در زادروزِ خسرو گلسرخی همراه با خاطرات ایران درّودی از او
شاعر چشم کهربایی
یک روز بعد از ظهر گرم تیرماه، دختر جوانی میکروفون را به دستم داد تا برای برنامه رادیویی مصاحبه کند. دختر سیاهچشم مشتاق، پی در پی پرسشهایی میکرد. خسته و کوفته، و شب نخوابیده، توان پاسخگویی نداشتم. با معذرتخواهی قرار را به فردای آن روز موکول کردم. بعد از ظهر همان روز، جوانی پر خروش با چشمان کهربایی و با تبسمی مهربان، مجدداً درخواست مصاحبهای برای همان برنامۀ رادیویی کرد.
_عجیب است، اما شما خانم «عاطفۀ گرگین» را میشناسید؟ ایشان هم برای همین برنامه از من وقت مصاحبه گرفتهاند. فردا بعد از ظهر بیایید با ایشان آشنا شوید تا از همکاری هردوی شما برخوردار شوم.
فردای آن روز، سر ساعت، «خسر گلسرخی» آمد و در انتظار نشست تا عاطفه گرگین برسد. آن دو را به یکدیگر معرفی کردم و مشغول پذیرایی از سایر بازدیدکنندگان شدم. مصاحبه هرگز انجام نشد اما آن دو چند ماه بعد، مرا برای میهمانی عروسیشان دعوت کردند. با گل و شادی به منزل این دو جوان رفتیم. عکس بزرگی از «چهگوارا» پشت در ورودی منزلشان بود. شام خوشمزهای تهیه دیده بودند و دوستان باصفا ضیافت آنها را گرم میکردند.
چندی بعد خسرو و عاطفه در انتظار فرزندی بودند. خسرو میگفت، اگر پسر باشد، نامش «دامون» خواهد بود. دامون به گیلکی یعنی جنگل. فرزند، در یخبندان و سرمای زمستان، پسر به دنیا آمد. از خسرو برای نامگذاری تابلوها کمک خواستم. کتاب آثارم نیز در دست چپ بود. با جواد مجابی نویسنده و منتقد هنری به شام دعوتشان کردم. شام طبق معمول سوخته بود و پرویز در حال پرتاب کردن دیگ به وسط آشپزخانه بود که خسرو به دادم رسید:
_همین سوخته را میخوریم. با نان میخوریم.
پیشنهاد کردم:
_اصلا چطور است برویم منزل شاملو. انصافاً که آیدا دستپخت و صفایش بینظیر است.
آن شب را به شام سوخته بسنده کردیم. خسرو شیفتهوار از «سیاوُش» صحبت میکرد و عاطفه مثل همیشه یک دفعه میخندید. شیرینیهای دسر، آبروی ما را حفظ کردند!
آخرینبار، خسرو را در تولد یک سالگی دامون دیدیم. آن شب برف سنگینی آمده بود. ماشین پرویز یخ شکن نداشت، ما خودمان را با ماشین باری به میهمانی رساندیم. میهمانان دیگر که جرأت ما را نداشتند، نرسیدند. صفای خسرو از لحظۀ اول به دلم نشسته بود. آن شب چند کتاب از نوشتههایش را نشانم داد (دست خط) و چند قطعه از شعرهایش را خواند. نزدیک صبح به منزل بازگشتیم. عاطفه میز شام را همان طور رها کرده و در کنار دامون از خستگی به خواب رفته بود.
چندی بعد وقتی در روزنامۀ کیهان، مطلبی راجع به دستگیری خسرو خواندم، صاعقه زده بر جای ماندم. تردیدی نبود اسم خسرو گلسرخی بود، دوست مظلوم و معصوم ما.
در روزنامۀ اطلاعات همان شب، عکس گروهی که گلهای پنبه به دست گرفته و ظاهراً دست به تظاهرات زده بودند، توجهم را جلب کرد. اثر «گلهای انفجار» یادآور آن شب و آگاه شدن از خبر دستگیری خسرو گلسرخی است. گلهای سفید پنبه به پاکی روح معصوم او اشاره دارند. زمین خونبار، تصویرگر شرایط زمانهای است که به جرم دفاع از آن، مظلومتر از او نیافته بودند، تا دستگیرش کنند.
در بهمن 1353 بود که اعلام کشتن او را ساعت 5 صبح از رادیو فرانسه، در پاریس شنیدم…! به راستی آیا چشمان جلادی که او را کشت، از آن پس توانست رنگ سبز درختان را ببیند؟ او را چگونه کشتند؟ یقین دارم او با چشمان باز و ایستاده، روی در روی جلادان خود جان سپرد. بزرگان ایستاده میمیرند.
از عاطفه خبری نبود و کسی هم خبری از او نداشت. تا اینکه در سال 1976 زمانی که تازه پس از چهار سال، از زندان درآمده بود، او را در نمایشگاه «گالری الکساندر» دیدم.
دوستی ما همچنان ادامه دارد. دامون مرد جوانی است که چشمان کهربایی پدر را دارد. عاطفه مثل همیشه شیفته و مشتاق کار میکند، تحقیقش را مینویسد و شعر میگوید. وقتی فکر میکند همۀ دوستان فراموشش کردهاند، تلفنی به من میکند و توضیح میخواهد که رسم دوستی این نیست!
مهربانترین کلمات در برابر نام و خصلت او «عاطفه» رنگ میبازند. مرا چاره چیست که آدمها خصلتهایشان را از من سراغ میگیرند؟
منبع
ایران درّودی
نشر نی
چاپ بیست و دوم
صص 159-162
در زادروزِ خسرو گلسرخی همراه با خاطرات ایران درّودی از او
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…