داریوش شایگان: شادی رستاخیز خیام است
نیچه و بازگشت ابدی همان / خیام و بازگشت ابدی حوادث- داریوش شایگان فیلسوف و نویسنده
اشتیاق من به مطالعه آثار نیچه سابقهای طولانی دارد، از دیرباز مسحور ایدههای مبتکرانه او بودهام. مفاهیمی چون نیهیلیسم که مطابق آن تمامی ارزشهای متعالی بیاعتبار میشوند و فرض وجود هرگونه غایتی منتفی است و برای پرسش «چرا؟» هیچ پاسخی در کار نیست. نیچه جهان افلاطونی را واژگون میکند زیرا به باور او هیچ مفهوم قائم به ذاتی وجود ندارد که بتوان آن را الهی یا تجسم اخلاقیات دانست و چون دنیای متعالی بهزعم وی فاقد هرگونه معناست، پس حقیقت دیانت و فلسفه که بر شالوده ارزشهای این دنیا بنا شدهاند خواهناخواه از درجه اعتبار ساقط میشوند. شخصیت نیچه نیز برایم خالی از وجوه حیرتانگیز نبود؛ سرسپردگیاش به واگنر و بعد پشتکردنش به این جذبه مقاومتناپذیر، که خودش آن را «بیماری واگنر» میخواند و خلاصی از این بیماری را با عبارت « از خود فراگذشتن» توصیف میکند. ویژگی تاملبرانگیز دیگر، نگاه تمجیدآمیز نیچه به فرهنگ فرانسه و نفی فرهنگ آلمان است. او برتری فرهنگ فرانسه در اروپا را یکی، در اعتبار ذوق در این سرزمین میداند؛ دوم، در ارجمندی فرهنگ مورالیستهای آن؛ و سوم، در بهبارنشستن سنتز موفقی از شمال و جنوب که فرانسویان را قادر به درک مسائلی میسازد که دیگر اروپاییان از فهم آنها عاجزند.
ولی در تفکر نیچه مفهومی وجود دارد که همواره برایم سرشار از ابهام بوده است: مفهوم «بازگشت ابدی، همان». البته من به دلیل مطالعاتم در هندشناسی و آشناییام با مفهوم «ادوار کیهانی» با ایده بازگشت ابدی بیگانه نبودم ولی مفهوم بازگشت ابدی در تفکر هندی از قانون کارما تبعیت میکند و مطابق با این قانون سرنوشت انسان در زندگی بعدی تعیین میشود. دوریان آستر در این باره میگوید: «باید از خود بپرسیم چرا نیچه به چنین تفکر غریبی متوسل میشود که به موجب آن هر چیز و هر لحظه عینا و بیهیچ تغییری بارها و بارها تا بینهایت بازمیگردد. نیچه نخست هرگونه غایتشناسی را باقطعیت رد میکند. نه آغازی هست نه پایانی نه پیشرفتی. بدون غایت نه روحی در تاریخ هست، نه خلقتی و نه پایانی برای دنیا. مراد او در اینجا نوعی ابدیت ایندنیایی است که هیچ اتکایی به ماوراءالطبیعه ندارد. ابدیت اینجهانی نیز ناگریز تکراری دایمی است که صورت دوار دارد نه صورت خطی تیری که از چله کمان رها میشود. »
شباهت نیچه با خیام
مفهوم «بازگشت ابدی» برای من طنین آشنای سخنان شاعر و اندیشمند دیگری را دارد که با افکار اندیشمند آلمانی بیشباهت نیست: عمر خیام. خیام مفهوم بازگشت ابدی را هفت قرن پیش از نیچه، از زاویهای دیگر طرح میکند که به عقیده من معقولتر است. او بازگشت مدام حوادث و وضعیتهای مشابه را با ضرباهنگ جنونآمیز استمرار نهیب میزند. این دو متفکر در وارونهساختن دنیای افلاطونی و انکار هرگونه حقیقت متعالی و ردّ هرگونه غایتشناسی نیز وجه اشتراک دارند. درک تفکر خیام، بهرغم سادگى گمراهکننده آن، سخت دشوار است. به ماسه نرم میماند که از میان انگشتان فرو میریزد. هرچه در نگهداشتنش بیشتر بکوشى، زیر ظاهر دیدگاهى که در نگاه اول و از قرائت سطحى و اولیه آن دریافت مىیشود، بیشتر از دستت فرو میلغزد. پیام او روشن است: این جهان نه آغازى دارد و نه پایانى. همهچیز گذراست. مرگ در هر لحظه و آن در کمین است و در سرشارترین آنات زندگى بیرحمانه از کمینگاه خود برون میجهد. همهچیز محکوم به فناست، حتی از شکوهمندترین کاخها که زمانی به آسمان فخر میفروختند چیزی باقی نمیماند مگر تلّی از خاک. غایت و آخرتی، فردوس و دوزخی، در کار نیست: «دوزخ شررى ز رنج بیهوده ماست/ فردوس دمى ز وقت آسوده ماست». جهان از حس و شعور و درک عاریست و هرکس در آن نقش اوهام خود را میبیند. بنیاد جهان بر پوچى و بیداد راست است: اى چرخ همه خرابى از کینه توست / بیدادگرى شیوه دیرینه توست / وى خاک اگر سینه تو بشکافند / بس گوهر پربها کهدر سینه توست
حتى نامآورترین کسان رهسپار دیار عدمند و از این شب تاریک ره به روز نمیبرند، فسانهای میگویند و در خواب میشوند. نه رستاخیزى در کار است، نه بازگشت به اصل و مبدأیی، نه امیدى که «پس از صدهزار سال از دل خاک چون سبزه» بردمى. نیک و بد روزگار را به چرخ حوالهدادن خطاست که چرخِ لایعقل، در حل معماى وجود هزاران بار از ما عاجزتر است. جهان «خوابی و خیالی و فریبی و دمی» بیش نیست، «فانوس خیال» است که ما بر گِردش، «چون صوریم کاندر او حیرانیم»، به «لعبتکانی» میمانیم که دستى نامرئى روانه تماشاخانه جهانمان کرده باشد و بیدرنگ به « صندوق عدم» بازمان گرداند. سرّى در کار نیست (اسرار ازل را نه تو دانى و نه من / وین حرف معما نه توخوانى و نه من) و چون پرده اسرار که در پس آن سرنوشت ما را رقم میزنند برافتد، جز نیستى چیزى نمیماند (چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من)
داریوش شایگان: شادی رستاخیز خیام است
خیام از نقطه صفر آغاز میکند
رشته جهان را از سر لاشعورى بافتهاند؛ اگر نظام جهان در حد کمال است، چرا آن را تغییر دهیم و اگر ناقص است خطا از کیست: «گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود/ ور نیک نیامد این صور، عیب که راست؟» میان کفر و دین و میان شک و یقین تنها نفسى راه است، نفسى که همراه با لحظههاى فرّار در گذر است
«از منزل کفر تا به دین یک نفس است/ از عالم شک تا به یقین یک نفس است» پس: «این یک نفس عزیز را خوش میدار/ چون حاصل عمر ما همین یک نفس است.» این نفس و این دم را پیش از آنکه بگذرد و بگریزد، باید دریافت، تا پیاله نشکسته باید نوشید، عشق را پیش از آنکه باد اجل جامه لطیف هستى را بردرد باید آزمود. جهان بسی پیشتر از ما بوده و بعدتر نیز همچنان خواهد بود: «زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل/ زین پس چو نباشیم همان خواهد بود»، کاش نه ظهورى در کار میبود، نه تحولى و نه هستىای؟ / گر آمدنم به من بُدى نامدمى / ور نیز شدن به من بُدى ناشدمى / به زان نبُدى که اندرین دیر خراب/نه آمدمى، نه شدمى، نه بُدمى / در جهانى چنین متغیر دریغا که همهچیز بر باد است.
ما تنها یک دم مهلت داریم و این دم نیز خود جز هیچ نیست:
ای بیخبران شکل مجسم هیچ است / وین طارم نُه سپهر ارقم هیچ است / خوش باش که در نشیمن کون و فساد / وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است
جهانبینى خیامی از وارونسازى کامل نظام هستىشناختى جهان حکایت دارد. خیام تنها شاعر- متفکر ایرانى است که نظام «افلاطونى» جهان را بهکلى زیرورو مىکند. جابهجاسازى خیام نوعى بهتعلیق درآوردن «آن»ى است که از استمرار میگریزد؛ استمرارى که تکرار و بازگشت ابدى پدیدههاى مشابه است. اما آنکه بیوقفه تکرار میشود و بازمیگردد، انسان نیست. خیام مدام تکرار میکند که ما دیگر هرگز بر صحنه تماشاخانه جهان بازنمیگردیم؛ «بازگشت ابدی همان» چنانکه نیچه میپندارد در اندیشه خیام جایی ندارد، بلکه حوادث مشابه در تکرار مدام و ابدیاند.
این کوزه چو من عاشق زارى بوده است / در بند سر زلف نگارى بوده است / این دسته که بر گردن او میبینى / دستست که بر گردن یارى بوده است
همچنانکه کوزه امروز، در گذشته انسانى چون من بوده است، من نیز روزى چون او خواهم شد، همانگونه که آن دیگرى که مرا در دست گرفته بهنوبه خود کوزهاى در دست دیگرى خواهد بود و این وضع ادامه مییابد؛ و در این تکرار مکرر، که رشته استمرار را میبافد وقفهاى وجود ندارد. اگر چه موقعیتها بسته به این یا آن شخص، با یکدیگر تفاوت دارند، اما ضرباهنگ جنونآمیز این وضعیتهاى مشابه بههیچ تفاوتى و به یک سان تداوم مییابد. خیام از نقطه صفر آغاز میکند: از منطقه خنثایى که در آنجا همه خاطرهها زدوده شدهاند، همه عقایدِ پیشپنداشته، همه «ماتقدم»هاى فلسفى، کنار رفتهاند، نقطه پوچى نگاهى سرشار از حیرتى مدام. اما نگاهى نسبتا سرد و یخزده، بسکه بصیرتى که از آن سرشار است بُرنده و بیمهر است. این نگاه بهنوعى بدبینى وجودى منتهى میشود که از سر یأس و نومیدى نیست، بلکه از بیاعتنایى فاخر کسى حکایت دارد که پشت سکه، یا روى دیگر امور را میبیند. یعنى نگاه کسى که در جایى که دیگران صورتهاى آرامشبخش و نشانههاى آشنا میبینند، جز خلأ و پوچى نمییابد. با پردهدرى خیام فقر محتوا آشکار میشود؛ فقرى چنان متراکم و بهویژه چنان پربار از عدم و سرشار از غیبت که بیمعنایى، خود واضِع و موَضع همه معناها میشود. زمان حضور برای خیام نه از مقوله بازگشت به مبدا و اصل است، نه مطابق طرحى الهى به سوی غایتى خاص بسط مییابد. بلکه «آنیتى» است که از نمودها بهوجود آمده است و به مکثهایى که در برهوت «عدم» همچون واحههاى درنگ است، قطعهقطعه میشود. آنى که مانند گسستى میان دو واقعه بهناگاه ظهور میکند:
گسستى میان آنچه بوده است و آنچه دیگر نیست، میان دست و دسته کوزه، میان «مگسى که پدید میآید و ناپدید میشود»، میان دم و بازدم. مهلت و فرصتى بهاندازه «گسست صاعقهآسا» میان آنچه پدیدار میشود و آنچه در واقعیت وجود ندارد، یعنى بهاندازه اجل. جهان دو دروازه دارد: از درى بهدرون میآییم و از در دیگر بهدر میشویم. انسان میان دو عدم گرفتار است و این امر ناشى از نقصى است که در ذات چیزها، در بیهودگى ذاتى و ازلى جهان، مستقر است. میان این دو عدم، حُلّه هستى از رنج بافته شده است اما رنجى چنان اساسى که بهنوعى پرده بنیاد وجود را تشکیل میدهد، چرا که وجود جز بازتولید نیست: «ناآمدگان اگر بدانند که ما/ از دهر چه میکشیم نایند هنوز».
داریوش شایگان: شادی رستاخیز خیام است
شادی رستاخیز خیام است
همه ما به خاک بدل خواهیم شد و بقایاى ما بهمنزله کودى خواهد بود براى دگردیسیهاى دیگر. بدن ما آجرى خواهد شد براى ساختن گورهاى دیگر براى قربانیان دیگرى که از پى میآیند، تل خاکی که در سینه خود چشم پرویز و کاسه سر کیقباد را نهان دارد. جهان گورگاهى است عظیم، کارگاهى است که در آن از خاک رفتگان قالبهاى تازه میسازند. اما قالبهایى که بهطرزى خستگیناپذیر بازتولید همان الگوها و همان وضعیتهاى پیشینند. از همینروست که خیام جهان را «کهنه رباط» و «صحراى عدم» میخواند. خیام بهضرب ایجازى کوبنده و با بصیرتى انعطافناپذیر همه توهمات متافیزیکى را که انسان طى اعصار و قرون ساخته و پرداخته ویران میکند. آگاهى خیامى نه چون مولانا عاطفى است و نه چون حافظ هنرمندانه و پراحساس. آگاهى خیام عمل ناب هشیارى است که گاه از طریق مستى شرابى بهبار میآید که بیدارى را سیراب میکند و گاه از طریق تیغ برّنده نگاهى تجربه میشود که صاعقهوار از نمودها و پدیدهها سر بهدرمیآورد. این دم، همه استمرار را، با همه گذشتهاى که در پى خود دارد، با همه آیندهاى که نویدش را میدهد و با همه بار ازلیاى که بر دوش دارد، چنان در خود فشرده و متراکم میکند که ناگزیر از فرط فشردگی در یک نقطه- فضاى فراموشى منفجر میشود. شاعر میگوید با باده همنشین شو چرا که سراسر قلمرو سلطنت محمود به این یک دم نمیارزد. ناله چنگ را بشنو که صوت داوود در آن است. به آنها که رفتهاند و به آنها که آمدهاند میندیش. خوش باش زیرا که مقصود همین است. مقصود بیمقصود کل هستى در این نقطه انفجارى بهطرزى معجزهآسا تقطیر میشود. نقطهاى که در آن گذشته و آینده، بهشت و دوزخ، در فراموشىاى که شکلدهنده لحظه حضور است زایل و زدوده میشود، حضورى که انطباق دو وجه چیزهاست: وجه ظاهرى و وجه واقعى.
معلوم نیست این دمى را که فرو میبرم بتوانم بار دیگر برآورم (پر کن قدح باده که معلومم نیست / کاین دم که فرو برم، برآرم یا نه) . دم، لحظه، لنگر درنگ من است در صحراى عدم.
از منظر عاطفى لحظه همچنین یک حالت روحى است، نوعى سرمستى است که شراب و شادى جنبه نمادین آن است. خیام با افزودن این عامل دریغآمیز، از یکسو زوال شکننده لحظهاى را آشکار میکند که جذابیت فریبندهاش آبستن امرى تراژیک است و از سوى دیگر ما را به ابدىکردن این لحظه میخواند.
میگوید: بهیاد آر، بهیاد آر! که باده باید نوشید (بلبل به زبان پهلوى با گل زرد / فریاد همى زند که مى باید خورد). این مستى مأمنى است در برابر «وعده فرداى زاهد» و لذات بیمعناى جهان، لحظهاى است معلق میان دیروز و فردا، لحظهاى که شاعر با سهطلاقگفتن عقل یا همان لاشعورى هستى، «دختر رز» را به زنى میگیرد. مى، روح جام است. همان است که وجود فنایابنده را در «رستاخیز» لحظه «برمیانگیزاند».
چون در گذرم به باده شویید مرا / تلقین ز شراب ناب گویید مرا
خواهید به روز حشر یابید مرا؟ / از خاک در میکده جویید مرا
اما باده هشیار میکند وقتى با «دل بیدار» در پیوند است. بقای من در آن دم است که جان باده از استمرار عمر بیرونم برد. با هر جرعهاى که از آن مىِ رهایى مینوشم، جان دوباره مییابم. باده رستاخیز من است، نه رستاخیزى که بازگشت بهسوى خدا یا هر کلیت متافیزیک باشد، بلکه «رستاخیز»ى که در آن، همچنانکه پدیدارها پیدرپی و بیوقفه تکرار میشوند و در نمودها بازتاب مییابند. شراب و شادى دو یار همراهند.
این قافله عمر عجب میگذرد/ دریاب دمى که با طرب میگذرد / ساقى غم فرداى حریفان
چه خوری / پیش آر پیاله را که شب میگذرد
شادى، آن وفور سرشارى است که از لبریزی و سرریزى از مى دست میدهد. لحظه و دمی که ساقى گوید: «یک جام دگر بگیر و من نتوانم» بسکه از سرشارىای که مرا از خود برون میکند، لبریزم. شادى «مذهب» من است، مرا از همه باورها، از کفر و از ایمان رها میکند، شادى، عریانى محض مرا در لحظهاى که از سلطه زمان سربرمیآورم، آشکار میکند. از همینروست که این «دم طرب» سرانجام با حیات جاودانى برابر میشود، یعنى با ابدیتى که در لحظه بیدارى بازمییابیم. شادى خیام، «مذهب» اوست. «رستاخیز» اوست در جهانى که نه گناه میشناسد و نه عقوبت. این شادى، شادى موجود استثنایىِ سازشناپذیرىست که از هرگونه پیشداورى رهاست و با جسارتى کمنظیر جرات میکند این آیین خاص خود را، بهرغم توهمات معارضش، اعلان کند.
مى خوردن و شاد بودن آیین من است / فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است / گفتم به عروس دهر کابین تو چیست؟ / گفتا دل خرم تو کابین من است.
منبع: اعتماد
داریوش شایگان: شادی رستاخیز خیام است
مطالب بیشتر
داریوش شایگان: شادی رستاخیز خیام است
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…