تأملی در کتابخانۀ بابل و 23 داستان دیگر نوشتۀ خورخه لوئیس بورخس
خورخه لوئیس بورخس، نویسندۀ شهیر آرژانتینی است که آوازۀ داستانها و اشعارش، جهانی است و او را در زمرۀ نویسندگانی چون جویس و فاکنر قرار داده است. بورخس فقط داستان کوتاه نوشته و این داستانهای کوتاه، سبک خاص خود را دارند. گرچه او را نویسندهای پستمدرن و گاهی آثارش را داستانهای تخیلی مینامند، عبارت «داستان بورخسی» با ادبیاتی که بورخس پایهگذارش بود، متولد شد. داستان بورخسی به داستانی اطلاق میشود که با بیثبات کردن قوانین زمان و مکان و آمیختن مرزهای واقعیت و مجاز، و نیز به کارگیری زبانی از طنز و هجو و تمسخر، واقعیتی قراردادی میآفریند تا پیام هنری و فلسفی خود را به خواننده انتقال دهد یا دستکم او را وادار کند که تجربهای شخصی از روایت مقابلش داشته باشد.
بورخس نویسندهای است که آثارش حاصل تضارب فرهنگ جهان است؛ از اساطیر مغرب زمین و ادبیات کلاسیک، تا ادیان ابراهیمی و عرفان مشرق زمین. قرآن به عنوان کتاب مقدس مسلمانان، یکی از منابع الهامبخش بورخس در داستانهایش است و اگر نظریۀ رولان بارت در باب مرگ مؤلف را بپذیریم و صرفاً بر مبنای آنچه بورخس در داستانهایش نگاشته (و نه مصاحبهها و اظهارنظرهایش در خارج از متن ادبی) تأثیر قرآن را بر نوشتههای او دنبال کنیم، با داستانهای کوتاه فراوانی مواجه میشویم که به طور مستقیم یا غیرمستقیم، از اندیشهای قرآنی و اسلامی نشأت گرفتهاند یا به آنها اشارتی دارند. از جمله داستان «ابن حقان بخاری و مرگ او در هزارتوی خود» (1) که مطلع داستان، با بخشی از آیۀ 41 سورۀ عنکبوت آغاز میشود (… و سستترین خانهها خانۀ عنکبوت است). گرچه این داستان در ژانر معمایی نگاشته شده است، عنوان و درونمایۀ داستان منطبق با معنی همین آیه است.
در داستان مشهور «جستجوی ابن رشد» (2) نیز بورخس اشارتی مستقیم به قرآن دارد و از این کتاب مقدس با نام امالکتاب یاد میکند و از قول ابن رشد، امالکتاب را به مُثُل افلاطون تشبیه میکند. (درونمایۀ این داستان بورخس، به تصویر کشیدن جستجوی ابن رشد برای یافتن معنای تراژدی و کمدی است و متن داستان دربرگیرندۀ ارجاعات فرامتنی بسیاری به نام کتابها و دانشمندان و ادیبان مسلمان است). امالکتاب واژهای است که مسلمانان عموماً به قرآن اطلاق میکنند و این واژه در خود قرآن نیز آمده است. با این حال، دربارۀ مفهوم آن تفسیرهای مختلفی ارائه شده است. در این تفسیرها، امالکتاب به معناى کتابى است که اساس همۀ کتابهاى آسمانى است (3)، و یا تعبیر به لوحى میشود نزد خداوند که از هرگونه تغییر و تبدیل و تحریفى محفوظ است؛ یعنی همان کتاب علم پروردگار که همۀ حقایق عالم و حوادث آینده و گذشته در آن درج شده است (4). آیۀ 39 سورۀ رعد، تأییدکنندۀ همین سخن است؛ (خداوند هرچه را بخواهد محو، و هر چه را بخواهد ثابت نگه مىدارد؛ و «امالکتاب» نزد اوست). بر مبنای همین تفسیر، امالکتاب را به علم الهی که منزه از تغییر است نیز تفسیر کردهاند. از کعب نیز نقل شده است وی در پاسخ ابنعباس که از امالکتاب پرسیده بود گفت: «خداوند به آنچه میخواست خود بیافریند یا بندگانش بسازند علم داشت، آنگاه به علم خود خطاب کرد:کتاب باش آن نیز کتاب شد. (5)
بورخس دستکم در دو داستان «کتابخانه بابل»(2) و «کتاب شن» (6) به این برداشت از مفهوم امالکتاب در استعاره از کتابی که همهچیز در آن است (البته بدون اشارههای مستقیم از آنگونه که در داستان ابن رشد یا مرگ ابن حقان دارد) پرداخته است.
در داستان «کتابخانۀ بابل» بورخس جهان را به یک کتابخانه تشبیه میکند که از بینهایت ششضلعی متصل به هم تشکیل شده که در هر ضلع این شش ضلعیها، ششضلعی دیگری وجود دارد و به تعبیر راوی، هر نقطه از این کتابخانه میتواند مرکز آن باشد. این کتابخانۀ جهانی، بیابتدا و بیانتها است با راهروها و طبقاتی که تا اعماقی بیپایان ادامه دارند و مملو از کتاب هستند. کتاب و کتاب که بر هم انباشته شده است و در این کتابخانۀ بزرگ جهانی، که همگان آن را آفریدۀ یک خدا میدانند، انسانها صرفاً نقش کتابدار را ایفا میکنند. در این کتابخانه، دو کتاب همسان وجود ندارد و همگان معتقدند کتابخانه، دربرگیرندۀ همۀ کتابهاست. بورخس در ادامۀ این داستانگویی که با راوی اولشخص انجام میشود (بورخس داستانگو) به اعتقاد برخی از کتابداران این جهان-کتابخانه اشاره میکند؛ در میان بیشمار کتابها، کتابی وجود دارد که کلید و چکیدۀ همۀ کتابهای دیگر است و کتابداری هست که آن کتاب را یافته و با دقت خوانده است و این کتابدار (که او را مرد-کتاب مینامند) اکنون خدایگونه شده است. رد پای این کتاب کتابها، یا چکیدۀ اعظم همۀ آنچه هست را میتوان در داستان «کتاب شن» هم مشاهده کرد؛ این داستان (که مانند کتابخانۀ بابل و بسیاری داستاهای دیگر، از زبان بورخسِ داستانگو روایت میشود) ماجرای مواجهۀ بورخس و یک کتابفروش دورهگرد اسکاتلندی است که به بورخس کتاب مقدسی را میفروشد که از هندوستان آورده است. کتابی با جلدی کلفت و ماهیتی شگفت؛ این کتاب نه صفحۀ آغازین دارد و نه صفحۀ پایان و تلاش بورخس برای یافتن اولین صفحه و یا حتی یافتن مجدد صفحهای که قبلاً یکبار آنرا مشاهده کرده است، همواره به شکست میانجامد. این کتاب که ظاهراً همهچیز در آن است، به معنای حقیقی بینهایت را بازتاب میدهد. به تعبیر بورخس، این کتاب، کتاب شن خوانده میشود چون نه شن و نه این کتاب، اول و آخر ندارند. (6)
تأملی در کتابخانۀ بابل و 23 داستان دیگر نوشتۀ خورخه لوئیس بورخس
بورخس در داستان «الف» (1) به وجه دیگری از این لوح محفوظ الهی پرداخته است. الف، نقطهای در زیرزمین آپارتمان یکی از آشنایان بورخس است که در آن میتوان همۀ مکانها و زمانهای عالم هستی را بدون آنکه در زاویۀ دید، تداخلی ایجاد شود، مشاهده کرد. نامگذاری و ماهیت الف، خود بخشی از داستان است. الف حرف اول زبان های عبری و عربی است و در این زبانها به عنوان اولین حرف، نمایندۀ حروف دیگر شمرده میشود. حرف الف در فرهنگ زبان عبری، نماد منشاء جهان است و در داستان نیز اشاره میشود که حرف الف، نشانۀ ذات نامحدود خداوند است. با این حال، بورخس داستانگو در انتهای داستان، الف را انکار میکند و ادعا میکند آنچه در زیرزمین خانۀ دوستش دیده است، یک الف قلابی بوده است! این وحشت بورخسِ راوی از چیزی که همه چیز در آن است، در «کتاب شن» نیز تکرار میشود؛ در انتهای این داستان، بورخس که از وحشت کتاب شن، دچار کابوسهای شبانه شده، تصمیم میگیرد خود را از دست کتاب خلاص کند و چه جایی بهتر از یک کتابخانه برای پنهان کردن یک کتاب، همچون جنگلی برای نهان کردن یک برگ. پس به کتابخانهای میرود که زمانی رئیس آن بوده است (از قضا بورخس سالها ریاست کتابخانۀ ملی آرژانتین را بر عهده داشت) و کتاب را در زیرزمین تاریک و متروک کتابخانه، میان کتابهای قطور پنهان میکند و چه بسا که آن کتابخانه، همان کتابخانۀ بابل باشد که کتابدارانش هنوز به جستجوی کتاب اعظم هستند و آنرا نیافتهاند.
منابع:
1. باغ گذرهای هزارپیچ، خورخه لوئیس بورخس، ترجمه احمد میرعلائی، انتشارات جویا.
2. کتابخانۀ بابل و 23 داستان دیگر، خورخه لوئیس بورخس، ترجمه کاوه سیدحسینی، انتشارات نیلوفر.
3. المیزان فى تفسیر القرآن.
4. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، فضل بن حسن طبرسی، با مقدمه محمد جواد بلاغی. جلد نهم.
5. مجمع البیان فی تفسیر القرآن، فضل بن حسن طبرسی، با مقدمه محمد جواد بلاغی. جلد ششم.
6. کتاب شن، خورخه لوئیس بورخس، ترجمه مانی صالحی علامه، کتاب پارسه.
نویسنده: محمدامین پورحسینقلی
منبع shahrestanadab
تأملی در کتابخانۀ بابل و 23 داستان دیگر نوشتۀ خورخه لوئیس بورخس
دوست عزیز
از من خواسته بودید درخصوص بورخس چند جملهای برای وبلاگتان بنویسم. هرچند حقیقتاً با ادبیات وبلاگنویسی آشنا نیستم اما همان تذکر شما در باب کوتاهنویسی را سرلوحهی این نوشته قرار میدهم. نوشتن در مورد بورخس و داستانهای او ساده نیست، شاید از خواندنش هم سختتر باشد!
در نگاه اول ممکن است برای خواننده، برخی از این داستانها اساساً داستان به نظر نیاید، همانگونه که هزارتوهای شمشادی معمولاً در نگاه اول، هزارتو به نظر نمیرسند و چنانچه واردشان شویم و سرگیجه بگیریم، باز هم هزارتو به نظرمان نمیآیند بلکه یک چیز سردرگمکنندهی خستهکننده به نظر میرسند! چنانچه بتوانیم از بالای یک بلندی به هزارتو نگاه کنیم آنگاه عظمت و پیچیدگی آن را درک میکنیم. برای درک بهتر هزارتو شما و خوانندگانتان را ارجاع میدهم به فیلم درخشش… جایی که جکنیکلسون با تبر به دنبال فرزند خردسالش در آن هزارتوی شمشادی میدود!
اما چگونه میتوان از بالا به هزارتو نگاه کرد؟! این سوال در اینجا از آنرو اهمیت دارد که داستانهای کتابی که خواندهاید همگی از جنس هزارتو هستند. و جواب من ساده است: دوبارهخوانی. البته حتماً برخی از اهل کتاب هستند که در همان مرتبه اول، کل مسیر و خروجی آن را درک میکنند. شما آنطور که خودتان برایم نوشتهاید اینگونه نبودید و خوشحالم که با کمی ممارست، از داستانها لذت بردهاید.
بورخس با نوشتن داستانهای حجیم میانهای نداشت و آن را عملی پرزحمت و موجب اتلاف زمان و سرمایه میدانست. معتقد بود برای موضوعی که پنجدقیقهای قابل توضیح است نباید پانصد صفحه را سیاه کنیم. میدانید که من چند کتاب حجیم نوشتهام و از این زاویه نظر من به نظر ایشان نزدیکتر نبود! اما او نه تنها وانمود میکرد بلکه باور داشت این کتابهای حجیم از قبل وجود دارند و رسالت او تنها خلاصهنویسی و حاشیهنویسی بر آن متون است. حتماً در مجموعهای که اخیراً خواندهاید به این سبک داستانهای او برخوردهاید.
علاوه بر این بورخس قدرت ویژهای در زمینهی تخیل داشت. خیال در نگاه او، مقدمهی آفرینش است. او نشان داد که چگونه برخی تخیلات، رنگ و روی واقعیت به خود میگیرند و کمکم جهانی بر پایهی آن شکل میگیرد که کسی یارای چون و چرا در آن ندارد. این البته برای شما به قدر کافی آشنا است! بله، بدون رویا نمیتوان چیزی را خلق کرد. داستان ویرانههای مدور را به یاد شما میآورم (بورخس به من لطف داشت و جایی عنوان کرده بود که این داستانش وامدار یکی از داستانهای من به نام گل سرخ دیروز است)، در آن داستان مردی تمام کوشش خودش را میکند تا یک انسان دیگر را در رویای خودش خلق کند و به او جان بدهد… به نظر من، این به نوعی داستان خودش بود با این تفاوت که او به خلق یک نفر اکتفا نکرد و یک دنیا خلق کرد، دنیایی که نه تنها قابل رقابت با دنیای موجود است بلکه در حال حاضر عناصری از آن داخل دنیای ما شده است و به حیات خود ادامه خواهد داد.
در مورد هزارتوها و جهانِ بیپایانِ دَوَرانیِ او به تفصیل در مقالهای که پس از مرگش نوشتم، صحبت کردهام. در پایان تاکید میکنم میانِ انواع متعدد لذتهایی که ادبیات میتواند فراهم کند، عالیترینشان لذتِ تخیل است و او در این زمینه بزرگمردی بود که هیچ آینهای قادر به تکثیر کسی چون او نیست.
ارادتمند شما
هربرت کوئین
استادیار گروه نویسندگی خلاق
دانشگاه اوربیسترتیوس
تلون، اوکبر، اوربیس ترتیوس
راوی (بورخس) و دوستش بیوئی کاسارس (خالقِ ابداعِ مورل) مطابق معمول تا پاسی از شب با هم درخصوص مقولات مربوط به داستان و روایت با یکدیگر صحبت میکنند. بیویی در راستای بحث، نقل قول جالبی از یک حکیمِ اهل “اوکبر” میآورد. نام این سرزمین تا کنون به گوش راوی نخورده است و موجب کنجکاوی او میشود. آنها به دایرهالمعارف بریتانیکا (یکی از کتابهای مورد علاقه بورخس) مراجعه میکنند اما اثری از آن نمییابند درحالیکه بیویی مدعی است آن نقلقول را در همین دایرهالمعارف خوانده است! فردای آن روز بیویی تلفن میکند و از وجود مقالهای درخصوص سرزمین اوکبر در دایرهالمعارفِ موجود در خانهاش خبر میدهد و…
سپس ما به عنوان خواننده به همراه راوی، اولین برخوردمان با سرزمین اوکبر را در همین مقالهی عجیب تجربه میکنیم. شرح مختصری از تاریخ و جغرافیای این سرزمین، که با توجه به ارجاعاتِ متن به مناطق و وقایع داخلی آن سرزمین، برای ما راهگشا نیست. گاهی اسامیِ آشنا به چشممان میخورد ولی از آنها به صورت نمادین استفاده شده است. مختصری هم از ادبیاتِ آن سرزمین و اینکه ادبیاتش تخیلی است و به دو قلمرو خیالی ملخناس و تلون میپردازد، در مقاله صحبت شده است… اینجاست که نام تلون (بر وزن ملون، همان که از طالبی کوچکتر است) به میان میآید… در بخش مراجعِ مقاله نام چهار کتاب آمده است که راوی و دوستش اثری از آنها نمییابند هرچند نام یکی از آنها در فهرست یکی از انتشاراتیها آمده است. آنها به کتابخانه ملی میروند و آنجا را زیر و رو میکنند اما اثری از این سرزمین در هیچ منبعی پیدا نمیکنند…
راوی چندی بعد در هنگام خواندن یک کتاب، به نام نویسندهی یکی از آن چهار کتاب مرجع برخورد میکند. ایشان ظاهراً حکیمی آلمانی در قرن هفدهم بودهاند که در یکی از تقریراتش، توصیفاتی درخصوص یک جمعیت خیالی به نام صلیب گلگون ارائه کرده است که بعدها بر اساس همین توصیفات چنین جمعیتی بنیان نهاده شده است. (به این نکته توجه نمایید که چگونه بر اساس یک متن تخیلی یک امر واقعی شکل میگیرد)
بخش دوم داستان، گزارشی است که راوی بر اساس مقالهای که در سال 1940 در یک جُنگِ ادبیتخیلی منتشر شده، بازنویسی کرده است. در این گزارش از یک مهندسِ خطِ آهنِ انگلیسیِ منزویِ ساکنِ آمریکایِ جنوبی یاد میشود که در سال 1937 در هتلی از دنیا میرود. چند روز قبل از مرگش بستهای حاوی یک کتاب به او رسیده بود که از قضا این کتاب در هنگام مرگ در بارِ هتل باقی میماند. این کتاب جلد یازدهم اولین دایرهالمعارف تلون است که در 1001 صفحه (بورخس عاشق هزار و یکشب بوده است که امری کاملاً طبیعی است!) به زبان انگلیسی است. کتابی بدون تاریخ چاپ و بدون نام انتشاراتی و محل انتشار، که بر صفحه اولش مُهری زردرنگ نقش بسته است با این نام: اوربیس ترتیوس.
الان شما آماده شدهاید تا بروید این داستان را بخوانید تا بدانید در این بخش دوم چه چیزهایی در مورد تلون بیان شده است و بعد پینوشتهایی که در سال 1947 به این گزارش اضافه شده است را میخوانید و مثلاً میبینید که چگونه چهل جلد از دایرهالمعارف تلون در کتابخانهای در ممفیس پیدا میشود و احتمالاً کلهتان سوت میکشد از این هزارتوی انسانی! از این فکر که چگونه یک امر خیالی به یک امر واقعی تبدیل میشود و از این فکر که گذشته موهوم میتواند در حافظه ما جایگزین گذشته دیگری شود که هیچ چیز قاطع و دقیقی درباره آن نمی دانیم… و احتمالاً با من همنوا میشوید که: بورخسا! متخیل مردا که تو بودی!
تأملی در کتابخانۀ بابل و 23 داستان دیگر نوشتۀ خورخه لوئیس بورخس
نزدیکی به المعتصم
نزدیکی به المعتصم عنوان کتابی است که یک هندیِ مسلمان به نام میربهادر علی در سال 1932 در بمبئی آن را به چاپ رسانده است. بورخس در ابتدا نظریات برخی منتقدین درخصوص کتاب را ذکر میکند (با خواندن داستان قبلی و قرار گرفتن در فضای تلونی قاعدتاً باید حواستان به کاربرد اسامی واقعی برخی نویسندگان و منتقدین باشد!) و سپس نظریات خود و شرحی از کتاب را ارائه میکند. منتقدین کتاب را آمیزهای از تمثیلهای عرفانی و ژانر کارآگاهی میدانند. داستان در مورد دانشجوی مسلمانی است که ایمانش را به عقاید والدینش از دست داده است اما ناغافل وارد دعوای خیابانی بین هندوها و مسلمانها در شب دهم محرم میشود و یک هندو را به قتل میرساند، یا اینکه فکر میکند که او را به قتل رسانده است. این دانشجو پس از این واقعه خود را مخفی میکند و سراسر هند را میچرخد و… زمانی میرسد که با شنیدن نقل قولی از فردی به نام المعتصم بر آن میشود تا او را بیابد…
این داستان نمونهای از آن داستانهای حجیمیست که بورخس وانمود میکند از قبل نوشته شده است و او فقط شرحی و نقدی بر آن مینویسد و از این طریق هم ادای دینی به عطار و منطقالطیرش میکند. احتمالاً کنجکاو شدهاید تا بدانید که این نقد و بررسی چه ربطی به مسائلی عرفانی نظیر خودشناسی دارد. وقتی بخوانید، خواهید فهمید!
پییر مِنار، نویسنده کیشوت
نوشتهای آگاهیبخش درخصوص یکی از مهمترین آثار شاعر و نویسندهی است که به تازگی از دسترفته است (پییر مِنار). متاسفانه در مطلبی که یکی از روزنامههای معلومالحال در رابطه با او منتشر کرده، هیچ اشارهای به آن نشده است. این اثر سترگ، بازآفرینی دونکیشوت است که البته ناتمام مانده است و فقط فصل نهم و سیوهشتم از بخش اول دونکیشوت و قطعهای از فصل بیستودوم را شامل میشود. البته این نویسنده مثل هر آدم خوشذوقی از این تقلیدها و بازنویسیهای مضحک که شخصیتهای خلق شده را به زمان و مکان دیگری میبرند نفرت داشت. بازآفرینی او از این شاهکار سروانتس کلمه به کلمه و سطر به سطر با نوشته اصلی منطبق است!
احتمالاً تعجب میکنید که چگونه یک رونویسی میتواند مهمترین اثر یک نویسنده باشد! اما این رونویسی نیست، فرض کنید بخواهید متنی را که نویسندهای دیگر با ارادهای آزاد نوشته است را کلمه به کلمه بازآفرینی کنید. این کاری بود که منار خودش را به آن متعهد کرده بود. نویسنده این مقاله اگرچه محصول کار منار را بسیار پربارتر از دونکیشوت قبلی میخواند اما در عینحال معتقد است که این کار از ابتدا بیهوده بود!
به این فکر میکنم که راوی چگونه از متنی که کلمه به کلمه همان متن قبلی است میتواند ردپای قلم مِنار را تشخیص بدهد. شاید اشارهای به قدرت بالا و دستِ بالا داشتن خواننده هم داشته باشد.
ویرانههای مدور
مردی وارد یک معبد قدیمی متروکه میشود. معبدی مدور و باستانی که سالها قبل به واسطه آتشسوزی، به ویرانهای تبدیل شده است. او در آنجا ساکن میشود و مردم منطقه هم او را محترم میشمرند و نیازهای اولیه او را تامین میکنند. هدف اصلی این مرد زاهد خلق یک انسان کامل در رویاهایش است. هدف عجیبی است، میدانم! اما او این کار را انجام میدهد و در نهایت پایانبندی داستان بهگونه ایست که حتماً شما را سوق میدهد که به ابتدای داستان برگردید.
تأملی در کتابخانۀ بابل و 23 داستان دیگر نوشتۀ خورخه لوئیس بورخس
بختآزمایی در بابل
سرگرمی مورد علاقه مردم بابل شرکت در بختآزمایی بود. مردم در ازای سکههای مسی در این قرعهکشی شرکت میکردند و سکههای نقره نصیب برندگان میشد. این قضیه کمکم هیجانش از بین رفت لذا تعداد کمی شماره بازنده به قرعهکشی اضافه شد تا کسانی که قرعهی بازنده نصیبشان میشد جریمه شوند… کمکم این بختآزمایی به جایی رسید که عدهای جانشان را از دست میدادند و عدهای به عرش اعلا میرسیدند…
نحوه تکامل بختآزمایی و نتایجی که راوی از آن میگیرد جالب توجه است و ما را به فکر میاندازد. مثلاً اینکه چرا آداب و رسوم ما سرشار از بخت و اقبال است. و مثلاً شرکت برگزارکنندهی این بختآزمایی که اصولاً یک شرکت مخفی است و ماموران مخفی دارد و… نظرات مختلفی که در مورد این شرکت مطرح میشود واقعاً جالب است: برخی معتقدند شرکت از صدها سال پیش دیگر وجود ندارد و این هرجومرج مقدس در زندگیهای ما فقط موروثی و طبق سنت است. برخی معتقدند شرکت ابدی است. برخی معتقدند شرکت بر همهچیز تواناست اما فقط بر امور جزئی اثر میگذارد. برخی میگویند شرکت هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت و….
بررسی آثار هربرت کوئین
هربرت کوئین نویسندهایست که به تازگی از دنیا رفته است و راوی در این مقاله به بررسی آثار او میپردازد. اولین کتاب کوئین (خدواندگار هزارتو) یک داستان پلیسی است که البته به دلیل همزمان انتشار آن با یکی از آثار الری کوئین، دیده نشد و با شکست مواجه شد. در این داستان قتلی رخ میدهد و در نهایت معما گشوده میشود اما جملهی آخر داستان خواننده را به این فکر میاندازد که معما درست حل نشده است و لذا دوباره کتاب را مرور میکند و راه حل درست را مییابد و بدین ترتیب، خواننده جایگاه برتری نسبت به کارآگاهِ داستان پیدا میکند. داستان های دیگر این نویسنده هم موضوعات جالبی دارد بهگونهای که مرا واداشت که مکاتبهای با این نویسنده داشته باشم!
کتابخانه بابل
کائنات (که دیگران کتابخانهاش میخوانند) از تعداد نامشخص و شاید بینهایتی از تالارهای ششضلعی تشکیل شده است. وسط هر اتاق کانال هواکشی هست که دورش نردههای کوتاهی کشیدهاند. از هر ششضلعی میتوان طبقات پائین و بالا را، یکی پس از دیگری، تا بینهایت مشاهده کرد…
قفسههای این کتابخانه حاوی کتابهایی است که همهی ترکیبات احتمالی نمادهای املایی را شامل میشود و این یعنی هرچه را که میشود به هر زبانی بیان کرد در این کتابها آمده است ولذا نتیجه این میشود که تعداد کتابها به سمت بینهایت میل میکند. طبیعی است که خیلی از ترکیبات بیمعنی به نظر بیایند اما هیچکدام مطلقاً بیمعنی نیستند و اتفاقاً مستعد تفسیر رمزی یا استعاری هستند. از نظر ریاضی تعداد کتابها اگرچه عددی بسیار بسیار بزرگ است اما بینهایت نیست ولذا راوی به درستی نتیجه میگیرد که تعداد کتابها نامحدود نیست… جهانی بیپایان با کتابهایی که نامحدود نیست؛ پس جهان (کتابخانه) باید مدور باشد! و اگر کسی بتواند قرنها در این کتابخانه بچرخد ممکن است… نظمی که پس از طی قرون نامعلوم خودش را نشان میدهد.
تأملی در کتابخانۀ بابل و 23 داستان دیگر نوشتۀ خورخه لوئیس بورخس
باغ جادههای چند شاخه
داستان فارغ از مقدمهاش، داستان جاسوسی چینی است که برای آلمانیها فعالیت میکند و در میانهی جنگ جهانی دوم در لندن به اطلاعات مهمی دست یافته است و میبایست آنها را به اطلاع فرماندهاش برساند اما متوجه شده است که لو رفته و خیلی زود دستگیر خواهد شد. به همین خاطر نقشهی عجیبی به ذهنش میرسد. نقشهای که جانش را بر سر اجرای آن خواهد گذاشت اما کارش را انجام خواهد داد. انگیزهی او چیست؟ هیچ حس تعلقی به آلمانها ندارد، هیچ علاقهای به فرماندهاش ندارد و اتفاقاً به نظر میرسد که در نظام نژادپرست نازیها، تحقیر هم شده است. انگیزهی او این است که به فرماندهاش نشان بدهد نژاد زرد هم باهوش است. اما در نهایت انتخاب او به نظر من به چیزی فراتر از جان خودش منتهی میشود و تصمیمگیری او بسیار سخت میشود. من اگر به جای این چینی بودم بیخیال میشدم!
منبع میلۀ بدون پرچم
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…