چند سروده از الکساندر پوشکین
خاطرات
آنگه که در روزِ هیاهو
در شب
بهسان مرگ
خاموش میشود
وین شهرها
همه در تیرگی
مستاند و غوطهور
و آنگه که سایهی تاریک و روشنِ شب
با این زمین و خاک میگردد آشنا
اِنعامِ ناچیزِ زحمتِ هر روزه میشود
ساعات شبزندهداری و ملال من
سر میرسد ز راه
در این بطالتِ شب
اَژدَهابانِ سرکشِ قلبم
آشکارا شعله میکشند
آنگه
در این سرِ شوریده و غمین و فسرده
هر آن جوشش است!
در قلب
آرزوها چه میتپند و
در جان چه شورش است!
آنگاه
پیش روی من
طومار بلند خاطرات زنده میشود
از بینِ این همه
میپاشم از برون
نفرین و لعنتی میفرستم
بر خاطرات خویش
تلخ است گریهام
تلخ است شِکوِهام
اما سطور غمگنانهی
این خاطرات را
هرگز ز طومار زندگی
پاک نخوام کرد!
منبع
شعر روس، عصر طلایی و عصر نقرهای
ترجمۀ حمیدرضا آتش بر آب
پژمرده شد و خمودی گرفت
به زیر آبیِ آسمانهای سرزمین مادریاش.
تا آنجا که به یقین
روح جوانش به پرواز درآمد
بر فراز من، بی هیج صدایی.
میان ما فاصلهای افتاده است،
خطی گذرناپدیر؛
تلاشم بیهوده بود
نتوانستم خویش را برانگیزانم.
به سنگ میمانستند
آن لب ها که خبرم آوردند،
من نیز به سان سنگ گوش فرا دادم،
رعشهای در من پدیدار نشد.
آری، آن آتش مردافکن
که پیش تر در آن سوخته بودم،
شعلهاش را او بر میافروزاند،
همان که اشتیاقش مرا از خویش برون میراند.
پس اینک کجاست عذاب؟ کجاست عشق؟ افسوس!
برای روزهای تکرار نشدنی
خاطرات شیرین و افسوس برای آن خوش باور
در این هنگام مرا نه ضجهای است نه قطرهای اشک.
منبع
echolalia
ترجمۀ محمد بادین
چند سروده از الکساندر پوشین شاعر شهیر روسی
گریستم، اشک تنها تسلی بخش من
و لب فرو بستم، بی هیچ شکوهای
روحم غرق در سیاهی اندوه
و پنهان در ژرفنای شادمانی تلخ خود
مرا بر رویای رفتهی زندگانیم دریغی نیست
فنا شو در تاریکی، ای روح عریان!
که من، تنها به تاوان عشق خویش میاندیشم
پس بگذار بمیرم اما عاشق بمیرم!
دوستت داشتم
گویی هنوز هم دوستت میدارم
و این احساس مدتی پابرجاست
اما بگذار عشقم
بیش از این تو را نیازارد
آرزویم این نیست که سبب درد و رنج تو باشم
دوستت داشتم و با تو شناختم نومیدی را
رشک و شرم را، اگرچه بیهوده
در جستجوی عشقی لطیفتر و حقیقیتر از عشق من باش
چرا که خدا به تو بخشیده
فرصت دوباره عاشق شدن را.
زنجیر روزها و شبهای طلایی
هنوز میراث شما از الوهیت است،
و، هنوز، چشمان خمار دوشیزگان
به همان اندازه مشتاقانه به طرف شما بر میگردند.
پس، بنوازید و بخوانید، دوستان سالهای من!
بعد از ظهر به سرعت گذرا را رها کنید،
و، به شادی و آواز خواندن بیاعتنای شما،
لبخند خواهم زد از میان اشکهایم.
منبع poets.ir
شعر اول:
اما نیمروز زوال دلیریمان را در مییابیم،
اکنون به لرزه در میآییم: «و در این ساعت
هر دو تپهها و تنگهها بیم را الهام میدهند.
بانگ بر میکشیم: «نگه دار، آهسته رو، ابله!»
***
درشکه درست همچنان به پیش میراند؛
نزدیکیهای شب به آن خو میگیریم،
و چرت میزنیم همانگونه که به راه خانهمان میرسیم.
همچنان که اسبها به پیش میرانند.
شعر دوم:
سالها گذشت. طوفانهای آزارنده، مهآلود
خیالهای خام برساختهام را از هم پراکند،
و صدای لطیفت را فراموش کردم،
شمایلهای بس الهیات را.
***
در تبعید، در دلتنگی حبس،
روزهای بیحادثهام میپوسیدند،
محروم از هیبت و الهام
محروم از اشکها، از زندگانی، از عشق.
***
روحم دیگر بار بیدار شد:
و دیگربار نزدم آمدی،
درست مانند خیالی گریزنده
درست مانند چکیدهای از زیبایی ناب.
***
قلبم دوباره در خلسه طنین میافکند،
از درون آن دیگربار بر میآورد
احساسهایی حاکی از هیبت و الهام را،
از زندگانی، از اشک، از عشق.
منبع avangardha.com
چند سروده از الکساندر پوشین شاعر شهیر روسی
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…