لذتِ کتاب‌بازی

نگاهی به مجموعه داستانِ به کی سلام کنم نوشتۀ سیمین دانشور

نگاهی به مجموعه داستانِ به کی سلام کنم نوشتۀ سیمین دانشور

(به مناسبت زادروز بانو سیمین دانشور)

این مجموعه داستان از 10 داستانِ کوتاه تشکیل شده به نام‌های:

تیله شکسته، تصادف، به کی سلام کنم؟ چشم خفته، مار و مرد، انیس، درد همه جا هست، یک سر و یک بالین، کیدالخائنین و سوترا.

داستان تیلۀ شکسته به موضوع حفاری و کشف گنج در یک روستای دورافتاده می‌پردازد که باعث موجی از خوشحالی در دل ساکنان می‌شود چون آن‌ها را اجیر می‌کنند و پولی به ایشان می‌دهند. در بین بچه‌هایی که تپه را می‌کَنند دو برادرند که یکی از آنان را گروهی که برای حفاری می‌آیند می‌خواهند ببرند شهر و تحت حمایت خود بگیرند اما او امکانات آن‌ها را رها می‌کند و زندگی با برادرش را ترجیح می‌دهد:

اما دلیل اینکه اسم داستان «تیلۀ شکسته» است را در این قسمت می‌خوانیم، علاوه‌بر اینکه از خلال همین سطرها می‌توان به عقاید و نوع تفکر مردم نیز پی برد و به درک روشنی از دهۀ سی تا 50 رسید:

«من و همشاگردی‌هایم هر روز عصر بعد از مدرسه و روزهای جمعه می‌رفتیم سر تپه‌ها و تپه‌ها را سوراخ می‌کردیم و می‌کندیم و می‌کندیم و یک عالمه تیله‌شکسته پیدا می‌کردیم. و تا دلتان بخواهد استخوان دست و پای مردۀ آدم و حیوان و جمجمه‌هایشان را از زیر خاک درمی‌آوردیم و همان جا ول می‌کردیم. روزهای جمعه سروکلۀ بچه‌های سکزآباد هم پیدا می‌شد. می‌آمدند و دنبال قاپ می‌گشتند و هرچه قاپ پیدا می‌کردند می‌ریختند توی جیبهایشان و می‌بردند آبادی خودشان و قاپ‌بازی می‌کردند. به قول برادرم قاپ‌باز بودند، دزد گردو و انگور و پیاز و سیب‌زمینی بودند و حالا ترا خدا، خدا را ببین که برای همۀ دهات بلوک زهرا زلزله فرستاده بود و برای آن‌ها نفرستاده بود. شاید هم از برکت سه تا مسجدی بوده که در سکزآباد ساخته بودند. یا از برکت امامزاده علی‌اکبر یا شاید به قول خودشان به این علت بوده که نمازشان هیچ وقت قضا نمی‌شده.»

داستان تصادف دربارۀ زنی اهل چشم و هم‌چشمی است که شوهرش را وادار می‌کند برایش با قسط و قرض ماشین بخرد، بعد طی یک تصادف با سرهنگی آشنا می‌شود و از همسر خود طلاق می‌گیرد و زنِ وی می‌شود. بخش‌هایی از این داستان:

«عمده آن چیزی است که در سر آدم است از عقل و شعور، این شق و رقی به چه درد می‌خورد.» حتی می‌گفت: «خاصیت ملل عقب‌افتاده این است که افسرها یراق و زرق و برق دارند و زن‌ها هم منحصراً به سر و وضعشان می‌رسند و واکسی و تاکسی و آرایشگاه و مشروب‌فروشی تو این کشورها خیلی بیشتر از کتاب‌فروشی‌هاست…» لالایی خوبی بود اما حرف حرف زنم نبود…یعنی زنم…»

داستان «به کی سلام کنم؟» دربارۀ زن پیر و تنهایی است که از داماد خود راضی نیست و شوهر خودش هم او را روزی رها کرده و بی‌خبر رفته است. شرح تنهایی اوست و صحبت کردن‌های وی با خودش و مرور خاطراتش. از قسمت‌های این داستان:

«کربلا که بودم پشت سر حاج اسمعیل نماز می‌خواندم، او بلند بلند می‌خواند و من هم تو دلم می‌گفتم، تهران که آمدیم یادم رفت، عوضش بلدم فحش بدهم. به تمام نامردها و ناکس‌های روزگار فحش می‌دهم، به تمام مردهایی که بعد نامرد شدند و کَس‌هایی که بعد ناکس شدند، نفرین می‌کنم. خیلی‌ها کَس ماندند، سر حرف خودشان ایستادند و مردند، خیلی‌ها گم و گور شدند. خدا رفتگان همه را بیامرزد.  خانم مدیر ‌گفت: بدبختی ما همینه که مردها را نامرد می‌کنیم. می‌گفت خون ما را از تو رگ‌های لوله‌ای می‌مکند و بی‌خون و نامردمان می‌کنند.»

«میرزا رضای کرمانی را آوردند تو مجلس، گوش تا گوش اعیان و ارکان و اشراف نشسته بودند، هی گفتند: میرزا رضا سلام کن، می‌پرسید: به کی سلام بکنم؟»

داستان چشم خفته صحبت‌ها و پرچانگی دو زن به نام‌های اقدس و عفت‌الملوک است که ابتدا هر دو پُز فرزندانشان را به همدیگر می‌دهند و بعد دست‌هایشان برای هم رو می‌شود و نقاب از چهره برمی‌دارند و زخم‌های زندگی‌شان را می‌بینیم. قسمت‌هایی از این داستان:

«آمدم اینجا، قربان دستتان برایم پشت پاکت را به زبان امریکایی بنویسید. همیشه بارباراخانم می‌نوشت. حالا باربارا خانم رفته امریکا پیش مادرش. سالی سه‌چهار ماه می‌رود، لباس و کتاب و صفحۀ گرامافون می‌آورد. چه خرجی روی دست شوهرها می‌گذارند و شوهرها عین بره، نُطُق نمی‌زنند. برای باربارا خانم اتو می‌کشم، به همۀ دوست و رفیق‌های امریکاییش معرفیم کرده، برای آن‌ها هم اتو می‌کشم. همه‌شان چه خانه زندگی گل و گشادی دارند. اکرم‌خانم خانه‌دار خانۀ باربارا خانم است. شوفر علی‌حده، آشپز علی‌حده، کلاه سفید سر می‌گذارد و مثل دکترها روپوش سفید می‌پوشد می‌رود تو آشپزخانه. شوهر بارباراخانم مدیرکل نمی‌دانم کدام وزارتخانه است. شوهر همه‌شان یا مدیر کلند یا معاون، نمی‌گذارند آب تو دل زن‌هایشان تکان بخورد. باغ بزرگ آفتابگیر، باغبان عامل، استخر شنا، زمین تنیس، معلوم نیست تو مملکت خودشان دختر کدام رختشوی بوده‌اند. همه‌شان را نمی‌گویم، چقدر بدبین و وراج شده‌ام، بس که دلم تنگ است.»

 

داستان مار و مرد داستان مرد ثروتمندی است که زن زیبا و با سلیقه‌ای دارد اما بچه‌دار نمی‌شوند. فاصلۀ سنی این زن و شوهر زیاد است.

تمام داستان در وصف زیبایی و جذابیت این خانه‌دار زیبا، وسواس‌های شوهری سن‌دار و موضوع بچه است. مرد وقتی که فرزندشان مرده به دنیا می‌آید یک مار می‌خرد برای باغشان چون در اساطیر مار مایۀ باروری و برکت بوده و سهراب سپهری هم در کتاب «اتاق آبی» دربارۀ مار شرح زیبایی دارد. قسمت‌هایی از این داستان:

«اما این مردم واقعی از خاک و کثافت نمی‌ترسیدند، اشتها داشتند، با دست لقمه‌های گنده می‌گرفتند و با دهان پر حرف می‌زدند و می‌خندیدند. زن و بچه‌هایشان را می‌زدند. اما طفلک نسرین تازه از کلاس گل‌آرایی ژاپنی دیپلم گرفته بود و حالا کلاسی می‌رفت که آداب خانمی یادش می‌داد. چه جور راه برود؟ چه جور بنشیند؟سر، بالا، ستون فقرات، راست…چه جور سوار ماشین بشود؟ عین بازیگر توی پیتون پلیس پیاده بشود…کارد و چنگال را چطور در دست بگیرد؟ مراسم معرفی، مراسم مهمانی و جور واجور مراسم دیگر…ضمناً کتاب و روزنامه هم بخواند تا در مجالس حرفی برای گفتن داشته باشد. تست‌های خودشناسی مجلۀ زن روز… از «جوک» گفتن غافل نشود… با خونسردی، چند تا شعر هم حفظ بکند. چند تا نو، چند تا کهنه. شعرهای نو را با صدای بم بخواند و شعرهای کهنه را با احساسات و ادا و اصول و چشم‌هایش را خمار بکند، دستش… دست‌ها خیلی مهم است، آدم باید بداند دست‌هایش را جا بگذارد؟»

داستان انیس حکایت کلفتی‌ست که از غربتی به غربت دیگر و از یک ازدواج بد به ازدواج بد دیگر هجرت می‌کند تا عاقبت مرد سن‌داری با چند بچه او را به زنی خود قبول می‌کند و این زن هرچند از صبح تا شب کارش رسیدگی به فرزندان آقا می‌شود اما سخت احساس سعادت می‌کند. خانواده‌ای را که سال‌ها برایشان کلفتی کرده به عنوان آشنای نزدیک و در حکم مادر و پدر خود به خانوادۀ شوهر آخری‌اش معرفی می‌کند. قسمت‌هایی از  این داستان:

«آقای برزنتی کارمند بازنشستۀ وزارت دارایی بود و معلوم بود از اینکه کلفت مفتی مثل انیس گیر آورده که از صبح تا شام جان می‌کند و خدمت ایلش را می‌کند و شب‌ها هم بغلش می‌خوابد، سخت سردماغ است. سفرۀ ناهار را روی زمین در اتاق مهمانخانه پهن کرد… انیس خودش می‌آورد و می‌برد و هیچکدام از بچه‌ها و خانم همشیره جم نمی‌خوردند و آقای برزنتی هم تماشا می‌کرد. بساط ناهار را که برچید منقل آتش را آورد و جلو حشمت‌السادات گذاشت. بعد در یک سینی براق، قوری و کتری و وافور و چایدان را آورد. چایدان یک قوطی فلزی با نقش یک شترسوار و نخلستان بود و قوری چینی سرخ‌رنگ. آقای برزنتی خودش را به طرف منقل کشانید و انیس بظرافت چای در قوری ریخت و از کتری رویش آب جوش ریخت. خواهر و برادر نشستند به وافور کشیدن و به هم تعارف کردن و برای هم بست چسباندن. بعد انیس هم نشست کنار منقل و گفت: با اجازه. و آقای برزنتی برایش بستی چسبانید.»

داستان درد همه جا هست دربارۀ پسر کوچکی‌ست که برادر کوچک خود را به خاطر سرطان خون از دست می‌دهد و به غم در دورۀ کودکی و مواجهه با مرگ پرداخته. قسمتی از این داستان:

«شب عید مامان بردیا دو تا ماهی قرمز خریده بود. آجیل خوری بلورشان را پر از آب کرد و ماهی‌ها را از شیشه درآورد و انداخت تو آجیل‌خوری و گذاشتشان سر سفرۀ سال تحویل، کنار تخم‌مرغ‌های شکلاتی. صبح که بردیا سر سفره آمد یکی از ماهی‌ها نبود و آب ریخته بود روی سفره. مامان بردیا گفت: پیشی بدجنس خوردتش. ماهی دیگر آمده بود روی آب و شکمش پیدا بود. مامان بردیا گفت: این یکی هم از ترس مرده. بردیا پرسید: مامان مرده یعنی چه؟ مامان بردیا گفت: الهی شکر که مرده، حالا می‌رود پیش خدا، تو یک استخر آب پاک شنا می‌کند.»

نگاهی به مجموعه داستانِ به کی سلام کنم نوشتۀ سیمین دانشور

داستان یک سر و یک بالین داستان زنی است که دارد از پشت‌بام یک عروسی را تماشا می‌کند. عروسیِ پسر خودش را! در گذشته شوهر این زن با زنِ همسایه سر و سری پیدا می‌کند و زن خودش را با یک پسر طلاق می‌دهد. آن زنِ تازه سر و زبان‌دار است و بچۀ زن را هم مانند شوهرش تصاحب می‌کند و حالا این زنِ بیرون شده دارد عروسی پسری را نگاه می‌کند که پسر خودش است! او را دعوت نکرده‌اند!

قسمت‌هایی از این داستان:

«چقدر دلم می‌خواست خودم لباس دامادی را تنش می‌کردم. زنکه با من کینۀ شتری دارد وگرنه چرا نباید دعوتم می‌کرد؟ یک پنج‌پهلوی طلا خریده‌بودم که بعد از عقد بدهم دست عروس، نقل و سکۀ امام‌زمان که بریزم سرش. خدا کند تو اتاق عقدکنان شمایل مولای متقیان را گذاشته باشند. خدا کند آینه و شمعدان را کرایه نکرده باشند که بخت اول شکون ندارد. یک جانماز ترمه برای همچون روزی خریده‌بودم. تسبیحش از مروارید بود… یک گوسفند و قصاب که دم در خانه دیدم. رفتم بانک پیش محمود، گفتم مگر من هیزی کرده‌ام، دزدی کرده‌ام که عقدکنان تو دعوتم نکرده؟ گفت: مادر سرم شلوغ است. بگذار زنم را ببرم خانۀ خودم، هر شب دعوتت می‌کنم، اگر نکردم… این بندۀ خدا که در حق من کوتاهی نکرده…»

داستان کیدالخائنین دربارۀ یک ملاست که روبروی حکومت ایستاده و مردم حسابی به او ارادت دارند. یک سرهنگ هم هست که با او بد است ولی زن سرهنگ منصوره خانم هم از جمله دوستداران ملاست، نهایتاً سرهنگ هم دلش با وی نرم می‌شود و روزی حتا او را از یک دردسر نجات می‌دهد و به خانه می‌برد.

« جوان که بود، دوستانش اسمش را گذاشته بودند دخترکش،… سوار جیپ که می‌شد راه افتاده نیفتاده، سودابه‌خانم، زن همسایه از خانه درمی‌آمد و با ناز و آرایش تمام و کمال خواهش می‌کرد سر راهش تا در بانک یا دم درمانگاه بیمۀ کارگران برساندش. لب‌هایش را غنچه می‌کرد، موهایش را از تو پیشانی عقب می‌زد و می‌گفت: همین جا. فاطمه که دیگر نگو و نپرس. هر جا که سرهنگ می‌رفت، سر راهش سبز می‌شد، سلام می‌کرد، انگار با عدسی چشم‌هایش از سر تا پایش را عکسبرداری می‌کرد. و تا چشم بهم‌بزنی هر سه پیر شدند. هم خودش و هم زنش و هم فاطمه.و حالا سودابه‌خانم و فاطمه به کنار، حتی پروانه دختر ترگل ورگل آقای مسروری علناً به منصوره خانم گفته بود، دلم یک شوهر عین جناب سرهنگ می‌خواهد. آخر، پانزده سال در درجۀ سرهنگی مانده‌بود.»

نگاهی به مجموعه داستانِ به کی سلام کنم نوشتۀ سیمین دانشور

و آخرین داستان این کتاب سوترا (به معنی سوره در زبان سانسکریت) است. داستان زندگی ناخدا عبدل است که برای زن و دخترش پااندازی می‌کند و خودش هم به پسری کم‌سن به نام رستم تمایل دارد. قسمت‌هایی از داستان:

«لنج من همه چیزم بود، مثل عروس در دریاها می‌خرامید و موج‌ها می‌بوسیدندش. خانه‌ام، وطنم، دار و ندارم، زنم، مادرم، دخترم همین لنج بود. به رستم گفتم معطل چه هستی؟ تخته‌ها را بشکن و به مسافرها بده، عدل‌های پنبه را بریز به دریا… آن‌ها دیدند که لنج ما یله شده دارد غرق می‌شود…زنم کجاست؟ چه‌بر سر دخترم آمده؟ ظهیریۀ فعلی آن‌وقت‌ها شقو بود. خودم پشت دخل می‌نشستم و پولش را می‌گرفتم. هنوز سی سالم نشده بود. از درد غربت و بی‌کسی بود که آن‌قدر زود زن گرفته بودم. خودم زن و بچه‌ام را در بغل ناوی‌های از راه دور آمده می‌انداختم، دخترم اوایل کار گریه می‌کرد و می‌گفت بابا دردم می‌آید. آخر تازه یازده سالش تمام شده بود. یک ناوی ایتالیایی بکارتش را برداشت. آن شب تا صبح نخوابیدم و دم در حجله‌ای که حجله نبود قدم زدم و سیگار کشیدم. دخترم دو سه تا جیغ زد و بعد صدای گریه‌اش را شنیدم. رفتم تو اتاق، گریان گفت: بابا خیلی درد داشت. ناوی ایتالیایی هم بچه‌سال بود. روی کف اتاق نشسته بود و سرش را روی زانویش گذاشته‌بود. لخت لخت بود. آن شب دخترم را در بغل گرفتم و سرش را گذاشتم روی سینه‌ام و خواباندمش یادم است برایش لالایی هم خواندم. در خواب هم هق هق می‌کرد. شب‌های بعد همچین که مشتری می‌آمد و می‌پسندیدش می‌زد به گریه و من تشرش می‌زدم و یک بار هم کتکش زدم چین شد و روی زمین نشست. زنم هربار که یک مشتری را راه می‌انداخت، نگاهش را به نگاهم می‌دوخت، عین بره‌ای که آبش داده‌اند تا سرش را ببرند. در نگاهش شماتت نبود، کاش بود. یک بار گفت: مرد، تو مرد دریایی، دریا کریم است. قاتق ما را می‌دهد. اما من پول می‌خواستم که یک قایق بزرگ بخرم»

در هرکدام از این داستان‌ها ما با فضایی روبروئیم که ما را کاملا در خود غرق می‌کند. بانو دانشور در عمیق‌ترین اندوه‌ها نقب می‌زند و با لحنی بی‌قضاوت آن را برای ما بیان می‌کند. در داستان تیلۀ شکسته پسری را می‌بینیم که با وجود کوچکی تنها برادر خود را به کوهی از دارایی ترجیح می‌دهد و با او می‌ماند، ارزش‌ها پاس داشته می‌شود. در داستان مار و مرد فرصت می‌کنیم زندگی زنان دهه‌های پیش را ببینیم و با دغدغه‌های زن امروز مقایسه کنیم. تفاوت شکل خانواده، و مخصوصا تعدیل قدرت در خانواده بین مرد و زن، امروزه مشهود است. اعتقادات عمومی مردم، خرافات، صدای مردسالاری و ظلمی که به زنان می‌شده مخصوصاً در داستان «یک سر و یک بالین» به زیبایی به تصویر درمی‌آید. خواننده حتا در داستان سوترا که ما صادقانه با شخصیت و کردار ناخدا عبدل آشنا می‌شویم با رنج‌های او همراه می‌شود. لحظات سخت و دردناکی در این کتاب هست، زبان غنی و دلنشینی دارد و در نهایت پی می‌بریم که پشت ماجراهای رنگارنگ زندگی شخصیت‌های این اثر، تنهایی و غم عمیقی‌ست. اندوهی که اگر به درکِ ذات زندگی برسیم ما را با همدیگر مهربان‌تر و همدل‌تر خواهد کرد. من این کتاب را در برانگیختن چنین حسی کاملاً موفق می‌بینم.

 

نگاهی به مجموعه داستانِ به کی سلام کنم نوشتۀ سیمین دانشور

مطالب بیشتر

  1. نگاهی به رمان جزیرۀ سرگردانی نوشته دانشور
  2. مقدمۀ سیمین دانشور بر کتاب شهری چون بهشت
  3. کتاب نامه‌های ابراهیم گلستان به سیمین دانشور
  4. مستند سیمین دانشور
  5. بخش‌هایی از رمان سووشون
  6. سیمین دانشور: نیما یک آیدا کم داشت!
  7. خلاصۀ داستان کوتاه در بازار وکیل نوشته دانشور
  8. نگاهی به کتاب داغ ننگ هاثورن ترجمۀ دانشور

 

 

 

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

21 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago