نقد آخر شاهنامه/ فروغ فرخزاد

آخر شاهنامه نام سومین مجموعه‌ی شعری است که مهدی اخوان ثالث (م.امید) در تابستان سال گذشته منتشر کرده است. تولد این نوزاد آن‌چنان آرام و بی‌صدا بوده که توجه منتقدین محترم هنری را، که مطابق معمول سرگرم دسته‌بندی و نان قرض دادن به یکدیگر بودند، حتی به اندازه‌ی یک سطر هم جلب نکرد. و تقریبا، جز یکی دو مورد، هیچیک از مجلات ماهانه و غیر ماهانه‌ی ادبی که در تمام سال گوش خوابانده‌اند تا ببینند در دیار فرنگ چه می‌گذرد، و مثلا امروز روز تولد یا مرگ کدام نویسنده‌ی درجه اول یا درجه سوم است که با عجله آگهی تسلیت و تبریک را از مجله‌های خارجی ترجمه کنند و به عنوان اخبار ناب هنری در اختیار مردم هنردوست تهران بگذارند، کوچکترین عکس‌العملی از خود نشان ندادند. گو اینکه توجه و عکس‌العمل‌های آن‌ها، با ماهیت‌های شناخته شده‌شان، نمی‌تواند افتخاری برای کسی باشد. و اکنون من که فقط یک خواننده‌ی ساده هستم، پس از یکسال، می‌خواهم درباره‌ی این کتاب به گفتگو بپردازم. کار من نقد شعر نیست. من این کتاب را آن‌چنان که هست می‌نگرم. نه آن‌چنان که خود می‌پسندم.

نقد آخر شاهنامه/ فروغ فرخزاد

آخر شاهنامه نامی کنایه‌آمیز است. کنایه‌ای بر آنچه که گذشت، بر حماسه‌ای که به آخر رسید. آشیانی که در باد لرزید. رهروی که جای قدم‌هایش را برف‌ها پوشاندند. ساعتی که قلب شهری بود و ناگهان از تپیدن ایستاد، و مردی که بر جنازه‌ی آرزوهایش تنها ماند.

در این کتاب یک انسان ساده که از قلب توده‌ی مردم برخاسته، و در قلب توده‌ی مردم زندگی کرده است، حسرت و تأسف‌های پنهانی آن‌ها را با صدای بلند تکرار می‌کند و سخنان طنین گریه‌آلود دارد. این کتاب سرگذشت سرگردانی‌های فردی است که روزگاری غرور و اعتمادش را در کوچه‌ها فریاد می‌کرد و اکنون تا نیمه شب سر بر پیشخوان دکه‌ی می‌فروشی می‌گذارد و در رخوت مستی، ناامیدی‌ها و سرخوردگی‌هایش را تسکین می‌بخشد. در این کتاب گرایش شاعر بیشتر به سوی مسائل اجتماعی است و با افسوسی پرشکوه از زوال یک زیبایی شریف و مظلوم و یک حقیقت تهمت خورده و لگدمال شده یاد می‌کند. کلمات و تصاویر، همچون گروهی از عزاداران، در جاده‌های خاکستری رنگ شعر او به دنبال یکدیگر پیش می‌آیند و سر بر دریچه‌ی قلب انسان می‌کوبد. در قطعه‌‌ی «نادر یا اسکندر» که اولین شعر این کتاب و از جمله شعرهایی است که با زندگی عمومی اجتماعی امروز ما رابطه‌ی مستقیمی دارد، او با بی‌اعتمادی و خشم به اطرافش می‌نگرد و در یک احساس آزرده و عصبانی عقده‌ی خود را می‌گشاید:

نادری پیدا نخواهد شد، امید

کاشکی اسکندری پیدا شود

در قطعات ساعت بزرگ، گفتگو، آخر شاهنامه، پیغام، برف، قاصدک و جراحت، انسان پیوسته این جریان خشمگین و متنفر و ناباور را احساس می‌کند. در قطعه‌ی «آخر شاهنامه» که یکی از زیباترین قطعات این کتاب و بی‌گمان یکی از قوی‌ترین شعرهایی است

که از ابتدای پیدایش شعر نو تا به حال سروده شده است، او حماسه‌ی قرن ما را می‌سراید. از دنیایی قصه می‌گوید که در آن روزها خفقان گرفته، زندگی له و فاسد شده و خون‌ها تبخیر گشته است. قصه‌ی تنهایی را انسان‌هایی می‌گویندکه علیرغم همه‌ی جهش‌های مبهوت‌کننده‌ی فکری‌شان در زمینه‌های مختلف با معنویتی حقیر و ذلیل سر و کار دارند:

هان کجاست

پایتخت این دژآئین قرن پرآشوب

قرن شکلک چهر

برگذشته از مدار ماه

لیک بس دور از قرار مهر…

انسان‌هایی که به فردایشان امیدی ندارند، تهدید شده و بی‌اعتمادند و خطوط زندگیشان گویی بر آب ترسیم شده است. انسان‌هایی که در قلب یکدیگر غریبند، در سرگردانی یکدیگر را می‌درند و از فرط بیماری به تماشای اعدام محکومین می‌روند.

قرن خون‌آشام

قرن و حشتناکتر پیغام

کاندر آن با فضله‌ی موهوم مرغ دورپروازی

چاررکن هفت اقلیم خدا را در زمانی برمی‌آشوبند.

او در فراموشی خواب مانندی که چون طغیان آب، سراسر اندیشه‌اش را فرامی‌گیرد با نگاهی مجذوب و سحر شده در زیبایی‌های گذشته که اکنون بی‌حرمت و لگدمال شده‌اند، خیره می‌شود و با غروری ساده‌لوح و خوشبین که حاصل آن خیرگی است ناگهان فریاد می‌کشد:

ما برای فتح سوی پایتخت قرن می‌آییم

ما

فاتحان قلعه‌های تاریخیم

شاهدان شهرهای شوکت هر قرن

ما

یادگار عصمت غمگین اعصاریم

و سرانجام در سردی و تاریکی محیطش،که از لاشه و زباله انباشته شده است، چشم می‌گشاید و بن‌بست را می‌بیند. اکنون دیگر «فتح» آن معنی پیر و کهنه‌ی خود را از دست داده است. یک قلب را نمی‌توان چون طعمه‌ای در میان صدها هزار قلب تقسیم کرد. با یک قلب نمی‌توان برای صدها هزار قلب بی‌پناه و سرگردان خوشبختی و آرامش خرید. او چنگش را که آواز فتح می‌خواند سرزنش می‌کند و به تسلیم و خاموشی می‌گراید:

ای ‌پریشانگوی مسکین، پرده دیگر کن

پوردستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد

مُرد مرد او مرد

داستان پورفرخزاد را سر کن

پیغام،گفتگو، قاصدک، برف و جراحت بازگوکننده‌ی این تسلیم دردآلودند. اندیشه‌ی او چون خوابگردان در سایه‌های عطرآگین بهاری دور و متروک سیر می‌کنند، اما او موجودی بازگشته و در بن‌بست نشسته است. او دیگر سر جستجو ندارد، زیرا که راه‌ها هریک به سرابی منتهی شدند و درخشش‌های مبهم سیلاب نوری به دنبال نداشتند.

ای بهارا همچنان تا جاودان در راه

همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر

هرگز و هرگز

بر بیابان غریب من

منگر و منگر

از قطعه‌ی «پیام»

من خواب دیده‌ام

تو خواب دیده‌ای

او خواب دیده است

ما خواب دی….

بس است

از قطعه‌ی «گفتگو»

چرکمرده صخره‌ای در سینه دارد او

که نشوید همت هیچ ابر و بارانش

پهنه‌ور دریای او خشکید

کی کند سیراب جود جویبارانش؟

با بهشتی مرده در دل، کو سر سیر بهارانش…؟

از قطعه‌ی «جراحت»

در شعرهای میراث، مرداب، قصیده-که جنبه‌ی خصوصی‌تری دارند- او در عین حال که به درون زندگی‌اش می‌نگرد گویی از هزاران قلب گفتگو می‌کند. «میراث» اعتراض خشم‌آلودی است به فقر مادی و معنوی جامعه‌ی ما و اشاره‌ای به تلاش‌های فردی و اجتماعی بی‌حاصلی است که برای ریشه‌کن کردن این بیماری از دیرباز آغاز شده و هرگز به نتیجه‌ای نرسیده است. قلب او در این شعر چون بغض کهنه‌ای در گلوی کلمات می‌لولد و گویی هر لحظه می‌خواهد که منفجر شود:

سال‌ها زین پیشتر من نیز

خواستم کاین پوستین را نو کنم بنیاد

با هزاران آستین چرکین دیگر، برکشیدم از جگر فریاد

این مباد، آن باد…

از قطعه‌ی«میراث»

پوستین سمبل معنویتی فقرزده و پوسیده است، او نو کردن آن را طلب می‌کند نه به دورانداختن آن و قبول جبه‌های زربفت و رنگین را، که ظاهرپرستی و زردوستی جامعه‌ای را نشان می‌دهد:

کو کدامین جبه‌ی زربفت رنگین می‌شناسی تو

کز مرقع پوستین کهنه‌ی من پاک‌تر باشد؟

با کدامین خلعتش آیا بدل سازم

که‌م نه در سودا ضرر باشد؟

او در این شعر با سادگی یک انسان خوب از پدرش، از محرومیت و محدودیت‌های زندگی یک فامیل کوچک، از تنها بودنش در به دوش کشیدن بار این میراث، و از هزاران درد شرمگین و روپوشیده،دریچه‌ای به ما نشان می‌دهد.

نقد آخر شاهنامه/ فروغ فرخزاد

این شعر سرشار از عزت نفس و بزرگواری روحی است که جلال و شکوه زندگی را به هیچ می‌شمارد و برق سکه فریبش نمی‌دهد و با فقر خود می‌سازد:

آی دختر جان

همچنانش پاک و دور از رقعه‌ی آلودگان می‌دار.

قصیده‌ی مرداب، داستان بی‌حاصل و مرگ در هوشیاری است. درد دل مردمی است که در کوچه‌ها، گویی محکومینند که به سوی قتلگاه خویش می‌روند، مردمی که جنبش و تحرک می‌خواهند اما در انبوهشان موج و حرکتی نیست، و چون دری که سال‌ها بر پایه‌ای نچرخیده باشد با تنبلی و بی‌حالی انتظار وزشی را می‌کشند، مردمی که سکون محیط زندگی شایستگی‌ها و جوشش‌ها را مکیده است. مردمی که ساعتی در حاشیه‌ی میدان‌ها می‌ایستند و صعود و سقوط فواره‌ای رنگین را با چشمانی مبهوت می‌نگرند، و در مرز برخورد دو تمدن راه‌هایشان را گم کرده‌اند و در خلأوحشتناک بیابانی که بر آن نام شهر نهاده‌اند به لذت‌های بیمار و آلوده پناه برده‌اند:

روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری

می‌سپارم زیر پای لحظه‌های پست

لحظه‌های مست یا هوشیار

 از دریغ و از دروغ انبوه

وز تهی سرشار

و شبان را همچو مشتی سکه‌های از رواج افتاده و تیره

می‌کنم پرتاب

پشت کوه مستی و اشک و فراموشی

در غزل 1، غزل2، غزل3 و دریچه او عشق را به شکلی ساده و نجیب و بااحساسی عمیق توصیف می‌کند. عشق در اندیشه‌ی او اوجی تابناک و پاکیزه دارد و چون پناهگاه مطمئنی خود را در تاریکی عرضه می‌کند. در طلوع، خزانی، بازگشت زاغان، او با تصاویری بدیع به توصیف طبیعت می‌پردازد. او اندوه غروب را از دریچه‌ای تازه می‌نگرد و شعر بازگشت زاغان در زیبایی و شکوه اندوهگینش گرایشی به قصائد متقدمین دارد. طلوع هم از نظر مضمون بسیار تازه، زنده و گیراست. هم جنبه‌ی فکری آن قوی است و هم به زندگی گروهی از مردم نزدیکی بسیاری نشان می‌دهد. و این زبانی ساده و دلتنگ دارد و کلمات با طنین موسیقی مانندشان چون جوی آب درخشان و شفافی در بستر  احساس او جاری می‌شوند. ایماژها یا تصاویر ذهنی او خاص شعر اوست و قدرت بیان‌کننده‌ی وسیعی دارد.

در سکوتش غرق

چون…عریان میان بستر تسلیم، اما مرده یا در خواب…

نکته‌ای که بیش از هرچیز در شعر او قابل بحث است زبان اوست. او به پاکی و اصالت کلمات توجه خاص دارد. او مفهوم واقعی کلمات را حس می‌کند و هریک را آن‌چنان بر جای خود می‌نشاند که با هیچ کلمه‌ی دیگری نمی‌توان تعویضش کرد. او با تکیه به سنت‌های گذشته‌ی زبان و آمیختن کلمات فراموش‌شده به زندگی امروز، زبان شعری تازه‌ای می‌آفریند. زبان با فضای شعرش هماهنگی کامل دارد. کلمات زندگی امروز وقتی در شعر او، در کنار کلمات سنگین و مغرور گذشته می‌نشیند ناگهان تغییر ماهیت می‌دهند

و قد می‌کشند و در یک‌دستی شعر  اختلاف‌ها فراموش می‌شود. او از این نظر انسان را بی‌اختیار به یاد سعدی می‌اندازد. من راجع به زبان شعری او یک بار دیگر هم صحبت کرده‌ام و اکنون تکرار نوشته‌های گذشته برایم اندکی مشکل است و بی‌آنکه خود را پیرو این زبان بدانم کوشش او را می‌ستایم و او را در راهی که پیش گرفته است موفق و پیروز می‌بینم. راجع به شعر اخوان و زبان شعری او بسیار می‌توان نوشت و من با وقت کوتاهی که داشتم تنها به توصیف پاره‌ای از خصوصیات شعر او پرداختم و یک نقد وسیع و عمیق را به عهده‌ی دیگرانی می‌گذارم که در این زمینه چیره دستی دارند و دقت و تمرکز فکریشان بر دقت و تمرکز فکری من می‌چربد. اخوان یکی از چهره‌های درخشان شعر ماست و آنچه تابحال منتشر کرده است شایسته‌ی احترام و تحسین است.

آبان 1339

 فروغ فرخزاد

منبع: 

فروغ جاودانه

مجموعه‌ی شعرها و نوشته‌ها و گفتگوها

بانضمام نوشته‌هایی درباره‌ی فروغ

به کوشش

عبدالرضا جعفری

نشر تنویر

چاپ اول

صص378-384

نقد آخر شاهنامه/ فروغ فرخزاد

مطالب بیشتر

 1. چند اظهار نظر دربارۀ اخوان ثالث

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

24 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago