داستان/ رمان خارجی

نگاهی به درون‌مایۀ داستان‌های وحشت از جنگ جهانی

نگاهی به درون‌مایۀ داستان‌های وحشت از جنگ جهانی

مفهوم «وحشت» را دقیقا چه چیزی شکل می دهد؟ ترسیدن از تاریکی و اشباحی که ممکن است در آن به سراغ ما بیایند، احتمالا از کهن ترین هراس ها در ذهن انسان بوده است. مراسم تدفین آیینی، قدمت بیشتری از تاریخ مکتوب دارد؛ این کار ظاهرا نشانگر تلاشی بود برای تسلی بخشیدن به مردگان و جلوگیری از بازگشت احتمالی آن ها در آینده. در حقیقت، می توان گفت بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد. حتی به نظر می رسد میل جنسی، و درکِ دائما در حال تغییر بشر از نقش های جنسیتیِ همراه آن، ارتباط زیادی با ترس از مرگ دارد. نیاز به تولید مثل، زمانی که به شکلی جدایی ناپذیر با رابطه ی جنسی پیوند می خورد، شاید ارتباطی با یکی از رویاهای وسواس گونه ی انسان دارد: رویای غلبه بر مرگ از طریق خلق میراثی ماندگار.

یکی از نشانه های صحت این ادعا، این است که تقریبا هیچ کس، منطق پشت تولید مثل را زیر سوال نمی برد، حتی در جهانی که منابع آن، به سرعت در حال کاهش است. علاوه بر این، آن هایی که تصمیم می گیرند بچه دار نشوند، اغلب به عنوان افرادی خودخواه در نظر گرفته می شوند که یک قرارداد اجتماعی نانوشته را نقض کرده اند.

آیا ترس از مرگ که نیروی محرکه ی ما در زندگی است، نشان می دهد که مفهوم «وحشت» همیشه با ما همراه بوده، و نقاشی های کشیده شده روی غارها و فیلم های سینمایی، صرفا رسانه هایی متفاوت برای انتقال پیامی یکسان بوده اند؟ نه دقیقا. ایده ی مرگ و ویرانی به عنوان سرگرمی، اولین بار در رمان های قرن هجدهمی همچون «قلعه ی اوترانتو» اثر «هوراس والپول» و «راهب» اثر «متیو لوییس» به چشم خورد. منتقدین و مفسرین، نام این گرایش ادبی را «گوتیک» گذاشتند چون علاقه به ویرانه ها و قلعه ها، یادآور معماری گوتیک در قرون وسطی بود.

کاش لااقل این یک شب را از نیت نفرت انگیز مانفرد مصون می ماند! اما نمی دانست کجا پنهان شود! چگونه از جست و جویی که مسلماً او در سراسر قلعه برای یافتنش ترتیب می داد، بپرهیزد! در همان حال که این افکار به سرعت از ذهنش می گذشتند، معبری زیرزمینی را به یاد آورد که از سردابه های قلعه به کلیسای سنت نیکولاس راه داشت. می دانست اگر بتواند پیش از آن که گرفتار شود، خود را به محراب برساند، حتی مانفرد هم با آن خشونت مهارناشدنی اش جرأت نمی کند حرمت آن مکان مقدس را بشکند؛ و ایزابلا مصمم شد اگر راه رهایی دیگری نیابد، برای همیشه خود را در جمع باکره های مقدس، که صومعه شان مجاور کلیسای جامع بود، محبوس کند. با این تصمیم، چراغی را که پایین پلکان می سوخت، برداشت و بی درنگ به سمت معبر مخفی شتافت. —از کتاب «قلعه‌‌ی اوترانتو»

نگاهی به درون‌مایۀ داستان‌های وحشت از جنگ جهانی
مفهوم کنونی واژه ی «گوتیک» نیز که برای توصیف تقریبا همه چیز—از سبک موسیقی گرفته تا لاک مشکی ناخن—به کار می رود، در قرن هجدهم ریشه دارد. برخی ثروتمندان در آن دوره، به معماری گوتیک علاقه داشتند. آن ها املاک خود را شبیه قلعه های قرون وسطی می ساختند و خدمتکاران خود را مجبور به پوشیدن رداهایی بلند در مهمانی ها می کردند. البته این کار چندان شایع نبود، چون بسیاری از رمان هایی که الهام بخش چنین ایده هایی بودند، ممنوع می شدند و تعداد بسیار اندکی از افراد، پول و خدمتکارانی کافی برای تبدیل خانه ی خود به قلعه ای روح زده داشتند.

«وحشت» (Horror) در مفهوم کنونی آن، هنوز متولد نشده بود. خود واژه وجود داشت اما مفاهیمی متفاوت با آن همراه بود. واژه ی Horror، طبق لغت نامه ی انگلیسی آکسفورد، اولین بار در قرن چهاردهم به عنوان مترادفی برای rough و rugged (به معنی زمخت و ناهموار) به چشم خورد. پس از به وجود آمدن «رمانتیسیسم گوتیک» در اواخر قرن هجدهم بود که واژه ی «وحشت»، در مفهومی نزدیک به معنای مدرن و کنونی آن به کار گرفته شد. نویسنده ی انگلیسی، «نیتن دریک»، در مقاله ای به نام «در باب مفاهیم هراس» در سال 1798، این واژه را به کار برد و به هنرمندان توصیه کرد که با احتیاط به مسائل هراس انگیز نزدیک شوند چون ممکن است ذهنشان در دالان های تاریک آن گیر بیفتد. حتی در قرن نوزدهم نیز، این واژه همیشه برای اشاره به «درد و فشار شدید بدنی» به کار می رفت.

نگاهی به درون‌مایۀ داستان‌های وحشت از جنگ جهانی

نویسنده ای فرانسوی به نام «پی یر دو مازنو» در سال 1922 در توصیف جنگ جهانی اول می نوسید:

جنگ، با تمام مناظر وحشت انگیزی که پیرامون ما به وجود آورده، مُهر خود را بر روح ما نقش کرده است.
واژه ی «وحشت» به شکل هایی مختلف، در تعداد بسیار زیادی از متون مربوط به جنگ، توسط نویسندگان انگلیسی، آلمانی، اتریشی، فرانسوی، روس و آمریکایی به کار رفته است. سال های پس از جنگ جهانی اول، به نخستین دوره ای در تاریخ بشر تبدیل شد که در آن، کلمه ی «وحشت» و واژگان هم معنی اش، در مقیاسی این چنین وسیع مورد استفاده قرار گرفت. تصاویر فاجعه و ویرانی فراگیر شد و زندگی، مفهوم سابق خود را از دست داد. یک خلبان فرانسوی که در حال عبور بر فراز ویرانه های شهر «وردن» بود، این منظره را «خرابه ای روح زده و کابوس وار» توصیف می کند.

وحشت ناشی از جنگ جهانی اول، به یک میزان بر زندگی سربازان و شهروندان سایه افکنده بود؛ این وحشت، هم در خواب و خیال آن ها حضور داشت و هم، به شکلی عجیب، در سرگرمی های آن ها. فیلم های ترسناک، تقریبا از همان زمان اختراع فیلمبرداری در اواخر قرن نوزدهم وجود داشتند اما نوع جدیدی از سینمای وحشت در سال های پس از جنگ جهانی اول پا به عرصه ی وجود گذاشت. نمایش های هراس انگیز نه تنها افزایش یافتند، بلکه به شکلی آشکارتر به سرنوشت مردگان، و حتی اجساد آن ها، پرداختند. علاوه بر این، نوعی طبقه بدنی نشده از داستان ها به وجود آمد که در ابتدا «عجیب» (weird) خوانده می شد چرا که انگار نام بهتری برایش وجود نداشت. این نوع از داستان ها به تدریج، «داستان وحشت» نام گرفتند.

می فهمیدم مغزشان چگونه کار می کند، اگر مغزی داشتند و اگر کار می کرد! همه ی آن ها مردانی جوان بودند و داشتند کشورشان را نجات می دانند… از سرگرد به بالا، افسرانی را که از نفراتشان جدا شده بودند، اعدام می کردند… زیر باران ایستاده بودیم و یک به یک ما را می بردند، بازپرسی می کردند و گلوله می زدند. بازپرس ها دارای آن انصاف و عدالت و بی نظری زیبای کسانی بودند که با مرگ سر و کار داشتند، بی آنکه خطرش آن ها را تهدید کند. و اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهایی که پرافتخار بودند، افتخاری نداشتند و قربانیان مانند انبارهای خواربار شیکاگو بودند که با موجودیِ گوشت کاری نمی کردند جز این که دفنش کنند.—از کتاب «وداع با اسلحه»

نگاهی به درون‌مایۀ داستان‌های وحشت از جنگ جهانی

هنر و ادبیات به موضوعاتی یکسان در این باره می پرداختند، اگرچه در آن زمان، تمایز مشخص و سختگیرانه ی میان فرهنگ «بلندپایه» و «فرومایه»، به بسیاری از منتقدین هنری اجازه نمی داد این موضوعات را مهم تلقی کنند. «ویرجینیا وولف» می نویسد تجربه ی برخی از عواطف مشخص، پس از سال 1914 انگار دیگر امکان پذیر نبود. وولف احساس می کرد برخی عواطف را همچنان می شد با کلمات بیان کرد اما بدن و ذهن انسان ها دیگر نمی توانست «ادراکی» را که در گذشته از این عواطف به دست می آورد، تجربه کند.

به همان صورت، احساساتی جدید درباره ی مرگ و موضوعات هراس انگیز، به دنبال راه هایی برای بیان شدن بودند. این قالب های فرهنگی جدید، خاستگاه مشخص و تشویش آوری داشتند: جسد انسان. جنگ جهانی اول، ترس غریزی و جهانی بشر از مرگ را به سطح آورد و افراد را مجبور به مواجهه با میلیون ها جنازه ای کرد که دفنشان امکان پذیر نبود. بدتر این که بسیاری از آن اجساد، قابل شناسایی نبودند و حتی شباهتی به تصور ما از جسد انسان نیز نداشتند. خمپاره ها، مسلسل ها، گازهای سمی و طیفی متنوع از فناوری های مرگبار، آن ها را به ماده ای مرده تبدیل کرده و شکل انسانی را از آن ها گرفته بود. وحشت ناشی از جنگ جهانی اول، که از سال 1918 تا کنون، بارها و بارها به شیوه های مختلف تکرار شده، از جسدهای تکه و پاره ای نشأت می گرفت که ویرانه ها را پوشانده بود.

انفجار گلوله های توپ، تمام زمین ها را شخم زده و روزهاست که باران می بارد. سی سانت که بکنی به آب می رسی. زمین بیشتر لجن است تا گِل. آدم قدم که برمی دارد هشت-ده سانت فرو می رود و به زحمت می تواند پایش را بیرون بکشد. کسی که مدتی یک جا ایستاده یا نشسته به قدری در لجن فرو می رود که گیر می کند و دو سه نفر باید کمکش کنند بیرون بیاید. آدم هایی که برای رفت و آمد به ستاد گردان از سنگر بیرون می روند، در گِل گیر می کنند و هر قدر داد می زنند، نمی شود برایشان کمک فرستاد. آلمانی ها همین جوری اینجا و آنجا توپ می اندازند. کسی که یک جسد پیدا کند که روی آن بایستد یا بنشیند، خیلی شانس آورده.—از کتاب «توپ های ماه اوت»

«زیگموند فروید» در سراسر این تجربه ی تاریخی حضور دارد. او نه تنها شاهد تأثیرات جنگ در زندگی خودش بود بلکه نظریات جالبی را در رابطه با این موضوع ارائه کرد که چگونه اتفاقات سال های 1914 تا 1918، فرهنگ و جهان بینی اروپایی را تغییر داد. فروید به خاطر جنگ، تغییراتی را در ایده های خود به وجود آورد و ادعا کرد غریزه ی مربوط به مرگ، در چگونگی تجربه ی زندگی توسط انسان، نقشی حداقل برابر با جنسیت و دوران کودکی ایفا می کند. در واقع، فروید بیان کرد که «تاناتوس» (غریزه ی مرگ) می تواند به اندازه ی «اروس» (غریزه ی زندگی) مهم و تأثیرگذار باشد.

یکی از ایده هایی که فروید به آن پرداخت، این بود که جنگ چگونه موضوعات احتمالی برای داستان ها را تغییر داده است. او در سال 1915 می نویسد:

واضح است که جنگ، واکنش متعارف به مرگ را از بین خواهد برد.
با این که پسرهای خودش و بسیاری از دانشجویانش در جبهه های نبرد حضور داشتند، فروید بیان کرد:

مرگ دیگر انکار نخواهد شد؛ ما مجبور شده ایم که به آن باور پیدا کنیم. انسان ها واقعا می میرند؛ و دیگر نه یکی یکی، بلکه جمعی، اغلب ده ها هزار نفر، فقط در یک روز.
فروید امید داشت که بازگشت عواطف و علایق «بدوی»، و بهت و تشویش نسبت به مرگ، با برقراری دوباره ی صلح به پایان خواهد رسید؛ امیدی که به واقعیت تبدیل نشد.

نگاهی به درون‌مایۀ داستان‌های وحشت از جنگ جهانی

فیلسوفی آلمانی به نام «والتر بنیامین»، که با خوش شانسی از خدمت در ارتش اتریش-مجارستان اجتناب کرده بود، به توضیح این واقعیت جدید و تاریک کمک کرد. بنیامین در سال 1936، چهار سال قبل از مرگ غیرمنتظره ی خود، مقاله ای به نام «قصه گو» نوشت که در آن، در کنار تأمل بر ماهیت خاطرات، درباره ی جنگ جهانی اول بیان کرد:

آیا آشکار نبود که در پایان جنگ، مردانی که از میدان نبرد بازگشته بودند، ساکت شده بودند—و توانایی کمتری در انتقال تجربه ی خود داشتند؟
والتر بنیامین البته از آثار ادبی پرشماری که حاصل جنگ بود، اطلاع داشت و اغلب آن ها را نقد نیز می کرد. او اما کلمات بالا را درباره ی کهنه سربازانی نوشت که زندگی شان برای همیشه تغییر کرده بود؛ افرادی که در کافه ها تنها می نشستند و در جمع های خانوادگی، ساکت بودند. او درباره ی مردانی نوشت که صورت خود را می پوشاندند تا زخم های روی آن و آسیب هایی که به خاطر نخستین تلاش ها در جراحی پلاستیک ایجاد شده بود، دیگران را نترساند. بنیامین درباره ی تجربه ی این افراد از جنگ می نویسد:

نسلی که با درشکه و اسب به مدرسه رفته بود، اکنون زیر آسمان در روستایی می ایستاد که در آن، هیچ چیز به جز ابرها، بدون تغییر باقی نمانده بود و، زیر آن ابرها، گرفتار در میان آشوب ها و انفجارهای ویرانگر، بدن نحیف و شکننده ی انسان قرار داشت.
شکنندگی این بدن های آسیب پذیر—که اولین ماشین کشتارِ کاملا مکانیکیِ تاریخ یعنی جنگ جهانی اول، تعداد زیادی از آن ها را به جسد تبدیل کرد—در هر دهه از قرن بیستم میلادی به چشم می خورد. چشمان این بدن ها، که ابتدا با هراس و سپس با نیستی پُر می شد، به منبع الهامی برای نسلی از فیلمسازان، نویسندگان و هنرمندانی تبدیل شد که خودشان، زخم هایی جسمی یا روحی از جنگ خورده بودند. تمام تردید ها و وحشتی که در مورد ماشین ها وجود داشت، ناگهان به واقعیت تاریخی انسان ها تبدیل شد: میلیون ها نفر کشته، و تعداد بیشتری معلول و مجروح شده بودند و افرادی نیز که به خانه بازمی گشتند، برای همیشه تغییر کرده بودند، به شکلی که انگار بخشی بزرگ از آن ها، در جبهه های جنگ، جا مانده بود.

نگاهی به درون‌مایۀ داستان‌های وحشت از جنگ جهانی

رفیق من نمی خواستم تو را بکشم… حالا برای نخستین بار می بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک هایت، به فکر سر نیزه ات، و به فکر تفنگت بودم؛ ولی حالا زنت جلوی چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو. مرا ببخش رفیق. ما همیشه وقتی به حقایق پی می بریم که خیلی دیر شده. چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبخت هایی هستید مثل خود ما. مادرهای شما هم مثل مادرهای ما نگران و چشم به راه هستند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد و جان کندن یکسان. مرا ببخش رفیق. آخر چطور تو می توانی دشمن باشی؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می انداختیم آن، تو هم مثل کات و آلبرت، برادر من بودی.—از کتاب «در جبهه ی غرب خبری نیست»

والتر بنیامین به نویسندگان هم عصر خود توصیه می کند که با تلخیِ هر چه تمام، درباره ی این اتفاقات بنویسند. اما پایان جنگ، پایان وحشت های ناشی از آن نبود. نه تنها اتفاقات هراس انگیزی در آن دوره به وقوع پیوست، بلکه این اتفاقات در شکل گیری جهانی که اکنون در آن زندگی می کنیم، چه در خیالمان و چه در زندگی روزمره، نقش ایفا کرده اند. هنرمندان، نویسندگان و کارگردانانی که جنگ جهانی اول را تجربه کردند، هیچ وقت از کابوس های تکراری خود رهایی نیافتند. علاوه بر این، جنگ جهانی اول مثل طلسمی که اشتباه نوشته شده، دنیایی جدید و واقعیتی جایگزین را به وجود آورد که با تصورات مردم از زندگی قبل از سال 1914، تفاوت های عمده ای داشت: بُعدی تاریک از دنیا که در آن، فیلم ها و داستان ها و آثار هنری مربوط به «ژانر وحشت»، به جای این که سرگرمی هایی عجیب و غیرمنتظره به نظر برسند، به راهنمایی برای زندگی عادی تبدیل شدند. در آن زمان، هیولاهایی که زمانی در گودال های عمیق و تاریک زندگی می کردند، به خیابان ها و میان مردم آمده بودند!

منبع iranketab

نگاهی به درون‌مایۀ داستان‌های وحشت از جنگ جهانی

مطالب بیشتر

  1. نامه اینشتین به فروید دربارۀ جنگ و پاسخ او
  2. روزهای عشق و جنگ سرودۀ نزار قبانی
  3. لئو تولستوی و جنگ و صلح: مقالۀ موام
  4. آشنایی با سندرم استکهلم
  5. تأملی در رمان عقاید یک دلقک

نگاهی به درون‌مایۀ داستان‌های وحشت از جنگ جهانی

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

23 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago