خلاصهیِ داستانِ سادهدل اثر گوستاو فلوبر
«سادهدل» نوشتهی «گوستاو فلوبر» در پنج بخش به شرح زندگی کلفتی به نام فِلیسیته میپردازد. ماجرا با این جمله آغاز میشود «نیم قرن میشد که زنان پُنلوِک به خانم اوبَن غبطهی کلفتش فلیسیته را میخوردند. او همهی آشپزی و کارِ خانه و شستشو و اتوکشی را در ازای سالی صد فرانک انجام میداد. افسار زدن اسب و پرورش ماکیان و گرفتن کره را میدانست و همچنان به بانوی خود، که کنار آمدن با او ابدا آسان نبود، وفادار بود. »(افشار،150:1394) نویسنده ابتدا به معرفی خانم اوبَن میپردازد: « خانم اوبن با جوانی که آه در بساط نداشت پیمان زناشویی بسته بود، ولی مرد در آغاز سال 1809 درگذشت و زن را با دو بچهی کوچک و کلی بدهی تنها گذاشت. آنگاه او همهی املاک خود را به جز مزرعههای توک و ژُفُس که باهم دست بالا پنج هزار فرانک در سال درآمد داشت فروخت و از خانهای که در َسن مولَن داشت به خانهی پدریش که پشت بازار سرپوشیده بود و گرداندنش هزینهی کمتری داشت نقلمکان کرد.»(همان)
پس از آن نویسنده به شخصیت اول داستان یعنی فلیسیته برمیگردد تا از ویژگیهای او مخاطب را مطلع کند: « فلیسیته هر روز صبح زود از خواب برمیخاست تا نماز بگزارد و یکسره تا شب کار میکرد. سپس هنگامی که شام به پایان میرسید و ظرفها برچیده میشد و کلون در انداخته میشد، روی آتش بخاری را با خاکستر میپوشاند و جلوی بخاری تسبیح در دست میخوابید. در چانه زدن بر سر قیمتها هیچکس یکدندهتر از او نبود و از نظر پاکیزگی، برق قابلمههای او مایهی نومیدی همهی خدمتکاران دیگر بود»(همان:151)
او پس از شرح کارآمدی کلفت به ویژگیهای ظاهری او معطوف میشود تا آن را هم برای خواننده شرح دهد: «همهی سال، دوشاندازی از کتان باسمهای که از پشت سنجاق میخورد، کلاه بندداری که مویش را میپوشاند، جورابهای ساقه بلند خاکستری، دامن قرمز رنگ، و روی ژاکتش پیشبند پیش سینهداری که پرستارها در بیمارستان میپوشند بر تن داشت. صورتش باریک و صدایش نازک بود. در بیست و پنج سالگی اغلب گمان میکردند چهل ساله است. به پنجاهسالگی که رسید، دیگر سن خاصی را نشان نمیداد. همیشه خاموش و راست قامت و بیشتاب بود و به عروسکهای چوبی کوکی میمانست.»(همان)
از گذشتهی او همانقدر میدانیم که پدر و مادرش را از دست میدهد و یک شکست عشقی میخورد. تئودور پسری که به او قول ازدواج میدهد برای پول با پیرزنی ثروتمند از توک به نام مادام لوئوسه ازدواج میکند. بعد از این شکست دختر که کلفت مزرعهای در لِزِکو است آنجا را ترک میکند و راهی پنلوک میشود و آنجا خانم ِ شویمردهای را میبیند که او را استخدام میکند. «ربع ساعتی بعد، فلیسیته در خانهی جدیدش مستقر شد. در آغاز مدتی مبهوت و مقهور «سبک خانه» و یاد «آقا» بود که بر همه چیز سایه افکنده بود. پل و ویرژینی، پسر هفت ساله و دخترِ تازه پا در چهار سالگی نهاده، در چشمش ساخته از مادهای گرانبها مینمودند.
او بر پشت خود به آنها سواری میداد و یکبار که خانم اوبن گفت دیگر آنها را نبوسد بسیار آزرده خاطر شد. ولی روی هم رفته اکنون خرسند بود و محیط لذتبخش زندگیش گرد غم از چهرهی او زدوده بود»(همان: 154)
نویسنده پس از توصیف دقیق و همراه با جزئیات زندگی روزانه فلیسیته از روزی یاد میکند که او جان خانم اوبن و فرزندانش را نجات میدهد و با فداکاری
مقابل یک گاو نر خشمگین میایستد و در چشمش کلوخ میاندازد تا خانم اوبن فرار کند. در این جریان نزدیک بود گاو شاخدار شکمش را پاره کند. « نره گاو فلیسیته را تا جلوی دروازهای عقب رانده بود و آب دهانش را به صورت او میپاشید. چیزی نمانده بود شکمش را بدرد که او در یک آن بدنش را از میان دو نردهی در عبور داد و حیوان عظیمالجثه را مبهوت بر جای گذاشت. این ماجرا تا سالها در پن لوک سر زبانها بود بدون آنکه فلیسیته از بابت کاری که انجام داده بود ذرهای به خود مغرور شود، همچنان که هرگز به مغزش خطور نکرد که کار دلیرانهای انجام داده است.»(همان:157) در داستان صحنههای اوقات فراغت فلیسیته کنار خانم و بچههایش آورده شده. آنها گاه باهم به تفریح میرفتند: « خانم اوبن مینشست و سوزندوزی میکرد، ویرژینی کنارش جگنها را به هم میبافت، فلیسیته اسطوخودوس جمع میکرد، و پل حوصلهاش سر میرفت و آرزو میکرد زودتر برخیزند و بروند»(همان:159) فلیسیته ویرژینی را با خود به کلیسا میبرد تا کنار دیگر بچهها از کشیش درس دینی بیاموزد. گاه که حرفهای کشیش را میشنید «تجسم چهرهی روحالقدس برایش دشوار بود، زیرا هم پرنده بود، و هم آتش و هم گاه نفخهای.»(همان:161) نویسنده شرح میدهد چگونه فلیسیته دچار جداییهای مجدد میشود. «خانم اوبن که میخواست دخترش از هر هنری برخوردار شود و چون گوئییو نمیتوانست به او انگلیسی یا موسیقی بیاموزد، برآن شد که وی را به شبانهروزی به صومعهی اورسولین در اُنفلور بفرستند»(همان:162) جدایی از ویرژینی برای فلیسیته دشوار بود او از خانم اجازه خواست برای مشغول کردن خود گاهی ویکتور، خواهر زادهاش به دیدنش بیاید. اما روزی ویکتور هم به سفر دریا رفت و او مجددا با جدایی مواجهه شد.
نویسنده شرح میدهد چگونه خانم اوبن و فلیسیته هردو منتظر نامههای عزیزانشان هستند: «مادرش خواست که مرتب از صومعه برایش نامه بفرستند. یک روز صبح که از نامهرسان خبری نشد کاسهی صبرش لبریز شد و در اتاق از صندلیش تا پنجره میرفت و میآمد. واقعا عجیب بود! چهار روز بدون هیچ خبری! فلیسیته به گمان اینکه یادآوری نمونهی خودش او را تسلی خواهد داد گفت: « من شش ماه است، خانم، که بیخبر ماندهام. بیخبر از که؟ خدمتکار به آرامی پاسخ داد: از خواهرزادهام اُه خواهرزادهات! طوری شانه بالا انداخت و راه رفتن از سر گرفت که انگار میخواهد بگوید: یاد او نبودم. اصلا چرا باید یاد او باشم؟ چه کسی غصهی آن جاشوی بیوجود را میخورد؟ درحالیکه دختر من… خب، فکرش را بکنید. گرچه فلیسته با سختی بزرگ شده بود، از خانم رنجید؛ ولی زود فراموش کرد. به نظرش طبیعی میآمد که وقتی پای دوشیزه خانم در میان باشد، فکر انسان از کار بیفتد.»(همان:165)
خبر بد اول میرسد، نامهای از خبر مرگ ویکتور، خواهر زادهی فلیسیته را آورده است. او جلوی دیگران خویشتنداری میکند و به روی خود نمیآورد و شبها برایش گریه میکند. خبر بد دوم ویرژینی سینه پهلو کرده برمیگردد و چند روز بعد میمیرد. بنابراین خانم اوبن و فیلیسته هردو عزادار میشوند. « پیش از مراسم ترحیم، سه ربع ساعت دیگر به درازا کشید تا به گورستان رسیدند. پل در پیشاپیش همه راه میرفت و هق هق میکرد. پشت سر او آقای بوره بود و سپس رجال شهر و بعد زنانی با روسریهای سیاه بلند و آخر از همه فلیسیته. او در اندیشهی خواهرزادهاش بود و چون نتوانسته بود اینگونه مراسم تشییع جنازه را برایش برگزار کند، دو چندان اندوهگین بود، انگار که آن پسر را نیز در کنار ویرژینی به خاک میسپردند.»(همان: 169)
پل پسر خانم اوبن هم کارش به میگساری و بدهی بالا آوردن کشیده بود. نویسنده شرح میدهد چگونه دو زن باهم انس میگیرند و از ویرژینی حرف میزنند و فلیسیته تمام لباسهای او را به عنوان یادگاری برای خود برمیدارد. «کلاه مخمل شاه بلوطی کوچکی با پرز بلند پیدا کردند که بید زده بود. فلیسیته پرسید آیا میتواند آن را نزد خود نگه دارد. دو زن به هم نگاه کردند و چشمهایشان از اشک پر شد. آنگاه بانو آغوشش را گشود و کلفت، خود را در آن رها کرد و یکدیگر را به سینه فشردند و اندوه خود را با بوسهای که همترازشان ساخت فرو خوردند. نخستین بار بود که چنین چیزی اتفاق افتاد، زیرا خانم اوبن زنی خوددار بود. فلیسیته چنان خوشحال شد که انگار لطف بزرگی شامل حالش شده است و از آن پس با وفاداری سگ صفتانه و احترامی روحانی به بانوی خود مهر میورزید.»(همان:171)
در بخش چهارم داستان نوری به زندگی فلیسیته میتابد، او صاحب یک طوطی میشود که برایش صرفا یک پرنده نیست. به او حرف زدن یاد میدهد و از آن مراقبت میکند. تا اینکه یکبار طوطی ناپدید میشود و زن دچار رنج وحشتناکی میگردد. طوطی که نامش لولو است خودش برمیگردد اما روزی میمیرد ولی زن دفنش نمیکند. او را از کاه پر میکند و مقابل چشمش به دیوار میزند. نویسنده در شرح علاقه او به طوطی میگوید: «در تنهایی او لولو برایش دست کمی از یک پسر یا خاطرخواه نداشت. از انگشتانش بالا میرفت و به لبش نوک میزد و از شالش آویزان میشد.»(همان:174)
مرگ طوطی زن را با رنج عمیقی روبرو میکند: «احساس ضعف کرد و ایستاد. یکباره یاد بینواییهای سالهای کودکی و نافرجامی نخستین عشق و رفتن خواهرزاده و مرگ ویرژینی همه چون امواج دریا در مدّ به مغزش هجوم آوردند و در گلویش تلنبار شدند و بغض کرد.»(همان:176)
نویسنده پس از مرگ طوطی توضیحی از اتاق فلیسیته میآورد که مانند موزهای تمام یادگاری مردگان را در خود حفظ میکند. «فلیسیته اینگونه تکریم را تا بدانجا پیش برده بود که حتی یکی از کتهای بلند آقا را نیز نگه میداشت.»(همان)
او طوطی را به دیوار زده بود و رو به آن دعاهایش را میخواند. طوطی برایش حالتی روحانی یافته است. «در کلیسا همیشه به روحالقدس خیره میشد و یکروز متوجه شباهتی میان او و طوطی شد… این پیوند با روح القدس به طوطی تقدس میبخشید و خود روح القدس در چشم او حیات و معنای تازهای مییافت.» در آخر داستان پسر خانم اوبن ازدواج میکند. ازدواجی مصلحتی برای ارتقای شغلی. «در اداره وراثت چنان لیاقتی از خود نشان داد که یکی از ممیزان به او پیشنهاد ازدواج با دخترش را داد و قول داد که نفوذش را به سود وی به کار اندازد. پل که اکنون مرد جدیتری شده بود دختر را به دیدن مادرش آورد. دخترک بر شیوهی زندگی در پنلوک خرده گرفت و گنده دماغی کرد و فلیسیته را آزرد. خانم اوبن پس از رفتن آن نفس راحتی کشید.»(همان:177)
پس از مدت اندکی خانم اوبن میمیرد. این اتفاق بسیار فلیسیته را اندوهگین میکند: «کمتر دوستی در سوگ مرگ او نشست، زیرا تکبری داشت که مردم را دور میکرد. بااینهمه فلیسیته چندان برای او گریه کرد که کمتر خدمتکاری برای اربابش میکند. اینکه خانم باید پیش از او بمیرد افکارش را پریشان میساخت و خلاف نظم عالم مینمود و نامنصفانه و باورنکردنی به نظر میرسید.»(همان:178) در پایان داستان خود فلیسیته هم مانند ویرژینی از سینه پهلو میمیرد: « ابر آبی رنگی از دود عود به اتاق فلیسیته خزید. او منخرینش را باز کرد و آن را با شور عرفانی هوسآلودی استشمام میکرد. سپس چشم بربست و لبهایش به لبخندی گشوده شد. ضربان قلبش کند و کندتر شد، هریک ضعیفتر و آرامتر از دیگری، همچون چشمهای خشک میشد و پژواکی که فرو میخفت. همچنان که بازپسین نفس را میکشید، پنداشت که آسمانها به رویش در گشودهاند و طوطی غول پیکری بر فراز سرش پرواز میکند.»(همان:181)
منبع:
یک درخت، یک صخره، یک ابر
برجستهترین داستانهای کوتاه دو قرن اخیر
ترجمهی حسن افشار
نشر مرکز
چاپ دهم
صص 150-181
خلاصهیِ داستانِ سادهدل اثر گوستاو فلوبر
واکاوی و تحلیل داستان ساده دل را در اینجا بخوانید.
خلاصهیِ داستانِ سادهدل اثر گوستاو فلوبر
مطالب بیشتر
خلاصهیِ داستانِ سادهدل اثر گوستاو فلوبر
خلاصهیِ داستانِ سادهدل اثر گوستاو فلوبر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…