سرودههایی از بهزاد زرینپور
به پیوند شاخههایش
با ستاره میاندیشد
چنار بیترانهای
که کودکیاش را کنار چشمه گم کرد
کنار خیابان عاشق شد
و ریشههایش به نفت که رسید
خاطرههایش به شعله بَدَل شد
(درختی که ترانههایش چیده میشود
هیچ پرندهای بر شاخههای سوختهاش پر نمیزند
این را تمام فصلهای ناتمام میدانند)
به پیوند شاخههایم با پنجرههای بلند فکر میکنم
و در غروب ریشههایم
کم کم از چشم تبر میافتم
آسمان که ابری شد
به آفتابگردان گمشده هیچکس نگفت
در کدام دقیقه لال میشود
هیچکس نگفت
کی سردرمیآورد از آب
نهنگی که دل نمیکند از اعماق
تا نداند کدام ستاره، دریایی شده است.
خورشید که جز شکافی کوتاه
چیزی از آسمان گرفته نمیخواهد
آنقدر که دستی به شانۀ آفتابگردان بزند
آنقدر که دوباره آفتابی شود نهنگ.
میترسم
خراب دربیاید از آب
نهنگِ بیوطن
میترسم
سر به زیر بمیرد آفتابگردان دربهدر
بگو کجای دنیا قشنگ است
که چشم دیدن باران را ندارم.
چه بیپرده میشود پنجره
وقتی که جز درد
چیزی برای کشیدن بر خاک نداری.
چه بیدلیل میشود آفتاب
وقتی از پس دریا برمیآید
و تو هنوز خوابی برای رفتن ندیدهای
چه بیدرد میشود جهان
وقتی که برگ اتفاقی ساده میشود
تا به خاک میافتد.
پرده را به شکل آه میکشم.
سنگینی خوابهایم از بلندی رویاهایم نیست
از قصهای است که میان شبهای من قسمت کردهای
خوابهایی دنبالهدار
که بریده بریده بر من فرود میآیند
تا همیشه حرفی برای نگفتن داشته باشم
وقتی کودکانم از شمارش ستارهها
با پلکهای رمیده برمیگردند.
یک شب
خوابم از تکان کمرنگ پردهای شروع میشود
دنبال گریهای به راه میافتم
کنار صبح زنی را میبینم
که رویای ناقصالخلقهاش را
در گهوارهای تکاندهنده به آب میریزد.
شب دیگر
همراه قاصدی از بیراهه به خواب میروم
منشور اسکندر را به آفتاب میدهم
در نیامم گندم میکارم وُ
اسبم را به عشق دختری میبندم
که باران به خوابم میآید وُ
بر بالشی خیس بیدار میشوم.
وقار خوابهایم از تابلوهای مقدسی است
که ناتمام بر پیامبری لال نازل میشوند.
تو حرفت را بزن
چه کار داری که باران نمیبارد
اینجا سالهاست که دیگر به قصههای هم گوش نمیدهند
دست خودشان نیست
به شرط چاقو به دنیا آمدهاند
تا پیراهنت را سیاه نبینند
باور نمیکنند چیزی از دست داده باشی
تو هم هیچچیز را نباید ندیده بگیری
همین درختها که مثل زندگی
هر بار از کنارت به فصل تازهای رسیدهاند
و تو چقدر ساده فکر میکنی از کنارشان گذشتهای
چقدر ساده فکر میکردیم
همینکه به باران نگاه نکنیم
دیگر قطرهقطره پیر نمیشویم
در این لحظهها که دست به دست هم دادهاند
تا ما را به هر شکلی شده پایان قصهای بگذارند
که قهرمانش به خاطر هیچکس نمیمیرد
و به خاطر هیچکس نخواهد ماند
که این مردان پشت در مانده
مثل هر شب کلید را جا نگذاشتهاند
از باز کردن در بهآرامی میترسند
میدانند
چراغ خانه از ترس روشن است، نه انتظار
در میزنند وُ دستهایشان را پنهان میکنند
تا آنکه سلام میگوید
اول به چشمهایشان نگاه کند
و نمیدانند
زنانشان از صدای در بو بردهاند
چقدر دستهایشان خالیست
منبع
سرودههایی از بهزاد زرینپور
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…