شعری از بیژن الهی و سکوتِ مزار او
به سلمی
حامیی دور بودهام از نور حالتی
قدرتی داشتهام آری
چون مردگان که قادرند ولی نه جز به لطافتی
حامیند اگر پا سَرشان نه جُز چُو علف بگذاری
راه از میانِ علف گرفتهام
که راه پوش و راه افزاست:
راههای فراوان رفتهام
که بردهام به جا و نبردهام هیچ جا
اما عزیزم سَلما
میخواستم کجا رسید
کنار این همه هرزابها
که سفر میکنند و برق میزنند
که برق میزنند در قلبِ علفها و ناپدید…
مرا دفنِ سراشیبها کنید که تنها
نمی از بارانها به من رسد اما
سیلابهاش از سر گُذَر کند
مثل عمری که داشتم.
منبع
مجموعۀ دیدن
نشر بیدگل
چاپ چهارم
جذابترین نقاشیهای پاییزی میوههای پاییزی، برگهای قرمز، زرد و نارنجی و غروب پاییز همواره الهامبخش…
لاسلو کراسناهورکایی، استاد معاصر مجارستانیِ آخرالزمان، برندۀ نوبل 2025 «لاسلو کراسناهورکایی» (László Krasznahorkai) نویسنده مجارستانی برای…
موراکامی به روایتِ جونو دیاز (برندۀ جایزۀ پولیتزر) جونو دیاز، نویسنده دومینیکنتبار آمریکایی و برنده…