نقد علی میرفطروس بر رهگذار باد سروده حمید مصدق
(به مناسبت سالمرگ حمید مصدق)
در رهگذار باد
دیدم
سیماب صبحگاهی
از قلۀ بلندترین کوهها فرو میریخت
گفتم:
برخیز و خواب را…
برخیز و باز روشنیِ آفتاب را…
وقتی که بامدادان
مهرِ سپهر، جلوهگری را
آغاز میکند
وقتی که مهر، پلک گرانبار خواب را
با ناز و با کرشمه ز هم باز میکند
آنگه ستارۀ سحری
_در سپیدهدم_
خاموش میشود.
من آن ستارهام
که با طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش میشوم.
من مرغ آتشم
میسوزم از شرارۀ این عشق سرکشم.
چون سوخت پیکرم
چون شعلههای سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز میشود.
و من دوباره زندگیم را
آغاز میکنم.
پرواز میکنم.
پنداشتی
چون کوه، کوه خامش دمسردم؟
بیدرد، سنگ جامد بیدردم؟
من قلهام
بلندترین قله غرور
اکنون درون سینۀ من التهابهاست.
هرگز گمان مبر
شد خاطرات تلخ فراموشم
من سرد کوهم
آتشفشان خاموشم.
من
دشت
آب
نور
من عطر پونه بودم
در ژرفنای شب.
آمد نسیم و رایحهام را برد
تا ساحل سپیدۀ صبح ستارهسوز.
تا آستان روز.
من درۀ عمیق غمم، در من
پرواز ده طنین کلامت را
من
پرواز کردهام
از بامهای دنیا
در دامهای دنیا.
ای داد
تند باد.
دیگر به اعتماد که باید زیست؟
دیوار اعتماد فرو ریخت.
و کسوت بلند تمنا
بر قامت بلند تو کوتاهتر نمود.
پایان آشنائی
آغاز رنج تفرقه
_اینت درد!
آیا کدام صاعقۀ سهمناک زد
بر این سترگ درخت تناور جنگل؟
هر سوی سیل
سنگین و سهمناک
من از کدام نقطه
آغاز میکنم؟
طوفان و سیل و صاعقه
اینک دریچه را
من با کدام جرأت
سویِ ستارۀ سحری باز میکنم؟
بگذار تا ببارد باران
باران وهمناک
در ژرفی شب
این شب بیپایان
بگذار تا ببارد، باران
اینک نگاه کن!
از پشت پلک پنجره باران را.
و گوش کن
به این ترنم تکرار
و گوش کن که در شب
دیگر سکوت نیست
این صدای باران است
امشب صفای گریۀ من
سیلاب ابرهای بهاران است.
این گریه نیست
ریزش باران است.
«آیا کسی مرا
از ساحل سپیدۀ شبها صدا نزد؟
از پشت پلک پنجره میدیدم؛
شب را و قیرگونه قبایش را
دیدم نسیم صبح
این قیرگونه گیسوی شب را
سپید میسازد
و اقتدار قلۀ کهسار دور دست
در اهتزاز روشنی آفتاب میخندد.
در دوردستها
از ابتداء شب
باریده بود بارانی
سنگین و سهمناک
و دست استغاثۀ من،
سدی نبود سیل مهیبی را
که میآمد؛
و آخرین ستون
از پایداری روحم را
میبرد.
نقد و نظر
در رهگذار باد، آنچنان که در میان خوانندگان بازتاب وسیع داشت، مورد نقد و بررسی کتبی قرار نگرفت. مشهورترین نقد بر این منظومه، یادداشت علی میرفطروس بود، که بخشهائی از آن را میخوانیم.
او مینویسد:
«از آبی، خاکستری، سیاه_که در سال 43 سروده شده_ تا منظومۀ اخیر حمید مصدق_ در رهگذار باد_تفاوت چندانی آشکار نیست، و این بدان معنی نیست که شاعر در این مدت درجا زده است، بلکه سخن از آتمسفر عاطفی همسانی است که بر اشعار این دو منظومه حاکم است،چنانکه توان گفت در رهگذار باد ادامه و دنبالۀ آبی، خاکستری، سیاه میباشد.
صمیمیت و آگاهی در شعر، و دریافت و برداشت ژرف شاعر از اشیاء و اوضاع محیط و درک عمیق وی از دینامیسم اجتماعی زمانش را شاید بتوان مهمترین عامل در پایائی و تکامل در کار یک شاعر موفق دانست… و این، از ویژگیهای بارز و مشخص حمید مصدق است.
او آنقدر ساده و صادقانه حرف میزند که خواننده خود را با زبانی آشنا و صمیمی و در محیط شعری کاملاً شرقی و بومی روبهرو میبیند؛
صمیمیتی که از ایثار و بخشندگی لبریز از پاکترین عاطفههای انسانی سرشار است.
من تو را خواهم برد
به شب جشن عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارائی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهرهای نیست عبوس
…
این دو منظومه، از زمینۀ عاطفی خاص و همسانی برخوردارند که درد، اندوه، تنهائی، حسرت، و… بر آن پیاده شدهاند. امید، اگرچه در کنار ملالتها و دلتنگیها جا کرده، ولی این امید در آبی، خاکستری، سیاه به نحوی، و در رهگذار باد به صورتی دیگر رخ مینماید. در اولی امیدی است پایا که میرود تا به حقیقت روشنی بگراید:
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبائی را
و در دومی امیدی است آمیخته با یأس و ناتوانی که از تجربههای تلخی حکایت میکند:
دیگر به آن تفاهم مطلق
هرگز نمیرسیم
و دست آرزو
با این سموم سرد تنفر که میوزد
دیگر شکوفههای شهامت را
از شاخسار شوق نخواهید چید
در آبی، خاکستری، سیاه اگر میخوانیم: (در من اینک کوهی/ سر برافراشته از ایمان است) و یا با خواندن:
«تو اگر بنشینی
من اگر بنشینم
چه کسی برخیزد
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی پنجه در پنجۀ هر دشمن درآویزد؟»
هیجان و جوششی در ما پدید میآید، در در رهگذار باد، متاسفانه با وجود سطرهای درخشان، از آن جوشش و هیجان خبری نیست؛ زیرا که خواننده، بیثباتی و بیاعتقادی شاعر را در شکستن طلسم حادثهای که او در صفحۀ نخست کتاب اخیرش از آن سخن میگوید، در سراسر اشعارش احساس میکند:
دیوار اعتقاد مرا موریانه خورد
اینک من آن عمارت از پای بست ویرانم
زیرا که آن اندیشۀ سازنده و بارور، خلاق و راهیاب، در اینجا، اصالت خود را از دست داده و مسخ شده است. این است که خواننده از خود میپرسد چطور ممکن است شاعری که در چند سطر پیش میسرود:
بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره
بسپار!
اینک نوحۀ مرگ سر دهد و بگوید:
ای اشتیاق مرگ
در من طلوع کن
آیا خواسته است «انگ» روشنفکرنماهای وطنی را بر خویشتن بچسباند؟!
از آبی، خاکستری، سیاه تا منظومۀ اخیر حمید مصدق، تراژدی و فاجعهای در حالت تکوین و تکامل است، فاجعهای که در تمثیل یک سفر در رهگذار باد از آن سخن میرود. چشمانداز روشن و پاکی که در منظومۀ نخست دیده میشد، در منظومۀ اخیر، سیاه و سوگوار میگردد و آن نیروی راهیاب که خاموشی او/ نیست برهان فراموشی او/ در شاعر نشست میکند و به رسوب میگراید … و این البته ناشی از گذشتن از گذرگاههای گذشتهای تلخ و خاطرههائی تلختر است:
افسوس
خاموش گشته در من
آن پر شکوه شعلۀ خشم آهنگ
ای خوبتر بیا!
این شعلۀ نهفته به دهلیز سینه را
چون آتش مقدس زردشت برفروز
گوئی که شاعر میراث و یادگار دورۀ پرخروشی است که افراد آن زیستن را در نگین صبح میدیدند… و اینک برای آن روزهای خوب، برای آنهمه آرزوها و امیدهای آتش گرفته و خاکستر شده و برای آن آفتاب روشن که در شط خون نشست، افسوس میخورد و سوگواری و بیتابی میکند:
دل من میسوزد
که پرستوها را پر بستند
که پر و بال کبوترها را بشکستند
و چه امید عظیمی به عبث انجامید.
اینگونه نوستالوژی در آثار اغلب شاعران خوب روزگار ما_ بویژه در آثار مهدی اخوان ثالث_ چهره مینماید.
آبی، خاکستری، سیاه و منظومۀ در رهگذار باد، بیانی روائی و محتوائی اجتماعی دارند. جلوههای عاطفی منظومۀ نخست، در رهگذار باد، به تدریج با جلوههای توصیفی درهم آمیخته است. زبان مصدق مجموعاً زبانی است غنائی و شفاف که از تجربیات شعر کلاسیک مایه گرفته و تصویرهای وی از تازگی و لطافت ویژهای برخوردارند، با اینهمه از تأثیرپذیری شاعران بنام معاصر بر کنار نمانده که چند نمونه به دست میدهیم:
از نادر نادرپور:
ای آفتاب پاک صداقت
در من غروب کن
از فروغ فرخزاد:
و میل به جنایت
در جان دردمندم میسوخت
و یا:
آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد
و این سطرها
ای دوست، ای مصاحب تنهائی
وقتی تو مهربان باشی
دنیای مهربانی داریم
که یادآورد این جمله برتولت برشت است: وای بر ما که خواستیم دنیای مهربانی برای آیندگان آماده کنیم. در حالی که خود نتوانستیم مهربان باشیم.
غالب اشعار حمید مصدق از یکپارچگی و صلابت خاصی بهره بردهاند، توجه به فرم_ خاصه قافیه_ به اشعارش ظرفیت ظریفی بخشیده است، ولی این توجه در جائی که به افراط میگراید، از نشست و تأثیر بار عاطفی شعرش در خواننده میکاهد و آن را به صورت تصنعی و کلیشهای جلوه میدهد. دور شدن از فضای بارور منظومۀ نخست و رها شدن از جریانات و دلتنگیهای اجتماعی به گلایهها و ملالتهای فردی و خصوصی در رهگذار باد باعث آمده تا ابتذالی که در کار مصدق وجود دارد آشکار گردد:
میخواهمت هنوز/ آری هنوز هم/ دریای اضطراب/ در سینۀ شکستۀ من موج میزند/ و یا: بعد از تو آفتاب، سیاه است/ بعد از تو/ در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست…
با اینهمه حمید مصدق شاعری است که با منظومۀ خوب آبی، خاکستری، سیاه جای شایستهای در بین شاعران جوان معاصر یافته است.
ولی آیا باید باور کرد که «اعتماد/ از قلبهای کال/ بار رحیل بسته (و) آیا این خیل خواب در خور خرگوشان/ از چشم خلق خیمه نخواهد کند؟»…
آخرین سطرهای منظومۀ اخیر مصدق شاعری را به ما مینمایاند که در (عصر شب) عبور زیرکانهئی در رهگذار باد دارد؛ عبوری که خط فاجعه را دنبال میکند و در این گذرگاه خوفناک میخواند:
برخیز خوب من
در کوچههای شهر
شباهنگام
باید سرود خواند
شهری که خفته، بانگ تو بیدار میکند
برخیز خوب من
در کوچههای شهر، شبانه
سرود باید خواند…
منبع
تاریخ تحلیلی شعر نو
شمس لنگرودی
نشر مرکز
ج سوم
صص658-668
نقد علی میرفطروس بر رهگذار باد سروده حمید مصدق
مطالب بیشتر
نقد علی میرفطروس بر رهگذار باد سروده حمید مصدق
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…