سطرهایی از کتاب شور زندگی
برای اون فرقی نمیکرد که مردم چی فکر میکنند. رمبرانت باید نقاشی میکرد خوب و بد بودن کارش هم براش اهمیتی نداشت. نقاشی برای او مهارتی بود که از اون یه انسان میساخت.
ونسان ارزش واقعی هنر به قدرت بیانی است که به هنرمند میدهد. رمبرانت راهی رو رفت که میدونست هدف اصلی زندگیشه و همین بود که باعث تایید اون شد. حتی اگر نقاشیهای بیارزشی هم ارائه میداد ولی باز با این حال هزاران بار موفق تر از اون میشد که خواسته های قلبیش رو کنار بگذاره و مثلا ثروتمندترین تاجر آمستردام بشود.
من نمیتونم تصویر یه پیکر رو بکشم بدون اینکه از همه جزئیات استخوانها، ماهیچهها و رباطهای داخل اون پیکر مطلع باشم. همین طور که نمیتونم تصویر یه سر رو بکشم بدون اینکه بدونم توی مغز اون شخص چی میگذره.
برای این که بتونی احساس و افکار آدمها رو در مورد دنیایی که در اون زندگی میکنند درک کنی، نه تنها باید آناتومی بلد باشی بلکه باید بتونی احساس و افکار آدم ها رو در مورد دنیایی که در اون زندگی میکنن بفهمی. نقاشی که اطلاعاتش فقط محدود به حرفۀ خودش باشه و در مورد هیچ چیز دیگه شناخت نداشته باشه یه هنرمند سطحی و کم مایه از آب در میاد.
در نامههایی که از خانوادهاش دریافت مینمود، آنان رفتار او را زننده و نامعقول توصیف میکردند. پدرش مینوشت که او با بی عاری خود زندگی بی هدفی را در پیش گرفته و تمام سنتهای مقبول اجتماعی را زیر پا گذاشته است. میخواست بداند ونسان کی میخواهد شغلی برای خودش انتخاب کند، زندگی خود را تامین کند، فردی مفید برای جامعه باشد و به عنوان یک انسان بتواند در کار این جهان شریک باشد.
ناگهان متوجه چیزی شد که مدتها بود آن را دریافته بود. تمامی این حرفها در مورد خداوند تنها عذر و بهانهای بچهگانه بود. حیلههایی از روی استیصال که انسانی تنها و ترسیده در یک شب سرد، تاریک و بی انتها، آنها را برای خود زمزمه میکند. خدایی وجود نداشت. به همین سادگی، خدایی وجود نداشت. تنها چیزی که وجود داشت سرگشتگی و ابهام بود و بس؛ ابهامی رقت بار، عذاب آور، ظالم، فریب کارانه، کور و بی پایان.
– خوب پس نمیشه بیست و پنج فرانک بهم قرض بدین؟ من واقعا به این پول احتیاج دارم! حتی یه تیکه نون بیات هم تو خونه ندارم.
وایسن برووخ با شادمانی دستهایش را بهم مالید و گفت:
– خوبه! خوبه! درست همونی که احتیاج داری! برات عالیه. با این وضع ممکنه بتونی یه نقاش از آب در بیای.
ونسان پشتش را به دیوار تکیه داد. چنان ضعیف شده بود که نمیتوانست بدون تکیه گاهی سرپا بایستد.
– گرسنگی کشیدن چه چیزش عالیه؟
– ون گوگ، گرسنگی میتونه برات بهترین چیز تو این دنیا باشه. باعث می شه رنج بکشی.
– چرا این قدر دوست دارین ببینین من دارم رنج میکشم؟
وایسن برووخ بر روی تنها چارپایه ای که در کارگاهش بود نشست. پاهایش را به روی هم انداخت و قلم مویش را که آغشته به رنگ قرمز یود به طرف آرواره ونسان نشانه گرفت.
– برای اینکه ازت یه هنرمند واقعی میسازه. هرچه بیشتر زجر بکشی بیشتر قدر میشناسی. این آشیه که همه هنرمندهای درجه یک اونو خوردن. یه معده خالی بهتر از یه معده پره ون گوگ و یه دل شکسته بهتر از یه دل بشاش! هیچ وقت اینو فراموش نکن!
– این حرف ها همش شر و وره وایسن برووخ، خودت هم اینو میدونی.
وایسن برووخ چندبار قلم مویش را به طرف ونسان تکان داد و گفت:
– ون گوگ اون کسی که هرگز مفلوک و بدبخت نبوده، چیزی برای نقاشی کردن نداره. خوشی فقط مخصوص حیوون هاست، فقط برای گاوها و تاجرها خوبه. چیزی که باعث شکوفا شدن یه هنرمند میشه درد و رنجه؛ اگه تو گرسنه، مایوس و بدبختی، برو خدا رو شکر کن، چون که خدا در رخمتش رو بروت باز کرده!
– فقر انسان رو نابود میکنه.
– بلع فقر ضعفا رو نابود میکنه ولی نه آدمهای پر صلابت رو! اگه فقر بتونه تو رو از پا در بیاره پس تو آدم ضعیفی النفسی هستی و حقته که کله پا بشی.
منبع
کتاب شور زندگی (داستان زندگی ونگوگ)
ایروینگ استون
مترجم: مارینا بنیاتیان
انتشارات نشانه
مطالب بیشتر
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…