تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
«ست» قهرمان زن در این داستان است. او برده ی سیاهپوستی است که مادرش را در سنین کودکی از دست داده است و به عنوان برده به مزرعه سرپناه مهربان برده می شود و در آنجا با هال ساگز ازدواج می کند و از او صاحب 4 فرزند می شود.
«ست» در آن مزرعه به شدت از رفتارهای غیرانسانی اربابان سفیدپوست رنج می برد. با بیرحمی از آنان شلاق می خورد و مانند یک گاو از او شیر می دوشند. سفیدپوستان “سینه های شیرده او را می دوشیدند” (پیچ ، 109) و این حادثه تا حدی «ست» را دچار بیماری روانی می کند که تصمیم می گیرد از آن مزرعه فرار کند. بنابراین تمام شجاعت و توان خود را به کار می گیرد تا بتواند به خانه مادر شوهرش در خیابان بلواستون شماره 124 پناه ببرد. اما اربابان خیلی سریع او را ردیابی می کنند و در لحظه ای که او هیچ کورسوی امیدی برای رهایی نمی بیند او وحشتناک ترین قدم را برمی دارد و دختر خودش را می کشد تا مخالفت خود را در برابر بردگی نشان دهد. او برای این جنایت 7سال زندانی می شود و بعدها از عوام مردم جدا شده و به عنوان یک انسان منفور شناخته می شود. حتی خانواده خودش هم از او می گریزند. دو فرزند پسرش این وضعیت را ترک می کنند، بیبی ساگز هم اتفاقی می میرد و دخترش «دنور» هم از مادرش فاصله می گیرد.
داستان «ست» داستان حقیقی زندگی برده ای به نام مارگارت گارنر است که در ژانویه سال 1856 از دست صاحبش در کنتاکی فرار کرده و از رودخانه اوهایو عبور می کند و به امید یافتن پناهگاهی در سین سیناتی تلاش می کند. اما درست زمانی که توسط صاحبانش دستگیر می شود تمام امید خود را از دست داده و یکی از دخترانش را با چاقوی قصابی می کشد. اما موریسون به شکلی بسیار زیبا این داستان واقعی را با پیش زمینه بردهداری بسط داده است. زنان برده همواره از دست مردان سیاهپوست و سفیدپوست زیان دیده اند. همیشه به دارایی آنان دستبرد زده میشد – حتی حق مادری آنها و به عنوان زنان سیاه پوست همواره حس مادری و حق مادری آنان انکار شده و فقط به چشم سرمایه ای زایشی به آنان نگاه می کردند. از آنجایی که حقوق زنان سیاه پوست بسیار جزئی و قابل چشم پوشی بود بنابراین او در جایگاه یک فرد تصمیم گیرنده هیچ گاه حق انتخاب نداشت. بدین ترتیب از «ست» انتظار نمی رفت که فرزندانش را عاشقانه دوست بدارد. به همین دلیل است که آن حرکت «ست» در از بین بردن خلقت خودش مورد بحث و جدل قرار گرفته می شودکه: آیا یک مادر حق متوقف کردن ضربان قلب فرزند خود را دارد یا به پایان رساندن زندگی یک فرزند معصوم جنایت است؟
چنین سوالاتی تا پایان داستان تشدید می یابد. جامعه آمریکا این عملکرد مارگارت گارنر و دیگر مادران برده که فرزند خود را کشته اند، جنایتکار می داند. البته در تاریخ آمریکا نمونه های بی شماری موجود است که مادران نوزادان خود را کشته اند تا بار مسئولیت زائد را از دوش خود بردارند. برای مثال، مری مونتگومری با فرزندش از مزرعه فرار کرد اما زمانی که دید یدک کشیدن بچه به دنبال خود سخت است ، “فرزند شیرخوارش را رها کرد تا بمیرد” (دورو، 49). پدیده کودک کشی گناهی سزاوار کیفر بود و «ست» و شریک واقعی زندگی اش باید با نتایج ناگوار آن جنایت مواجه می شدند. البته دلایل اقتصادی بیش از هر چیزی منجر به قتل کودکان در دوره ی برده داری میشد و این پدیده حتی تا به امروز به عنوان یک عامل ناشی از بدبختی اعمال شده است.
تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
وضعیت آفریقایی- آمریکایی نمونه ای است که در آن عوامل اقتصادی منجر به مرحله اندوهناکی از جامعه ی سیاه پوستان شد. پدیده ی کودک کشی که در داستانها نشان داده شده اشکال متعددی دارد. این پدیده از منظر ادبی تنها یک قتل نیست بلکه کشتن یک کودک از لحاظ روانی و ذهنی به وسیله فرونشاندن امیال و حقوق است. دلبند سندی بر تمامی این وقایع کودک کشی است، یکی از حزن انگیزترین آنها که مادر با بریدن گلوی او منجر به قتل دلبند می شود. جدای از این نمونه ها اینگونه نشان داده شده است که مادر «ست» هم در هنگام پس انداختن کودکانش هنگام زایمان “بدون انتخاب نام” (موریسون، 78) مرتکب کودک کشی شده است. نمونه دیگری از این پدیده زمانی است که الا، یک برده ی دیگر سیاهپوست هم تصدیق می کند که فرزندانش را که از اربابان سفیدپوست به دنیا آورده به قتل رسانده است.
نویسنده از زبان شخصیت ها نقطه نظرات گوناگونی راجع به کودک کشی ارائه می دهد. «ست» مدعی است که “نمی توانستم اجازه دهم همه چیز به عقب برگردد و نمی توانستم به هیچ کدام آنها اجازه دهم که زیردست اون معلم های سفیدپوست باشند. غیر قابل تحمل بود”. بیبی ساگز اصلا نمی توانست داوری کند و آنقدر در مورد ارائه دیدگاهش سکوت اختیار کرد تا آخر سر به مرگش منتهی شد. پل دی در ابتدا «ست» را به خاطر انتخاب راهی چنین ناهموار متهم می کرد. اما بعدها موقعیت او را با در نظر گرفتن پیشامدهای موجود می پذیرد. کودک کشی همواره به عنوان پیش زمینه عصر برده داری بوده است و گاه نشان دهنده مخالفت و یا دوری از رحمت بود.
اما تجاوز به حقوق کودکان مخصوصا دختر بچه ها در زمان برده داری با وحشتناک ترین نتایج مواجه شد. به نقل از لیندا برنت “بردگی برای مردان سخت بود اما برای زنان وحشتناک تر بود …” (405). دنور هم قربانی این نوع سوء استفاده از زنان است. سالهای اولیه دوران کودکی اش را در زندان با مادرش سپری کرد و همواره به خاطر جنایتی که مادرش مرتکب شده بود از سوی جامعه مورد تمسخر قرار می گرفت. هرچند مادرش هیچ گاه گذشته اش را برای دنور فاش نمی کند تا مبادا دیدگاه او نسبت به «ست» عوض شود اما باقی عمر او از دوران کودکی اش در ترس از کشته شدن به دست مادرش سپری می شود. در واقع او کودکی روان پریش و ترسو است. دنور با خود صحبت می کند و می گوید: ” تمام شخصیت ظاهری ام را به گونه ای نشان دادم تا مادرم مرا نکشد… “. او همواره به انتظار معجزه ای می ماند تا شاید بتواند روزی از دست «ست» فرار کند.
تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
«ست» از لحاظ قانونی و حتی از منظر اجتماعی مجرم شناخته شده است. اما آنچه که او را مجبور به ارتکاب چنین حرکت بی رحمانه ای می کند، ترس از بردگی و سوء استفاده از دخترش است. صاحبان مزرعه، مربیان مدارس و برادرزاده های آنان به حقوق مادری او تجاوز می کنند و شیر او را از سینه اش می دوشند. تمام این وقایع، گذشته «ست» را دربرمی گیرد و در رمان از طریق گفتمان میان «ست» و «پل دی» – یکی دیگر از قربانیان برده داری – احیا می شود. حافظه یکی از مهمترین بخش های شکل دهنده در رمان های موریسون است “چون حافظه به عنوان مشخصه مشترک میان دوستان، خانواده و مردم است” (میدلتون، 159).
هرچند پل دی دردهای «ست» به عنوان یک مادر را درک می کند اما می داند که او “زن عادی نبوده است”. ماجرای «ست» از دو منظر قابل بحث است. از یک سوی ، این ماجرا نوعی فقدان احساس مادرانه است به گونه ای که تعهد مادری عاجز در زیر سلطه بردگی آشکار می شود؛ از سویی دیگر، این ماجرا با مسئله «محدوده خشونت مادرانه» هم مواجه است. پدیده کودک کشی که «ست» مرتکب شد از هر دو جهت قابل تحلیل است.
” شیوه روایتی نوعی چرخش یا تکرار به دور حوادث آسیب زا را به نمایش می گذارد” (ماتوس ، 112). پدیده کودک کشی در رمان دلبند با ارجاع به «ست» و دخترش که بسیار روابط تاثیرگذاری هم هستند مورد تحلیل قرار می گیرد. برده داری خسارت های روانی بسیاری بر رابطه مادر- کودک گذاشته است. موریسون در این رمان ابعاد متعدد رابطه میان مادر- دختر را به رشته تحریر درآورده است. اولین نوع آن رابطه میان ست و دلبند است که یکی از منحصرترین نوع آن می باشد.
در اینجا یک مادر قاتل خون خودش است. «ست» توجیه کافی برای اثبات آن حرکت خود داشت که نه تنها جنایت نبوده بلکه حتی یک قتل نجات بخش هم بوده است. فقط او در بخش ناگوار ناشی از برده داری سرگشته شده بود و نمی توانست بپذیرد که دخترش هم چنین شرایط مشابهی را تحمل کند. بنابراین، تصمیم می گیرد تا او را از تولد غیرارادی به عنوان یک سیاه پوست آزاد کند ” من جان کودکانم را گرفتم و در جائی قرار دادم که احساس آرامش کنند”.
اگرچه پدیده کودک کشی یکی از محال ترین رفتارهایی است که یک مادر حتی نمی تواند تصورش را بکند اما «ست» نسبت به بازگشت دوباره خود و کودکانش به عنوان برده کاملا گریزان بود. این کار او در جایگاه یک مادر هیچ گاه قابل توجیه نیست چون او دست به امری کاملا غیر طبیعی زد. قتل تنها چاره برای رهایی نبود. او می توانست رئیس بردگان یا حتی خودش را بکشد. اما وجود فوق طبیعی دلبند حاکی از آن است که «ست» متهم به قتل است و باید مجازات میشد. بنابراین، ست یکی از بیرحم ترین شخصیت های زن در این داستان است که به شکل فطری دارای رگه هایی از جنون است.
دلبند آیینه ای است که گذشته مرتبط با شخصیت او را فاش می سازد. او باز می گردد تا «ست» را تصرف کند. او نقشه اش را با دنور در میان می گذارد: “او فردی است که من نیاز دارم. تو می توانی بروی اما او تنها کسی است که من باید داشته باشم”. این وسواس فکری نسبت به مادرش باعث می شود که هویت دلبند مبهم به نظر آید. ظهور و ناپدید شدن او عنصری ماوراءالطبیعه به داستان غم انگیز «ست» می افزاید. او به شکلی مبهم از آب ظاهر می شود: “پوست جدید، بدون چین و چروک و نرم دارد که حتی تا بند انگشتانش هم کشیده شده است”. ظهور مجدد دلبند از درون آب سمبولیک است گویی تمامی مراحل تولد کودک را مانند کودک تازه متولد شده ای از مایع روان در رحم مادر به نمایش می گذارد.
تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
«ست» ، دلبند را به عنوان یک موجود زنده می پذیرد نه به عنوان یک روح و این هنر موریسون است که دلبند را مانند موجودی وهم انگیز نشان می دهد و بدین ترتیب است که «ست» پس از رهایی از بار مسئولیت گذشته آرامش را احساس می کند. در واقع دلبند روحی از گذشته دور است که در جستجوی جایگاه خود در زمان حال است. دقیقا به همان ترتیب که ظهورش بسیار تصادفی روی داد، ناپدید شدنش هم سوالات بی پاسخ بسیاری برجای گذاشت و در آخر داستان او به شکل زنی عریان و باردار ظاهر می شود.
«ست» در چنین رابطه ی مشابهی با خواهرش سهیم است. او شاهد عینی خونریزی و قتل خواهر خود می باشد و هم چنین شیر مادرش را که آمیخته با خون دلبند بود می مکید. جدای از «ست» او تنها عضو ثابت بلو استون 124 است و هر دوی آنها رابطه ای ناگفته میانشان حاکم است. دنور مادرش را به خاطر قتل خواهرش همواره مقصر می داند و از مردم و حتی از مادرش کناره گیری می کند. بیگانگی او منجر به حس وابستگی نسبت به دلبند می شود درست زمانی که او را به عنوان خواهر از دست رفته خود می پذیرد.
آن حرکت دنور که شیر مادرش آمیخته با خون دلبند را می مکد سمبل آن است که «ست» و خانواده اش زندگی خود را بر پایه مرگ دلبند بنا نهاده اند و از خون او لاجرعه می نوشند.” دلبند خواهرمه و من خون او را درست همراه با شیر مادرم قورت دادم”. و بر همین اساس دلبند مصمم شد تا به ستیز با مادرش برخیزد.
از سویی دیگر دنور کینه را در قلبش حک می کند اما علاقه اش به «ست» و عشقش به او به تدریج افزایش می یابد آن زمان که می بیند مادرش از کج خلقی های دلبند رنج می برد. اینجاست که دنور به نجات مادرش می شتابد. او پلی است که میان «ست» و مردم پیوند ایجاد می کند. «ست» از انزوای دنور آگاه است اما هیچگاه از گذشته چیزی به او نمی گوید و تنها نیمی از حقیقت را فاش می کند. “تا آنجا که به دنور مربوط است، وظیفه «ست» آن بود که او را از گذشته مهمی که در انتظار او بود، دور نگه دارد”. سکوت حاکم بر رابطه میان مادر- دختر باعث گسترش فاصله میان آنها شد و دنور را مرموزتر از همیشه کرد. او پا به پای راز دلبند قدم برداشت تا اینکه سرانجام دلبند به شکل جسمانی و حقیقی ظاهر شد.
دلبند و دنور طبعی به شدت قدرت طلب دارند. دلبند از «ست» انتظار توجه کامل دارد و با چشمانش به او خیره می شود. در این بخش از داستان «ست» و دلبند همانند یک روح به نظر می رسند. اینگونه قدرت طلبی مشابه در طبیعت دنور هم قابل تامل است اما در مقابل “روح خواهرش”. صمیمیت رو به رشد میان دلبند و «ست» تهدیدی بر امنیت دنور محسوب می شود به گونه ای که مصاحبت با هر دوی آنها باعث گوشه گیری او می شود.
تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
در داستان دلبند، هر دو دختر بسیار پرخاشگر به نظر می رسند اما سختگیری مادرانه ی «ست» بر خشونت آنها سایه می افکند و در پایان در شخصیت دنور نوعی واژگونی به چشم می خورد. او در ابتدا از مادرش متنفر است و در جستجوی همراهی با دلبند است تا بتواند از خواهرش در مقابل مادر خود محافظت کند. اما بعدها با «ست» غم خواری می کند و آرزو می کند تا حافظ او در برابر روح دلبند باشد. این رشد در شخصیت دنور صورت می پذیرد به گونه ای که او دیدگاهش را نسبت به زندگی خود تنظیم می کند.
ارتکاب به جرم یکی از مهم ترین بخش های روند درمان است که به دنبال آن جنایت صورت می گیرد. حال ممکن است این جرم درونی یا آشکار باشد اما به هر حال جنایت همواره با عذاب وجدان همراه است و این جرم تا جائی که به «ست» مربوط است نشان دهنده دلبند است.
تصمیم عجولانه «ست» برای قتل دخترش ضربه ای بزرگ بر حالت روانی اش وارد کرد. او هیچگاه علاقه نداشت از گذشته اش صحبت کند اما حضور پل دی و پس از آن حضور دلبند، این باور او را تصدیق می کند که دلبند همان دختر خودش است که او به قتل رسانده است. عذاب وجدان «ست» باعث می شود که او خود را کاملا تسلیم نیازهای دلبند کند. او در حضور دلبند به شدت احساس عدم امنیت دارد و به او بهترین چیزها حتی به قیمت شغل، خانه و سلامتی اش را پیشنهاد می دهد.
جرم «ست»، دلبند را به عنوان کودک مرده ای قالب بندی می کند. او به قضاوت خود راجع به پدیده ی کودک کشی دلبند ادامه می دهد. آخرین یادداشت موریسون دال بر آن است که : “نباید از جرم و گذشته ی آن گریخت بلکه باید آن را در دست گرفت و متصرف شد” (کارمین، 91).
تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
زنان برده هرگز به عنوان گزینه های مناسب برای مادر شدن در نظر گرفته نشدند و تنها به عنوان کالا در خور توجه بودند. “کودکان و نوزادهایشان را می توانستند به راحتی از آنان بگیرند؛ مانند گوساله ای که از گاو جدا می کردند آنها را می فروختند” (دیویس، 7).
مادر شوهر «ست» حتی چهره ی هشت فرزند خود را هم به یاد نمی آورد. به همین ترتیب، مادر «ست» هم هیچگاه به او شیر نداد. اما تلاش ست برای آنکه مادر شایسته ای باشد به نتایج زیانباری از عشق مادرانه منتهی شد. حتی پل دی هم متذکر می شود که عشق مادرانه برای یک برده بسیار مخاطره آمیز است.
موریسون چنین نقل می کند:” پل دی فکر کرد، خطرناکه، خیلی خطرناکه. برای زنی که به بردگی عادت کرده عشق به هر چیز خطرناک است مخصوصا اگر این دلبستگی متعلق به فرزندانش باشد. او با دلبستگی تسویه حساب کرده بود”. هنگامی که پل دی ، «ست» را به خاطر عشق زیادش متهم می سازد او پاسخ می دهد: ” عشق یا وجود دارد یا وجود ندارد. عشق کم اصلا عشق نیست”.
این بدان معناست که «ست» نوعی سرشت از جان گذشته و وسواسی دارد اما نمی توان از آن به عنوان غریزه متواضعانه مادرانه نام برد. رابطه «ست» با دخترش دلبند رابطه ای خودخواهانه است. او از دلبند به عنوان یک قربانی استفاده می کند تا مخالفت خود را با اصل و نهاد برده داری نشان دهد. ترس از فاش شدن آن جنایت به ذهن او از لحاظ روانی چنگ می زند. دلبند مانند دختری جسما از آب ظاهر می شود تا انتقام مرگ خود را بگیرد.
تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
بین ست و دلبند رابطه ای قوی حاکم است به گونه ای که زنجیره ی زمانی،مکانی، فرهنگی، اجتماعی و غیره را گسسته می سازد. او بر این باور است که مرگ چیزی نیست جز حرکت مداوم زندگی به شکلی دیگر. هردو به نوعی حس تسخیرشدگی دارند. «ست» یک عمل شیطانی مرتکب می شود و دلبند خود شیطان شد. پیوستگی آن دو معمایی را در داستان خلق می کند که بسیار مهیب است.
پدیده ی کودک کشی، حس مادرانه ی «ست» را مورد بحث و تحلیل قرار می دهد اما به طور کلی با بررسی دقیق شرایط زندگی واقعی بردگان سیاهپوست و به ویژه زنان، هیچ چاره ی دیگری جز مرگ و خودکشی ندارد. اکثر زنان برده تمایل به خودکشی داشتند تا بتوانند از بی رحمی فرار کنند. با بردگان مانند حیوانات رفتار میشد. کاراکترهای زن در داستان موریسون از لحاظ شخصیتی سایه ای خاکستری رنگ دارند. برای مثال، تلاش «ست» برای قتل او را زنی بیرحم جلوه می دهد. پل دی اشاره می کند که: “… ست تو دو تا پا داری نه چهار تا…” بدین ترتیب شخصیت غیرعادی دلبند نشان می دهد که او تجسمی از شیطان است.
دلبند سعی برآن دارد تا پل دی را به گمراهی بکشد و «ست» را سرگردان کرده و دنور را مانند عروسک خیمه شب بازی در دست بگیرد. دلبند به نوعی یک فرد افراطی است طوریکه از یک سوی تا حد مرگ مادرش را خفه می کند و از سوی دیگر، گردن ضرب دیده ی «ست» را با انگشتان نرمش تسکین می بخشد. سرشت حاکم و مطالبه گر دلبند باعث ناراحتی مادرش می شود.
«ست» همه چیز را رها می کند تا رضایت دلبند را جلب کند طوریکه دلبند گناه جنایت او را ببخشد. خشونتی مشابه در شخصیت دنور هم به چشم می خورد. او مادرش را به خاطر کودک کشی مقصر می داند و از لحاظ روانی ثابت می کند که همه چیز شکنجه ای برای «ست» است. بیگانگی دنور با خانواده اش باعث می شود «ست» منزوی تر شود و دنور عمدا چنین رفتاری را پیش می گیرد تا مادرش درد کشته شدن را به درستی درک کند. هرچند، دنور در پایان ثابت می کند که می تواند کمک بزرگی برای حال و روز مادرش باشد آنهم درست در هنگامی که می فهمد دلبند مادرش را کاملا در مشتش گرفته است. آسیب روانی حاصل از رهایی از قتل کودک در «ست» هم آشکار است.
بردگی زنجیره ی روابط میان ست و مادرش را پیش از آنکه بتواند سخنی به زبان آورد، از هم گسست. به همین دلیل تکذیب بر ادعای حس مادری باعث اغراق در نقش «ست» به عنوان مادر می شود و او تنها مسئولیت خود را در قبال فرزندش ، حس مادری می بیند. هم چنین عمل کودک کشی «ست» تمام تلاش او را برای اصلاح گذشته اش بازگو می کند آن زمان که مادرش به دار آویخته شد و او تنها به حال خود رها گشت. «ست» این چنین اعتراف می کند: ” نقشه من آن بود که همگی به آن طرف [پیش مادر خودش در آن دنیا] بروند”. تجربه های شخصی «ست» از زندگی و سخنرانی های فرهنگی سیاهپوستان باعث شد تا او بپذیرد که زندگی در جایگاه یک برده سیاهپوست حتی بدتر از مرگ است.
تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
از نظر سیاهپوستان “مرگ هر چیزی بود جز فراموشی”. همین نفرت از تولد فعلی و امید به زندگی بهتر با تولد مجدد در تصمیم بر کودک کشی باعث دلگرمی «ست» میشد. اگر جنایت «ست» را از لحاظ معنوی مدنظر داشته باشیم، به شدت قابل سرزنش است. ارتکاب به کودک کشی از سوی ادیان یا هر اجتماعی انکار شده است. زمانی که او از سوی اجتماع مطرود می شود به این نکته آگاه است.
بیبی ساگز که خود واعظ مسائل مذهبی است، نتوانست در برابر این حادثه واکنش نشان داده و تسلیم مرگ شود. «ست» می دانست که در مرگ بیبی ساگز مقصر است. از منظر اجتماعی، او به عنوان فردی مطرود شناخته می شود که سعی بر آن دارد تا با شکستن یک سری هنجارهای اجتماعی طغیان برپا کند. همین مسئله منجر به ایجاد سد ارتباطی میان مردم از یک سوی و خانواده ی «ست» از سویی دیگر می شود. دنور هم قربانی حس بیگانگی است. اما «ست» به حمایت نیازمند است تا بتواند بر گناه خود غلبه کند. “
در داستان دلبند، زندگی جهنم است اما در کنار یکدیگر ، تجربه های مشترک و عشق خواهر برادری به کاراکترها کمک می کند حتی اگر نتوانستند زندگی را بهتر جلو ببرند، حداقل بتوانند از مرگ نجات یابند” (بالیا، 91).
در پایان داستان همه مردم متحد می شوند تا دلبند را از بلواستون بیرون کنند. موریسون تنها راه حل مناسبی که برای مشکلات اجتماع سیاهپوست پیشنهاد می کند، اتحاد و همدلی است. همچنین پدیده ی کودک کشی از بعد سیاسی هم مورد انتقاد است به طوریکه «ست» برای این جرم خود محکوم به 7 سال زندان شد.
مسئله ماوراء الطبیعه عنصر مهم دیگری در داستان دلبند است. اولین خط از رمان توجه خواننده را به دنیایی اسرارآمیز جلب می کند. هدف اصلی موریسون گسترش فرهنگ خاص آفریقایی است تا بدین ترتیب داستان هایی که در آنها «روح» معرفی می شوند رئال و فریب دهنده به نظر برسند.
جو خصومت آمیز در آمریکا و اجتماع سیاهپوست به جو داستان چنگ می زند. داستانهای روح در میان سیاهپوستان بسیار متداول است چون مرگ از دیدگاه آنان دیگر مسئله ترس برانگیزی نیست. بیبی ساگز می پذیرد که فرزندان از دست رفته خودش باید “… نگران خانه ی شیطان زده کسی باشند”. بنابراین کاراکتر دلبند و حتی حضور او به عنوان یک روح در خانه ی «ست» از نظر خوانندگان مدرن کاملا قابل توجیه به نظر می آید. ” خانواده موریسون [خانواده توصیف شده در داستان] ترکیبی از ارزش و اسطوره می باشند” (هالوی، 160).
هم چنین عنصر برجسته ی ماوراءالطبیعه در نتیجه ذهن پریشان شخص است. ناامیدی و سرکوبی اغلب منجر به شکل گیری دنیایی خیالی و کاراکترهای خیالی می شودکه بعد دیگر آن قضاوت در مورد عنصر ماوراءالطبیعه است.
موریسون دو جهان زنده و مرده را از طریق «ست» و دلبند به هم متصل می کند. مردم سیاهپوست هم با شیوه های جداسازی دنیای فیزیکی از دنیای ماوراءالطبیعه آشنا هستند. این همان راهی است که مردم قادرند دلبند را به سوی جایگاه اصلی اش جلو ببرند. به نظر می رسد «ست» خارج از مرکز توجه قرار دارد. بدون راهنمایی و کمک مادر، او از روابط واقعی میان مادر-دختر برکنار می شود. شرایط سوءاستفاده جنسی به او از لحاظ روانی آسیب رسانده به شکلی که ماهیت شبه حیوانی از یک انسان بر شخصیت او پیشی گرفته است. در فکر «ست» مشکلی ریشه دوانده است. هیچ مادری هرچند هم بیرحم قادر نیست به قتل فرزند خود [حتی در بدترین شرایط] متوسل شود. حتی اگر بترسد از این مسئله که دخترش قربانی تجاوز در آینده خواهد شد، باز می توانست فرزندش را به شخصی آشنا بسپارد. «ست» فراتر از این تفکر پیش نرفت و وحشت و ترس باعث شد تا اینگونه رفتار کند. اگر چه احساس می کند درست ترین کار را انجام داده اما به هرحال با قتل دخترش متهم به چنین ستمی است.
موریسون به هیچ وجه قصد ندارد قضاوتی روی این عمل «ست» ارائه دهد. بلکه تحلیل در تصمیم گیری «ست» را به عهده خواننده می سپارد. پدیده کودک کشی از سوی جامعه کاملا مطرود اعلام شده اما همین افراد جامعه در پایان داستان «ست» را می بخشند. اگرچه اتحاد راه چاره پیشنهادی به احساس حقارتی است که سیاهپوستان از آن رنج می برند، بنابراین نمی توان جرم او را به عنوان تصمیمی جداگانه از نظر گذراند. به هرحال مردم هم به شکل مستقیم یا غیرمستقیم با پدیده کودک کشی سروکار دارند. به همین دلیل است که مردم هم با سنگینی بار گناه پا به پای «ست» همراه می شوند. اما این مسئله به هیچ وجه فراموش کردن گذشته ای نیست که مدنظر نویسنده است بلکه در واقع زندگی در گذشته و غلبه بر آن است.
____________________________________________________________________________________
منابع ذکر شده:
Brent, Linda. “Incidents in the life of a Slave Girl”. The Classic Slave Narratives. Henry Louis Gates.ed. New York: American Library, 1987.
Carmean, Karen. Toni Morrison’s World of Fiction. New York: Whitestone Publishing Company,1993.10
Davis, Angela. Women, Race and Class. New York: Random House, 1981.
Drew, Benjamin. “The Refugee: A North-side View of Slavery”. Four Fugitive Slave Narrative.( Reading MA : Addison Wesley, 1969).
Holloway, Karla and Stephanie D. New Dimensions of Spirituality A Biracial and Bicultural Reading of the Novels of Toni Morrison. New York: Greenwood Press, 1987.
Matus, Jill. Toni Morrison Contemporary World Writers. New York: Manchester University Press, 1998.
Middleton, David. Toni Morrison’s Fiction: Contemporary Criticism. New York: Garland Publishing, 2000.
Mabalia, Doreatha Drummond. Toni Morrison Developing Class Consciousness. : Selinsgrove: Susquehanna University Press, 1993.
Morrison, Toni. Beloved. New York: Signet, 1987. (All the subsequent references are quoted in the parenthesis of the text)
Peach, Linden. ed. Toni Morrison. Macmillan Press: London, 2000.
Schapira, Barbara. “The Bonds of Love and the Boundaries of Self in Toni Morrison’s Beloved”. Contemporary Literature 32: 2, 1991.
lilymoslemi.blogfa منبع
2)
«تونی موریسون» نویسندهی سیاهپوست رمان «دلبند» و برندهی جایزه نوبل ادبیات سال 1993، حین گرفتن جایزهی حلقه منتقدان آمریکا به پاس یک عمر دستاور هنری گفت: « زمانی که کتابهایم چاپ شدند، روی قفسه مخصوص نویسندگان سیاهپوست قرار گرفتند، نه در کنار دیگر آثار ادبیات داستانی».
شاید فاصلهی مابینِ آن قفسههای کتاب زیاد نبوده اما در کشوری که بردهداری رکنی اساسی از نظامش بوده این فاصله به اندازهی چندینقرن سرکوب، شکنجه، خفقان، طاقت و بردباریست.
« تونی موریسون» آفریقاییتبار و برای رسانیدن فریادِ بردهگان سیاهپوست به گوش جهانیان که پدربزرگش نیز از همان بردهگان بوده، مسیری طولانی طی نموده؛ اینک او یکی از غولهای ادبیات معاصر آمریکاست، و تقریباً تمامی جوایز ادبی معتبر دنیا را به خود اختصاص داده، و نخستین زن سیاهپوستی است که کرسیای در دانشگاه پرینستون دارد و همچنین اولین زن سیاهپوست آمریکاییست که به دریافت جایزهی نوبل نائل شده.
وجه تمایز موسیقی و ادبیات سیاهپوستان آمریکا با سایر، در گونهای از رنج یا به دیگر سخن، زایشی درداگین از گونهای رنج است که وزناش به فشردگیی بغضی سنگین میماند که فقط شبیه به حالوهوای خودشان و مختص به این نوع موسیقی یا ادبیات است و البته نمیتوان از تاثیر فراوانش بر ساحت هنر ناب، علیالخصوص در حوزهی موسیقی چشمپوشی کرد؛ بغضی که وقتی مبدل به آوا میگردد، صدای زنان و مردانیست که در جستوجوی ترکیبی مناسب، رمز یا کلیدی برای بیان رنجهایشان، گرداگرد هم آنقدر صدای یکدیگر را میقاپند تا کمر کلمات شکسته شود، تا به ورای واژگان پل بزنند، تا در خلسهای روحانی به سنخی از هارمونی دست یازند، که وقتی هماهنگ میشوند، آوازشان به موجی از صدا با چنان دامنهی وسیعی تبدیل میشود که اعتراضش تا اعماق ژرف آبها راه میجوید، از دامنهی کوهها بالا میرود تا ندایش به آسمان داغ و خاموش، در پی عدالت چنگ بیندازد. بدینسان ادبیات سیاهپوستان آمریکا نیز، آیینهایست تمامرخ، شاعرانه، صریح و بیپیرایه که وقتی به کلمه درمیآید، مانند نوتهای موسیقیشان در پس شکل ظاهری واژگان، هالهای دردآلود از سرگذشت قرنها تبعیض نژادی، بیعدالتی، ستم و تحقیر مویه میکند.
تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
رمان «دلبند» برندهی جایزهی ادبی پولیتزر 1988- ماجرای تاثیرگذار و عجیبی دارد! اغلبِ قصههایی که به روایت رنج انسانها تحت فشار سیطرهی نظامهای قدرت میپردازند برای تاکید بر وجه واقعیبودن قصهشان، و جلب همدلی خواننده، جهت تعریف ماجراهایشان از الگوهای واقعگرایی در داستانگویی بهره میبرند و بر آن پافشاری مینمایند؛ سعی میشود قصه، شکل تخیل و خیال به خود نگیرد، بدین لحاظ پردازش موقعیتها و شخصیتهای داستان در بستری از واقعیتهای ملموس، عینی و روزمره شکل میگیرد. اما الگوی روایت رمان «دلبند» وارد حوزهی نوع دیگری از «رئالیسم» یعنی «جادویی»اش میشود. رمان با چنین جملهای آغاز میگردد:
« 124 کینه جو بود» و «124» اسم کلبهایست که باقیماندهی خانوادهای در آن زندگی- در واقع مردگی!- میکنند. ماجرای داستان حول و حوش روایت دردناک یک بردهی زن بهنام «ست» میچرخد که بهمراه دخترش ساکن «124» هستند، پسرانش پا بفرار گذاشتهاند زیرا یک «روح» در آنجا رفتوآمد دارد. اساساً «رئالیسم جادویی» اعتراضیست به غلبهی فرهنگ بیگانه، تکنولوژی تحمیلی و حاکمیت عقلی که جایی برای تخیل و اسطوره باقی نمیگذارد و محملیست برای بیان اسطورههای بومی، عقاید و سنن ابتدایی و بازگشت به باورهای خودی. اما همانطور که در سطور بالاتر دربارهی فضای متمایز هنر سیاهپوستان به عرض رساندم، آنچه در ادبیاتشان ویژگیها و رنگ «رئالیسم جادویی» به خود میگیرد نیز متفاوت است. برای لمس جنس این تمایزات میبایست به خاستگاهشان رجوع کنیم و به آن لحظات دردآگین آغازین، چیزی مشابه زایشِ موسیقیشان حین کارهای طاقتفرسا زیرشلاق اربابان، یا شباهنگام که بردهگان در بدترین مکانها به یکدیگر غلوزنجیر میشدند، برای طاقت آوردن زخمهای روحی، روانی و جسمیشان، و شکنجهای که تار و پود وجودشان را بهم لولانده، به موسیقی پناهیده و ندایی از درونشان صدا میشده. میخواهم بگویم:
زمانی که روح آنان به دلیل مشقتها- مثلاً طبق قانون نامرئی میانشان، آنان نمیبایست به اعضای خانوادهشان دل میبستهاند زیرا هر آن ممکن بود ارباب تصمیم به فروش همان عضو خانواده بگیرد– به درون خود، و تصوراتشان رانده میشدند، در تمنای جهانی که در آن ظلمی نباشد. اما مگر درون در امان مانده؟! اینگونه سنخ دیگری از «رئالیسم جادویی» خلق میشود. تصورات دردناک. درست مانند لحظاتی که روح، روان و کالبد از شدت رنج بهم میپیچد طوری که مرز درونِ دردآگین آدمی با دنیای بیرون، یعنی واقعیت شکنجهوار زندگی محو میشود؛ هر آنچه از درون میجوشد و هر آنچه از بیرون به درون فرومیریزد در یک واژه خلاصه میگردد: «درد». بدینسان روحِ «دلبند»، روح سرگشتهی خانهی «124»، با تمامی ارواح سرگردان تصور شده متفاوت است.
نویسنده: پیام رنجبران
منبع senaps.mihanblog
3)
داستان کتاب دلبند براساس زندگی یک زن سیاهپوست و برده است. این زن همراه همسر و بچههایش از مزرعهای که در آن به بردگی گرفته شدهاند فرار میکنند و به اوهایو پناه میبرند. وقتی بردهدار آنها را پیدا میکند زن به دور از چشم همسرش برای اینکه فرزندش چند ماههاش طبق قانون به دست بردهدار نیفتد و به بردگی گرفته نشود، فرزندش را به قتل میرساند و مدتی فرزندی که در شکم دارد را به دنیا میآورد. سالها بعد روح فرزند به قتل رسیده در قالب دختری نوجوان به خانه وارد شده و میخواهد انتقام قتل را از مادر بگیرد اما…
توصیفات واضح و صحنهسازیهای دقیق قلم نویسنده باعث جذابیت این کتاب شده است. از نظر من در ادبیات، توصیف احساسات و عواطف مادرانه جایگاه وسیعی دارد اما این کتاب به شکل خارقالعادهای حق مطلب را در مورد قتل و احساسات یک مادر که به بردگی هم گرفته شده، ادا کرده است.
میتوان گفت از زیباترین و احساسیترین لحظات لحظه قتل دلبند به وسیله مادرش است. این کتاب علاوه بر بیان زجرها و شکنجههای جمعی تاریخ بردگی شکنجه و آسیبهای روحی، بردگان را به طور دقیق و زیبایی به تصویر کشیده است به طوری که خواننده در دردها و شادیهای هر کدام از شخصیتهای کتاب کاملا شریک بوده و حس هر کدام را به راحتی لمس میکند.
جملاتی از کتاب دلبند
من درباره زمان حرف میزدم. باور کردنش برام خیلی سخته. بعضی چیزا میرن، میگذرن. بعضی چیزا میمونن. سابق اغلب فکر میکردم که این کار حافظه خودمه. میدونی، بعضی چیزا رو آدم فراموش میکنه و چیزایی هس که هرگز فراموش نمیشن. ولی درباره جاها اینطور نیست. جاها همیشه هستن. اگه خونهای بسوزه، از بین میره ولی جای اون – تصویر اون – باقی میمونه و نه فقط تو ذهن من، بلکه بیرون از ذهن من، توی دنیا. چیزی که به یاد من میاد، تصویریه که از اونجا، از بیرون، خارج از مغزم بیرون میپره. یعنی حتی اگه بهش فکر نکنم، حتی اگه بمیرم، تصویر هرچه که کردهام، دونستهام یا دیدهام همیشه همونجا وجود داره. درست تو همون جایی که اتفاق افتاده. (کتاب دلبند – صفحه ۵۹)
-چرا؟ چرا خودتو مجبور به ماسمالی کارای اون میکنی و به جاش عذر میخواهی؟ اون دختر بزرگیه.
-بزرگی و کوچکی اون واسه من فرق نداره. «دختر بزرگ» واسه یه مادر معنایی نداره. فرزند، همیشه فرزنده. اونا رشد میکنن. پیر میشن ولی بزرگ بودن یعنی چی؟ واسه قلب من بیمعنیه. (کتاب دلبند – صفحه ۷۳)
نمیتونم زمانو به عقب برگردونم ولی میتونم گذشته رو به حال خودش ول کنم. (کتاب دلبند – صفحه ۱۱۱)
میخواستم کمکت کنم، ولی ابرها جلویم را گرفته بودند.
اینجا ابر نیست.
اگر آنها حلقه آهنی دور گردنت ببندند، با دندانهایم آن را میکنم. (کتاب دلبند – صفحه ۳۲۰)
فقط یه چیزو بهم بگو. یه مرد سیاه چقدر باید بِکِشه. بهم بگو آخه چقدر؟ (کتاب دلبند – صفحه ۳۴۸)
جملات پشت جلد کتاب
مطالب بیشتر
تأملی در رمان دلبند اثرِ تونی موریسون
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…