با ما همراه باشید

سهراب سپهری

دنیا قاطیِ انگشت‌های من است…

دنیا قاطیِ انگشت‌های من است…

می‌خواهم بنویسم انسان گذشته‌های دور، قبل از شروع هر کار یک قدم عقب می‌رفت (مقدمه بر منشأ میتولوژی).

و می‌نویسم. سپیدی کاغذ را طاقت ندارم. تاب پاکی هم ندارم. ملافه تمیز خواب مرا دچار وسواس می‌کند.

مفصل‌هایم را به اشتباه می‌اندازد. خیلی از نقاش‌ها از سپیدی بوم ترسیده‌اند. مثلاً…سپیدی کاغذ یعنی نگفتن، یعنی سکوت. سوفوکل در سکوت تهدید می‌دید. اما در زبان هم تهدید است. این را هوردرلینگ می‌فهمید. «خطر» آن را حس می‌کرد. (Humboldt) زبان را زادگاه حقیقی انسان می‌دانست. هایدگر شنیدن را به ما یاد می‌دهد. از «فضای سکوت» حرف می‌زند. می‌خواهد سخن «با سکوت عجین» باشد.

کاندینسکی نعمت شنیدن صوتی در سکوت را قدر می‌شناسد.

می‌خواهد ما را به انتزاع بکشاند. «پهلوی Laocoon یک سیب چقدر ساکت است.»

«گاه یک خال در پرده نقاشی بیشتر حرف دارد تا نقش یک انسان.»

می‌نویسم. در اتاق خودم. که تکّه‌ای است از یک خانۀ بی‌قواره. مثل همۀ خانه‌های تهران. امّا اتاق من از دنیا بریده است. مثل خودم.

ششم مهر است. ناچار هوا خوب است. سنگی را که دوستی در گلستانه به من داد پهلوی دستم گذاشته‌ام. روی آن دست می‌کشم.

و طراوتی در این رابطه می‌بینم. Bose شکافی میان جاندار و بی‌جان نمی‌دید. من هم نمی‌بینم. کیمیاگران در مادّه حیات می‌دیدند… من می‌توانم مثل Dhanurda با تماشای چشمان ویشنو از زیبایی چشم‌های زن دست بشویم.

آبادان، 7 فروردین

تیمور و محسن رفتند فرودگاه. من ماندم با شعرهای والت ویتمن و روزنامۀ Aerospace Systems . باغچۀ محسن پر از بهار است: شقیق، لادن، ریحانی، زعفرانی، خطمیِ درختی و سایر گل‌ها. صدای پرنده‌ها قاطیِ باغچه است. دنیا قاطیِ انگشت‌های من است. چقدر نور و حسرت روی فکرهای من راه می‌رود. دلم می‌خواهد مثل ارتعاش روی واقعیت بدوم. انگار افقی فکر می‌کنم. مثل شاخه‌های این درخت‌های «بیعار». صبح که در حیاط می‌گشتم می‌دیدم مثل بُغضی در لباس‌هایم گیر کرده‌ام. لای بهار بودم. و رشد و رطوبت دورم را گرفته بود. هواپیمایی که از بالای سرم رد شد، عینیت رشد را چند برابر کرد. جلو شقایق‌ها، حزن مادّه گلویم را فشار می‌داد.

دست‌هایم دچار لکنت بود. چیزی را احضار کرده بودم،

!Something unproved! Something in a trance

و گوشت‌هایم Nostalgique شده بود. دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می‌کنم.

روی زمین میلیون‌ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می‌کند. و تماشای من ابعاد تازه‌ای به خود می‌گیرد.

یادم هست در بنارس میان مرده‌ها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استتیک. وقتی که پدرم مُرد، نوشتم: پاسبان‌ها همه شاعر بودند.

حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکّه بود. وگرنه من می‌دانستم و می‌دانم که پاسبان‌ها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر مانده‌ام که از روشنی حرف بزنم. چیزی در ما نفی نمی‌گردد. دنیا در ما ذخیره می‌شود. و نگاه ما به فراخور این ذخیره است. و از همه جای آن آب می‌خورد. وقتی که به این کُنار بلند نگاه می‌کنم، حتّی آگاهی من از سیستم هیدرولیکی یک هواپیما در نگاهم جریان دارد. ولی نخواهید که این آگاهی خودش را عریان نشان دهد. دنیا در ما دچار استحاله مداوم است.

من هزارها گرسنه در خاک هند دیده‌ام. و هیچ‌وقت از گرسنگی حرف نزده‌ام. نه، هیچ‌وقت. ولی هر وقت رفته‌ام از گُلی حرف بزنم دهانم گَس شده است. گرسنگی هندی سبک دهانم را عوض کرده است. و من دین خود را ادا کرده‌ام.

آبادان، 10 فروردین

در حیاط نشسته‌ام. و روی چمن. بهار آبادان به صورتم می‌خورد. از آن عصرهاست.

ویتمن را می‌خوانم. این شعر او را: Song of the open road

ویتمن را در هوای آزاد باید خواند. از حنجرۀ او صدای عناصر را می‌شنوی. می‌توانی کتاب را ببندی. و به حرکت پرنده‌ای از بالای کُنارها نگاه کنی. ویتمن را می‌شود ناتمام گذاشت. می‌شود به آن افزود. یا از آن کاست. شعر ویتمن چارچوب ندارد. رهاست، مثل برشی از باد، تکّه‌ای از فصل.

این درست نیست که دست به ترکیب کار هنری نمی‌توان زد.

موندریان را می‌شود از هر طرف ادامه داد. می‌شود میان خیزران‌های سی‌یووی لکّه‌هایی را سیاه‌تر کرد. می‌شود زین اسبی را در جنگل‌های پائولو لُوچل‌کو به رنگ تازه درآورد.

هارتونگ را بیاورید. من به آن لکّه‌هایی می‌افزایم که هیچ از اعتبار اثر کم نکند، با همه خلق‌السّاعه بودنش. حتّی (با احتیاط ستایش‌آمیزی که مرا دست‌پاچه می‌کند).

می‌توانم در لباس مونالیزا دست ببرم بی‌آنکه لئوناردو را نگران کنم. هیچ اثری آنقدر تمام نیست که نتوان در آن دست بُرد. از بهترین رمان‌های دنیا می‌توان صحنه‌هایی را زد، فصل‌هایی را کنار گذاشت. در نمایشنامۀ یونسکو مکانیسم زبان را سبک کنید. لطمه‌ای چندان نزده‌اید. حیرت تماشای وجود از جاهای دیگر سر خواهد زد. کار هنری در تمام وجود خودش حرف می‌زند. سر ونوس دومیلو را از تن جدا کنید. تناسب و اعتدال همچنان بر سرپا خواهد ماند. نقطۀ اوج، تمام پیام یک اثر نیست. اثر هنری تکّه‌ای است از یک رگ زنده. خون در همه جای آن هست. اگر از این خون کم کنی، یا به آن بیفزایی، رگ همچنان زنده خواهد ماند. مسئله تراکم در میان است. شعری هست که اگر تصویرهایی از آن برداری، از تراکم تصویری آن کاسته‌ای، تنها همین.

دستبرد ازرا پاوند را در شوره‌زار پاداش خوب دادیم. شاید نمی‌بایست. و شاید از وسعت شوره‌زار باز هم می‌کاست بهتر بود. در همه شعرها می‌توان دست برد، چه در «حافظ» دیروز، چه در «سن ژون پرس» امروز.

وسواس ما در کار تکمیل و پرداخت، اثر را به اتمام نمی‌رساند، کار هنری تمام نیست. چارچوب ندارد. آغاز و انجام ندارد. دریای ترنر را می‌شود روی دیوارهای Tate Gallery ادامه داد. نسیمی که تن‌پوش ویکتوار را به یک سو می‌برد، در خود مجسمه برنمی‌خیزد. از پنجره‌های لوور به درون می‌وزد. و خاستگاهش کرانه‌های ساموتراس است. در جریان این نسیم است که ویکتوار خودش را به تکامل می‌رساند. آغاز و انجام کار هنری در فضاست. در سپیدی کاغذ است. روی دیوار است. و همۀ این‌ها در ذهن ماست. پیش از آنکه ارکستر تقدیس بهار را آغاز کند، در مایه‌های ذهن ما این تقدیس آغاز شده است. وقتی که کار ارکستر تمام شد، ما شنوندگان هستیم که به هیئت ارکستر بدل می‌شویم، و جادوی دیرین ریتم را در فضای دوردست ماقبل تاریخ به صدا درمی‌آوریم.

منبع

هنوز در سفرم

شعرها و یادداشت‌های منتشر نشده از سهراب سپهری

به کوشش پریدخت سپهری

نشر فرزان روز

صص 26-24

دنیا قاطیِ انگشت‌های من است…

مطالب بیشتر

  1. مقدمۀ سهراب سپهری بر چاپ نخست آوار آفتاب
  2. نقد دکتر شفیعی کدکنی بر حجم سبز
  3. نظر احمد شاملو دربارۀ سهراب
  4. اتاق آبی نوشتۀ سهراب سپهری
  5. صدای پای آب شاهکار سهراب
  6. مسافر سرودۀ سهراب

 

 

 

 

 

 

1 دیدگاه

1 دیدگاه

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها