مثل کوچههای روستا نوشتۀ قیصر امینپور
همهچیز از آنجا شروع شد:
خواهرم مریض شده بود. هرچه در روستا دوا درمان کردیم، خوب نشد.
او را به شهر بردند، هنوز به شهر نرسیده بود که خواهرم مُرد.
نه او به دکتر رسید و نه دکتر به او رسید.
از همان روز پدرم گفت: «باید به شهر برویم.»
همه چیزمان را فروختیم: چهار تا گوسفند، یک بره، همین!
آن روز خوب یادم هست؛ هم دلتنگ بودم و هم دلم شور زد.
دلم نمیخواست برای همیشه از روستا خداحافظی کنم، ولی دوست داشتم شهر را هم ببینم. آخر، دیدن شهر هم خوب است! شهر هم خوبیهایی دارد!
مادرم بقچههایش را میبست. من دلم میخواست گوشهای از آسمان صاف روستا را بردارم، در بقچۀ مادرم بگذارم، تا هر وقت دلم تنگ شد به آن نگاه کنم.
مادرم رختخوابها را میبست، رختخوابهایی که بوی پشتبام خنک تابستان میداد.
من دلم میخواست صدای خروسها یا صدای زنگولۀ برهها را لای لحاف کوچک بپیچم، تا هر روز صبح با آن بیدار شوم.
پدرم چمدانش را میبست، میخواستم بگویم صبر کن تا خاطراتم را از گوشه و کنار کوچههای روستا جمع کنم، لای بقچهام بپیچم و در چمدان بگذارم.
پدرم خورجینش را میتکاند. دلم میخواست سایۀ دیوارهای کوتاه را توی خورجین پدرم بگذارم.
دلم میخواست همۀ روستا را یکپارچه توی خورجین پدرم بگذارم و به شهر ببرم.
مادرم چادرش را برداشت. من دلم میخواست کمی بوی کاهگل و کمی بوی قصیل* تازه و کمی بوی خاک باران خورده را در یک شیشۀ کوچک بگذارم و در گوشه چادر مادر گره بزنم.
دلهره داشتم، آیا در شهر هم میتوانم هر روز صبح کفشهایم را دربیاورم و با پای برهنه روی علفهای شبنمزده راه بروم؟
آیا باز میتوانم نزدیک ظهر، توی آفتاب خوابآور بهاری روی گل بابونه دراز بکشم؟ روی یک سنگ بنشینم و کتاب بخوانم؟ روی سنگی که از مخمل سبز و مرطوب پوشیده شده است.
آیا تابستانها میتوانم با فریدون و بچههای دیگر در رودخانۀ کارون شنا کنم. از آب بیرون بیایم و در حالی که میلرزم، روی ماسههای داغ کنار رودخانه غلت بزنم؟
آیا باز هم میتوانم کنار چشمه بنشینم و پاهایم را در آب چشمه بگذارم تا ماهیهای کوچک کف پاهایم را غلغلک بدهند و فرار بکنند؟
همسایهها و قوم و خویشها تا سر جاده با ما آمدند. دوستان من هم آمده بودند. از همه خداحافظی کردیم.
ما میرفتیم و روستا سر جای خودش ایستاده بود.
من دوست داشتم مثل کوچههای روستا باشم. مثل کوچهها در روستا بپیچم، دور بزنم و محلهها را به هم پیوند بدهم.
دوست داشتم مثل کوچهها باشم و در روستا بگردم.
نه مثل جاده که از روستا بیرون میرفت و دیگر برنمیگشت.
منبع
بیبال پریدن
قیصر امینپور
نشر افق
صص 37-39
مثل کوچههای روستا نوشتۀ قیصر امینپور
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…