به یاد شاعری که مصدق را بسیار دوست میداشت: استاد مصفا
مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ
جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ
از شهر بی کرانهی هرگز رسیدهام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ
از کوره راه هرگز و هیچم مسافری
در دست خون هرگز و در پای خار هیچ
در دل امید سرد و به سر آرزوی خام
در دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ
در کام حرف بوک و به لب قصّهی مگر
بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ
دنبال آب زندگی از چشمه سار مرگ
جویای نخل مردمی از جویبار هیچ
دست از کنار شسته نشسته میان موج
پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ
اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل
فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ
خون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سال
در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ
دیوانهی خردور و فرزانهی جهول
عقل آفرین دشت جنون هوشیار هیچ
با عزّ اقتدار و به پا بند ذلّ و ضعف
با حکم اختیار و به دست اختیار هیچ
هم خود کتاب عبرت و هم اعتبارجوی
از دفتر زمانهی بی اعتبار هیچ
چندی عبث نهاده قدم در ره خیال
یکچند خیره کوفته سر بر جدار هیچ
عمری فشانده اشک هنر زیر پای خلق
یعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچ
قاف آرزوی باطلم از دشت پُر غراب
سیمرغ جوی غافلم از کوهسار هیچ
ناآمده نتاجیام از پشت هول و وهم
نابافته نسیجیام از پود و تار هیچ
گم کرده راه پیکیام از شهر بینشان
پیغام پر ز پوچ رسانم به یار هیچ
خاموش قصه گویم و گویای اخرسم
بی پای بادپویم در رهگذار هیچ
گویایی سکوتم و بیتابی درنگ
تمکین بیقراریام و بیقرار هیچ
صرّاف سرنوشتم و سنجم بهای خاک
نقّاد بادسنجم و گیرم عیار هیچ
بیع و شرای خونم و بیّاع داغ و درد
بازارگان مرگم و گوهرشمار هیچ
جنس همه زیانم و سودای هیچ سود
سوداگر خیالم و سرمایه دار هیچ
سیم سپید سوختهام در شرار پوچ
زرّ امید باختهام در قمار هیچ
گنجینهی دریغم و ویرانهی فسوس
اندوهگین بیهده افسوس خوار هیچ
آیای بیجوابم امّای بیدلیل
گفتار پوچ گونه و پنداروار هیچ
ناپایدار کوهم و برجای مانده سیل
گردون نورد گردم و گردون سپار هیچ
گردنده روزگارم و چرخنده آسمان
لیل و نهار سازم و لیل ونهار هیچ
پرگار سرنگونم و عمری به پای سر
بر گرد خویش دور زده در مدار هیچ
عزلت نشین خانهی بی آسمانهام
محنت گزین بی در و پیکر حصار هیچ
سرمست هوشیاری و هشیار مستیام
بر لب شراب هرگز و در سر خمار هیچ
اندیشهی محالم و سودای باطلم
معنی تراز صورت و صورت نگار هیچ
در وادی فریبم و لب تشنهی سراب
در خانهی دروغم و چشم انتظار هیچ
آزادهی اسیرم و گریان خنده روی
گریان ز چشم خنده بر این روزگار هیچ
بدنامی حیاتم و بر صفحهی زمان
با خون خود نگاشتهام یادگار هیچ
صلح آزمای جنگم و پیکارجوی صلح
بی هم نبرد هرگز و چابک سوار هیچ
تیر هلاک یافتهام از شغاد کید
خطّ امان گرفته از اسفندیار هیچ
بر دوش خویش کشتهی خود را کشیدهام
تا ظلم گاه معدلت از کارزار هیچ
محکوم بی گناهم و معصوم بیپناه
مظلوم بی تظلّم و مصلوب دار هیچ
دردم ازین که تافتهام از امید سرد
داغم ازین که سوختهام در شرار هیچ
کس خواستار هرگز، هرگز شنیدهاید؟
یا هیچ دیدهاید کسی دوستار هیچ؟
آن هیچ کس که هرگز نشنیدهای منم
هم دوستار هرگز و هم خواستار هیچ
سراینده: استاد مظاهر مصفا
منبع mozahermosaffa.blogfa
به یاد شاعری که مصدق را بسیار دوست میداشت: استاد مصفا
مطالب بیشتر
به یاد شاعری که مصدق را بسیار دوست میداشت: استاد مصفا
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…