دغدغههای کافکا و نامههایی به معشوقهاش فلیسه بوئر
حتماً می دانید که فرانتس کافکا در زمان حیات خود، چیزی حدود نود درصد از آثارش را سوزاند. پس از مرگ او در 41 سالگی و در سال 1924، نامهای در کشوی میز کافکا در شهر پراگ پیدا شد که دوستش، مکس براد را خطاب قرار میداد:
مکس عزیز، درخواست آخر من: هر چیزی که از خود به جای میگذارم، در قالب خاطرات، دست نوشتهها، نامهها، طراحی ها و چیزهایی از این قبیل، خوانده نشده سوزانده شوند.
اما کمتر از دو ماه بعد، براد با بیتوجهی به درخواست دوستش، قرارداد چاپ رمانهای منتشر نشدهی کافکا را امضا کرد و ابتدا رمان «محاکمه»، سپس رمان «قصر» و بعد از آن رمان «آمریکا» انتشار یافتند. در سال 1939، براد به همراه چمدانی پر از آثار کافکا، پنج دقیقه قبل از این که نازیها مرز چک را ببندند، سوار آخرین قطاری شد که پراگ را ترک میکرد. به خاطر تلاشهای براد، مجموعه آثار اسرارآمیز و نه چندان زیاد کافکا به تدریج شناخته و به یکی از بزرگترین میراث ادبی قرن بیستم تبدیل شد.
داستان انتشار آثار کافکا برخلاف میل و درخواست خودش، بارها و بارها ماجرایی «کافکائسک» (Kafkaesque) نامیده شده است. این ماجرا باعث میشود فکر کنیم که انگار آثار کافکا، جزء داراییهای شخصی او نبودند و در عوض، به نوع بشر تعلق داشتند. آیا این نکته همان چیزی نیست که براد با عدم توجه به آخرین وصیت کافکا، سعی داشت نشان دهد؟ اما «کافکائسک» به چه معناست؟ فردریک کارل، زندگینامهنویس کافکا، این لغت را بدین شکل معنی میکند:
فرض کنید وارد دنیایی سوررئال شده اید که در آن، همهی الگوهای کنترلیتان، همهی نقشههایتان و تمام رفتارهایی که تا به حال از خودتان شناختهاید، شروع به از هم پاشیدن میکند. تصور کنید خود را در برابر نیرویی میبینید که کاری به کار شیوه ی درک شما از جهان پیرامون ندارد. اما شما تسلیم نمیشوید، در بستر نمیخوابید و نمیمیرید. در عوض، تلاش میکنید با همهی تواناییها و داشتههایتان با آن دست و پنجه نرم کنید. اما واضح است که هیچ شانسی برای پیروزی ندارید. چنین شرایطی، «کافکائسک» است.
کافکای عاشق
رابطهی فلیسه بوئر، زنی جوان، عملگرا و مستقل که برای شرکتی تولیدی در برلین کار میکرد، با مردی بیمار با روحی شکنجه شده در پراگ به هیچ وجه یک رابطهی عادی نبود. در حقیقت، نامههای کافکا به فلیسه، پر از احساساتی متناقض و جملاتی عجیب هستند:
هیچ وقت با من به خوشبختی کامل و واقعی نخواهی رسید و در کنار من، فقط رنجی کامل و واقعی را تجربه خواهی کرد.
حالا که نمی توانیم از دستانمان استفاده کنیم، بیا با شِکوِه و گِله یکدیگر را در آغوش بکشیم.
کافکا، فلیسه را در خانهی دوستش، مکس براد، در سال 1912 ملاقات کرد. او در این زمان، زندگی خود را وقف نوشتن کرده بود و در کنار آن، در یک شرکت بیمه کار میکرد. فرانتس و فلیسه در طول مکاتبات پنج سالهشان، به ندرت یکدیگر را میدیدند و کافکا مدام از شرایط مورد نیاز خود برای نوشتن و شکنندگی سلامتیاش به عنوان دلایلی برای سفر نکردن به برلین نام میبرد. به همین خاطر، رابطهی آن ها عمدتاً از طریق نامهنگاری زنده مانده بود. این اتکای صرف به نامه نگاری، در روزهای اول رابطه آشکارا موجب آزردگی فرانتس بود:
آدم چطور میتواند فقط و فقط با کلمات، به نگه داشتن کسی دیگر در کنار خود امید داشته باشد؟
کافکا روزی دو نامه مینوشت و اگر فلیسه نمی توانست جواب تک تک آن ها را بدهد، از کوره درمیرفت. با بررسی این نامهها می توان شکلگیری یک الگو را مشاهده کرد؛ بدین صورت که او در یک نامه، فلیسه را به خاطر بیتوجهی به خود سرزنش میکند و در نامه ای دیگر، از معشوقهاش میخواهد که او را به خاطر حرفهایی که زده، ببخشد. نامه ای در نوامبر سال 1913 نوشته شد که مشخص نیست آیا کافکا عمداً از کنایهای طنزآمیز در آن استفاده کرده و یا در حال بیان حرفهایی جدی بوده است:
کاملاً درست است که ما باید از جنونِ نوشتن این همه نامه دست بکشیم؛ من حتی دیروز نوشتن نامهای در مورد این موضوع را شروع کردم که آن را فردا برایت خواهم فرستاد.
اگرچه کافکا به واقع به فلیسه عشق میورزید، این عشق کافی نبود تا او را از زندگی منظم، برنامه ریزی شده و متمرکز بر کارِ خود دور کند. کافکا در نامهای در اواخر پاییز سال 1913 بیان میکند که انگار این را وظیفهی خود میداند که به خاطر نویسندگی، از بزرگترین خوشحالی و خوشبختی انسان (عشق) دست بکشد. پس از بر هم خوردن اولین نامزدی فرانتس و فلیسه، آنها یک بار دیگر در جولای 1917 پیمان نامزدی بستند، اما وضعِ سلامتیِ رو به افول کافکا که در این زمان به بیماری سل مبتلا شده بود، باعث به پایان رسیدن این رابطه در چند ماه بعد شد. فلیسه پس از مدتی ازدواج کرد و بچه دار شد. کافکا در اویل دههی 1920 و قبل از مرگ بر اثر سل، چندین رابطهی عاشقانه ی دیگر را نیز تجربه کرد.
بیخوابیهای یک نویسنده
کافکا در تمام طول زندگی حرفهای خود به عنوان یک نویسنده، با بیخوابی (insomnia) دمخور بود و توهمات ناشی از این عارضه، نقش بسزایی در شکل گیری آثارش داشت. کافکا در این مورد مینویسد:
معتقدم تنها دلیل این بیخوابی، نوشتن است. شاید روشهای دیگری برای نویسندگی وجود داشته باشد، اما من فقط این روش را میشناسم؛ شبها، وقتی ترس نمیگذارد بخوابم؛ من فقط این روش را میشناسم.
به نظر میرسد نویسندگی برای کافکا، حالتی از خلسهای شبانه است که در را به روی تاریکیِ بیپایان درونیاش، درست مثل پرتگاهی که انتهایش معلوم نیست، باز میکند. کافکا به هنگام صحبت از یکی از این بیخوابیهای شبانه، از آتشی بزرگ سخن به میان میآورد که همه چیز در آن، پدیدار و ناپدید می گردد. او با بیدار ماندن در شبها، خود را بیشتر و بیشتر از دنیای انسانها دور کرد. کافکا به ایدهی جدا شدن از خانواده علاقهمند بود؛ با این وجود، او بیشتر عمر خود را در کنار آنها گذراند؛ درست مانند «گرگور سامسا»، شخصیت اصلی کتاب «مسخ» که مانند خود کافکا رابطهی پرمشکلی با خانواده داشت.
فاصله گرفتن از اجتماع و نور خورشید، برای ورود به خلسهی مورد نظر کافکا، ضروری به نظر میرسید. او شبها را برای نوشتن مناسب میدانست و این کار را در حالت بیخوابی شدید انجام می داد. کافکا در نامهای به مکس براد در این مورد می گوید:
این فراموش کردن خویشتن است و نه هوشیاری که پیش نیاز نویسندگی است.
از نامهها و خاطرات کافکا میتوان متوجه شد که این بیخوابیِ مداوم، حتی اگر حکم شکنجهای دردناک را برای او داشت، روش مورد علاقه و شاید تنها شکلی بود که این نویسنده میتوانست در اعماق ناخودآگاه خود سفر کند. بیخوابی کافکا به هیچ وجه، فاصله گرفتن از معنای انسان بودن نبود بلکه درست برعکس، از طریق به سطح آوردن عناصری از ناخودآگاه که اغلبِ افکار و کارهای ما در زمان بیداری را جهت دهی میکنند، سعی در تبیین این معنا داشت.
علاقه به داستایفسکی
فرانتس کافکا را از هر جهت باید یک استثناء در نظر گرفت. او به عنوان مردی تنها، تماماً بیگانه با محیط و مرسومات پیرامون خود و نابغهای نوآور و غیرقابل تقلید، به ذهن جامعهی ادبی و کتابدوستان اروپا و آمریکای شمالی وارد شد. کافکا حتی در ارزیابی خود از وضع زندگیاش، خود را نقطهی شروع و یا نقطهی پایان در نظر میگرفت. با این وجود، حتی در سالهای اولیهی انتشار کتابهای کافکا پس از مرگ، نام او در کنار چهرههایی همچون «کی یرکگور» و «داستایفسکی» قرار داده شده است.
کتابهای داستایفسکی، آثاری چون «برادران کارامازوف»، «جنایت و مکافات» و نامههای او، در کتابخانهی شخصی کافکا به چشم میخوردند. با اتکا به نامه ها و خاطرات کافکا میتوان با اطمینان گفت او علاوه بر کتابهایی که در کتابخانهاش داشت، به زندگی نامهها و مقالات مربوط به داستایفسکی نیز علاقهمند بود. کافکا در نامهای در سال 1913 بیان میکند:
این چهار نفر، گریلپارتسر، داستایفسکی، کلایست و فلوبر را خویشاوندان واقعی خود میدانم.
این جمله نه تنها حکایت از علاقهی کافکا به این نویسندگان دارد بلکه همذات پنداری او با دیدگاه های هستی شناسانهی آنها را نشان میدهد. کافکا به احتمال زیاد، رنج ناشی از ابتلا به صرع که نویسندهی روس مورد علاقهاش با آن مواجه بود را با بیماری سل خود مقایسه میکرد و میدانست که داستایفسکی، همانند خودش، رابطهی عجیب و پیچیدهای با پدرش داشته است. این رابطهی پیچیده با پدر، برای داستایفسکی در کتاب «برادران کارامازوف» و برای کافکا به طور ویژه در کتاب «نامه به پدر» نمود دارد.
هر دوی این نویسندگان بزرگ، بیماری را نوعی رهاشدگی و مجازات در نظر میگرفتند؛ هر دو از ساز و کارهای پیچیده و اسرارآمیز ذهن و بدن آگاهی داشتند و همزمان، به ستایش و نفرین آن میپرداختند.
دغدغههای کافکا و نامههایی به معشوقهاش فلیسه بوئر
پراگ، شهر کافکا
فرانتس کافکا با احساسی از غرور و خودستایی به دوستانش میگفت در حالی که در مرکز میدان قدیمی شهر پراگ ایستاده، می تواند با اشارهی دست، دبیرستان، دانشگاه و محل کارش را به آن ها نشان دهد. انگار این دایرهی کوچک جغرافیایی در این شهر کهن که پر بود از دالانهای باریک و قلعههای ساخته شده به سبک معماری باروک (Baroque)، تمام زندگی و دنیای کافکا را شکل داده بود.
چیزی حدود صد سال پس از مرگ کافکا، هنوز هم حضور او در پراگ احساس میشود. مجسمهها و یادبودهای کافکا در پراگ، او را در این شهر جاودان کرده اند و تمام مغازههایی که سوغات پراگ را به گردشگرها میفروشند، حداقل یکی از کتابهای کافکا را دارند. حتی کافهای به نام فرانتس کافکا در پراگ وجود دارد و همه روزه، جمعیتی از گردشگران بر سر مزار او میروند و بر روی سنگ قبرش، سکه، سنگ و یادداشتهایی کوتاه میگذارند.
آثار کافکا برای بسیاری از افراد، با آن وجهی از شخصیتشان سخن میگوید که تلاش می کردهاند آن را پنهان کنند. مطالعهی آثار عجیب و کابوسوار کافکا به ما یادآوری میکند که پشت نقاب زندگی روزمرهی هر فرد، یک زندگی عاطفیِ منحصر به فرد و پر فراز و نشیب وجود دارد. خواندن داستانهای کافکا ممکن است ترسناک و دلهره آور باشد اما داستانهای او درنهایت میتوانند باعث شوند در لحظاتی که عمیقاً به درون خود فرو رفتهایم و در ژرفای ذهنمان مشغول کند و کاو هستیم، کمتر احساس تنهایی بکنیم.
به همین خاطر، امروزه وقتی گردشگران بر سر مزار کافکا میروند، قصدشان دیدن قبر مردی نیست که میتوانست با اشاره ی دست، دایرهای فرضی را با دبیرستان، دانشگاه و محل کارش رسم کند، بلکه آنها به دیدن مزار مردی میروند که برخی از برترین داستانهای تاریخ را از خود بر جای گذاشت و صدای تمام جهان برای بیان تجربهی بیگانگی بود؛ مردی که با این شور و اشتیاق از تنهایی میگوید:
راستی، لذت تنها بودن را چشیدهای، تنها قدم زدن، تنها دراز کشیدن زیر آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذاب کشیده، برای قلب و سر! منظورم را میفهمی! آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ توانایی لذت بردن از آن، بر مقدار زیادی از فلاکتهای گذشته و نیز لذتهای گذشته دلالت دارد. وقتی پسربچه بودم خیلی تنها ماندم، اما آنها بیشتر به زورِ شرایط بود نه به انتخاب خودم؛ اما حالا، با شتاب به طرف تنهایی میروم، همان طور که رودخانه ها با شتاب به سویِ دریا سرازیر میشوند.
گفتنی است که عنوان این مطلب از نام فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» (Eternal Sunshine of the Spotless Mind) به کارگردانی «میشل گوندری» برگرفته شده است.
منبع iranketab
دغدغههای کافکا و نامههایی به معشوقهاش فلیسه بوئر
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…