً این نیست که به او بگوییم اساساً آدم بازندهای است که به همه چیز گند میزند. اگر دوست ما از شریک زندگیاش گلهمند باشد که صمیمی و گرم نیست، هرگز به او نمیگوییم لیاقت تو همین است. میکوشیم دلگرماش کنیم و به او بگوییم خودش ذاتاً دوستداشتنی است و برایمان آنقدر ارزش دارد که وقت بگذاریم تا ببینیم چه کاری از دستمان برمیآید. ما طبیعتاً و بهصرافت طبع میدانیم که در برابر دوستمان چه تدابیر خردمندانه و تسلیبخشی را بهکار بگیریم، اما در مورد خودمان گویا لجوجانه از بهکارگیری آنها امتناع میورزیم.
یک دوست خوب معمولاً سه فن کلیدی در اختیار دارد که اگر بخواهیم به خودمان کمک کنیم و به دوست داشتن خود متعهد باشیم میتواند چراغ راهمان باشد. اول اینکه دوست خوب ما را همینطور که هستیم حسابی دوست دارد. برای همین اگر نظری دربارۀ ما میدهد یا خواهان تغییری بلندپروازانه در ماست، پسزمینۀ همۀ اینها اصل پذیرش است. وقتی میگوید خوب است رویۀ دیگری در پیش بگیری
نمیخواهد اتمام حجت کند، سخناش تهدید نیست، نمیگوید یا تغییر کن یا تنهایت میگذارم؛ دوست تأکید میکند که ما همین حالا هم به اندازۀ کافی خوب هستیم. او فقط میخواهد همراهیمان کند تا با توانی بیشتر چالشی را پشتسر بگذاریم که به نظر او دست و پنجه نرم کردن و غلبه بر آن در نهایت سودمند است.
دوست خوب، بیآنکه در پی چاپلوسی باشد، همواره به خاطر دارد که ما چه کارهایی را خوب بلدیم انجام دهیم. هیچوقت فکر نمیکند که اگر از ما زیادی و اغراقآمیز تعریف کند و نقاط قوت ما را برجسته کند کار اشتباهی انجام داده است. خیلی آزارنده است که وقتی دچار مشکل میشویم قابلیتها و نقاط قوتمان را نادیده می گیریم. اما دوست ما در این تله نمیافتد، او با اذعان به وجود مشکلات و پذیرش حضورشان، خوبیهای ما را از خاطر نمیبرد. دوست خوب دلسوز است، اگر ناکام شویم – که قطعا خواهیم شد – سخاوتمندانه حال ما را درک میکند و ما را به خاطر حماقتهایمان از دوستیاش محروم نمیکند. دوست خوب میگوید خطا کردن، شکست خوردن و خرابکاری حال و روز همۀ آدمهاست. هر کدام از ما از کودکی در محیطی متفاوت بالیدهایم و ویژگیهای خُلقی و گرایشهایی را کسب کرده و به همراه آوردهایم که برای کنار آمدن با والدینی که قطعا بیعیب و نقص نبودهاند لازم شان داشتهایم. سپس با همین عادتهایی که به مرور زمان در ذهن و روان ما تثبیت شده است وارد دورۀ بزرگسالی میشویم. درهیچکدام از اینها قابل سرزنش نیستیم چرا که ارادۀ ما در انتخاب آنها دخیل نبوده است، و در عمل گزینههای بهتری در اختیار نداشتهایم. در همۀ مراحل زندگی حتی وقتی هنوز نمیدانستیم چه خطراتی ممکن است ما را تهدید کند یا قرار است انتخابهایمان ما را به کدام سمت و سو ببرد، مجبور بودیم برای زندگی مان تصمیمهای خطیر بگیریم. دراین گونه تصمیمها، در دل سپردن و درانتخاب شغل، کورانه قدمها زده ایم: شهری دیگر را برای زندگی انتخاب کردهایم در حالی که نمی دانستهایم آنجا امکان رشد ما فراهم است یا نه؛ مجبوربودهایم مسیر زندگی و حرفهای خود را انتخاب کنیم، حال آنکه هنوز بیتجربه و خام بودهایم و نمیدانستهایم در آینده چه نیازهایی خواهیم داشت؛ وارد رابطهای درازمدت با فردی شدهایم و به او تعهد دادهایم و زندگی خود را به زندگی او گره زدهایم، حال آنکه دقیقاً نمیدانستهایم داریم چه میکنیم و وارد چه نوع رابطهای شدهایم.
دوست خوب میداند که شکست چیز نادری نیست. وقتی سر صحبت را با ما باز میکند مهمترین و اولین ارجاعاتش خرابکاریهایی است که تجربۀ زیستۀ خودش است. به ما میگوید گیرم که مسئلۀ تو منحصر بهفرد باشد اما اصل ماجرا در همۀ آدمها همین است و ادامه میدهد که آدمیزاد همیشه در حال شکست خوردن است و هر انسانی تجربۀ ناکامی و شکست دارد، فقط خبرش به گوش دیگران نمی رسد.
طنز روزگار ـ که امید را هم در دل خود دارد ـ این است که ما معمولاً خوب بلدیم بهترین دوست غریبهها باشیم اما به خودمان که میرسد کُمیتمان میلنگد. جای امیدواری است که سرآخرهمۀ ما این مهارتهای دوستی و ارتباط دوستانه را بلدیم، فقط مساله این است که هنوز سراغ این مهارت ها نرفتهایم تا برای نیازمندترین فرد ـ یعنی خودمان ـ بهکارش بگیریم.
دومین تدبیر برای دوست داشتن خود این است که دوباره برویم سراغ روشی که در کودکی بلد بودیم یعنی دلسوزی برای خود. مثلاً یادمان می آید وقتی 9 ساله بودیم در بعدازظهر آفتابی یک روز تعطیل تکالیف ریاضی را انجام نداده بودیم و برای همین مادرمان اجازه نداده بود بستنی بخوریم، این تصمیم به نظر ما بسیار غیرمنصفانه بود. با خودمان میگفتیم در سرتاسر جهان الان همۀ بچهها دارند فوتبال بازی میکنند یا تلویزیون تماشا میکنند، خیلی وحشتناک است، آخرچه کسی چنین مادر سختگیری دارد؟
همۀ ما، در مقام نظر، بهکلی مخالف دلسوزی برای خودیم؛ به نظرمان کاری است عمیقاً ناخوشایند زیرا نشاندهندۀ شکلی اساسی از خودخواهی و خودمحوری است. میگوییم مشکل اینجاست که ما درد و رنج خود را در یک چشمانداز خاص غیر از پیشینۀ عظیم تاریخ بشری قرار میدهیم. بر مصیبتهای خود مویه میکنیم و از کنار مصایب و فجایع جهان خونسرد رد میشویم. مسایل فرعی زندگی مثلاً گوشتی که خوب نپخته است تمام ذهن ما را اشغال میکند درحالی که نسبت به شرایط کار کارگران و شاخص توزیع ثروت در کشورهای فقیر حساسیتی نداریم.
هیچکسی دلسوزی برای خود را دوست ندارد، اما اگر با خودمان صادق باشیم اغلب این احساس را داریم و در واقع غالباً هم برای ما دلچسب و شیرین است.
واقعیت این است که ما خودمان بیشتر نیازمند دلسوزی هستیم، بسیار بیشتر از آنچه به دیگران اعطا میکنیم. حقیقتاش را بخواهید زندگی بهشدت سخت است ـ حتی برای کسی که بیشترین اطلاعات و بهترین وسایل را در اختیار دارد. هیچوقت استعدادهای ما کاملاً به رسمیت شناخته نمیشود و بهترین سالهای عمرمان از کف میرود بیآنکه تمام عشقی را دریافت کنیم که به آن نیازداریم. برای همین است که مستحق دلسوزی هستیم و از آنجا که دوروبرمان کسی نیست که آن را به ما هدیه کند ناچار باید دُز مناسب آن را خودمان برای خودمان تجویز کنیم. این عامل مؤثر شاید از منظری بالاتر احمقانه به نظر آید ـ این که مثلاً به خودم بگویم: طفلک من! تو هیچوقت نمیتوانی فِراری[4] داشته باشی؛ یا چه بد! احتمالاً وقتی به رستوران ژاپنی برسیم همۀ میزها اشغال شده است. اما اینها فقط مثالهایی است از موقعیتهای معمولی و دم دستی تا بتوانیم به عمق ماجرا- که بسیار عمیقتر است- پی ببریم؛ یعنی همان درد و رنجهای بنیادی و وجودی بشر که در آنها ما واقعاً مستحق مهرآمیزترین شفقتهاییم.
بیایید تصور کنیم چه میشد اگر نمیتوانستیم برای خودمان دل بسوزانیم: گرفتار بدترین بیماریهای روانی یعنی افسردگی میشدیم. آدم افسرده هنر دلسوزی برای خود را ندارد و شدیداً بر خود سخت میگیرد. مادری را در نظر آورید که فرزند خود را دلداری میدهد، او ساعتها وقت خود را صرف کارهای بسیار ناچیزی می کند که به فرزندش مربوط است: برای پیدا کردن اسباببازیهایی که گم شده است، برای چشم شکستۀ عروسک، برای آن که فرزندش به جشن تولد کسی دعوت نشده است و حالا ناراحت است … این مادر خودش را مسخره نکرده است بلکه دارد در عمل به فرزندش میآموزد که چگونه باید از خودش مراقبت کند. او در واقع نگاهش معطوف امر مهمی است: این نگرانیهای «کوچک» میتواند برای کودکان پیامدهای بسیار بزرگ روانی به بار آورد.
کمکم یاد میگیریم که با تقلید از این طرز برخورد والدین آن را دربارۀ خودمان هم به کار بگیریم و وقتی کسی برایمان دل نمیسوزاند خودمان به داد خودمان برسیم. این یک مکانیسم مقابله[5]است و لازم نیست کاملاً عقلانی باشد و اولین سپر محافظتی ماست در برابر ناامیدیهای شدید و استیصالی که به سمتمان میآید. این حالت دفاعی که در دلسوزی نسبت به خود وجود دارد قابل سرزنش نیست، حالتی متأثّر کننده و مهم است. بسیاری از ادیان با خلق خدایانی که با دلسوزی وصفناپذیری به نوع بشر مینگرند این حالت را به نمایش گذاشتهاند. در سنت مسیحی کاتولیک مریم باکره غالباً بهعنوان کسی معرفی میشود که از سر مهربانی برای شوربختیهای زندگی روزمرۀ ما آدمها مویه میکند. چنین وجود مهربانی در واقع فرافکنی نیازی است که ما به دلسوزی داریم.
دلسوزی برای خود شفقتی است که فرد نسبت به خود میورزد. وجه کاملاً بالغ خود[6] به سراغ بخش ضعیف و فراموش شدۀ روان[7] میرود و او را تسلّی میدهد، نوازشاش میکند و به او میگوید که حالش قابل درک است و این که او در واقع آدمی دوستداشتنی است که حالش درست فهمیده نشده است. در این حالت ما برای مدتی اجازه پیدا میکنیم در وضعیت کودکیِ خود قرار بگیریم ـدر آن لحظه واقعاًهم کودکیم. این عشق ِدهنده و تأییدکننده همان است که هر کودک و بالغی به شدت به آن نیازمند است تا بتواند از اندوه و دلهرۀ هستی رهایی یابد و به همین دلیل بیاندازه مهم است.
میتوانیم بهکرات به این صداهای خوب درونی وصل شویم، صداهایی خردمند و بسیار مفید که متنوعتر از آن است که تاکنون دراختیار داشتهایم. اگر صداهای موجود درونتان تحقیرکننده است و تأثیرگذاری بر پدر و مادری که ناشکیبا و خردهگیر است سخت، میتوانید صدایی را جایگزین کنید که مهربان و همدل باشد؛ مانند آنچه دونالد وینیکات[8]، رواندرمانگر تحلیلی انگلیسی قرن بیستم، پیشنهاد میداد. علاقۀ خاص او بررسی زندگی افرادی بود که بر خودشان سخت میگرفتند و فکر میکردند در رسیدن به معیارهای ایدهآل ناکاماند. او اغلب با والدینی سروکار داشت که به سختی میکوشیدند تا آنجا که میتوانند از کودکانشان مراقبت کنند اما با اینحال همیشه بهشدت پریشان و مضطرب بودند و فکر میکردند هنوز کارشان را به خوبی انجام ندادهاند. وینیکات از آنان خواست به جای آن که بخواهند پدر و مادری ایدهآل باشند به این فکر کنند که چگونه میتوانند «به قدر کافی خوب»[9] باشند. او میخواست شرایطی فراهم کند که آنان در درون خود صدایی معقول و معتدل و قدرشناس داشته باشند تا نسبت به تلاشهای فراوانی که در واقع انجام میدهند انصاف را رعایت کنند و قلم عفو بر اشتباههایی بکشند که اجتنابناپذیراست. آن وقت میتوانستند با بچهها و اطرافیانشان هم مهربانتر باشند. وینیکات ما را متوجه این نکته میکند که طنزی تلخ درون گفتههای این صدای منتقد و تنبیهگر نهفته است: این صدا در واقع میخواهد با سخنانش از ما آدم بهتری بسازد، اما آنقدر دائماً کولهبار انتقادها را سنگین و سنگینتر میکند که نتیجۀ عکس میدهد.
در کنار توجه خاصی که باید به دیدگاه وینیکات داشته باشیم، باید آن صدای ضروری را درون خود مستقر کنیم: صدای یک نویسندۀ با سخاوت و دلگرم کننده، صدای یک مادربزرگ مهربان یا یک دوست خوب. و باید دائماً از خود بپرسیم که اگر آنان بودند در این موقع چه میگفتند و چگونه دربارۀ من و کارهایم قضاوت میکردند؛ قضاوتی خوشایندتر از قضاوتهای خودم. باید با اقدامی سنجیده بهترین صداهایی را که شنیدهایم در روان خود مستقر سازیم و چنان آنها را درونی کنیم که در مواقع نیاز بتوانیم صدایشان را از درون خود بشنویم.
[1]. narcissism
[2]. selfishness
[3]. Guanyin
[4]. Ferrari
[5]. coping mechanism
[6]. self
[7]. psyche
[8]. Donald Winnicott [پزشک متخصص اطفال و اولین روانکاو کودک در بریتانیا (1971-1896). او کوشید «والد به اندازۀ کافی خوب» را جانشین والد بینقص و کامل کند].م.
[9]. good enough
مطالب بیشتر
1. آلن دوباتن: هدف هنر سیاسی چه باید باشد؟
2. آلن دوباتن: واکاوی نقاشی خطهای آب
3. آلن دوباتن: چگونه به عشق تداوم بخشیم؟
4. بریدههایی از کتابهای آلن دوباتن
5. تسلیبخشیهای فلسفه اثر آلن دوباتن
بخشی از کتابِ هفت مهارت عاطفی برای خوب زیستن به روایت مدرسۀ دوباتن مترجم حمیده بحرینی
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…