در سالمرگ شهرام شیدایی سرودههایی از او
فکر کردن در مورد آدمها، پایان یافت
همه نشستند بالا بیاورند
حتا یک تکه سنگ هم به یادِ کسی نمیآمد
دوران حرف نزدن آدمها، آغاز شد
فیلسوف میگفت: سر من به درد کاری نمیخورد
بقال میگفت: سنگ؟! اسمش را هم نشنیدهام
سگی از پیادهرو رد میشد
ساعتی بر دست داشت
به مغازهها سر میزد ادارهها کارخانهها
و سرِ آدمها داد میزد: سریعتر سریعتر
و آدمها سریعتر بیهوده میشدند
سریعتر میپوسیدند، سریعتر و آرامتر
گذشتهای دور در شهرها حس میشد
و بیشتر کلماتی که پیش از لال شدن به کار میرفت
شاید بود، شاید شاید
شاید آجری را به آجری میچسباند
شاید دستی را به دستی میداد
و سلامی را به سلامی دیگر متصل میکرد
شایدی سنگین در شهرها میچرخید
و خود را پُر میکرد
بعد کندتر ادا شد، کندتر و سنگینتر
و همه باور کردند
که دیگر راه نمیرود میخزد
به نمیدانم که رسید، آرام آرام از بین رفت
در سالمرگ شهرام شیدایی سرودههایی از او
سعی کن شاخۀ درختی را به یاد بیاوری
در عمق کم حرکت کن
خیلیها خفه شدهاند
سعی کن چیزی به یاد بیاوری
چیزی از زمانی
_ما به جایی برمیگردیم
سعی کن سعی کن
بعد از خفه شدن معناها دالها مدلولها
باد لغتنامهها را ورق میزد:
این یعنی آن یعنی
شب یعنی روز یعنی
من یعنی تو یعنی
آمدن یعنی رفتن یعنی
کجا یعنی چه یعنی
باد قفل لغتنامهها را قفلِ تمام سلولها را باز میکرد و میگفت:
آزادید
_سریعتر سریعتر
سریعتر یعنی سبکتر یعنی سنگینتر یعنی اسب یعنی
عقل یعنی درد یعنی میز یعنی کشیش یعنی کُت یعنی
فلسفه یعنی پرده یعنی کتاب یعنی گاو یعنی
حرف یعنی گاری یعنی چرا یعنی چگونه یعنی
« و به یاد بیاور
که زندگی من باد است»
***
میدوی که اشیای میان دیوارهایی را
که به هم نزدیکتر میشوند نجات دهی
سوت میزنند، برمیگردی، میخندند
به ترکیب فعلی نجات دادن!
اسارت در سایه حس نمیشود
اسارت در ستونها حس نمیشود
چرا از اسارت حرف میزنیم؟
لباس میآوری برای تخیل!
غذا میآوری!
مثل پریدن و راه رفتن کلاغها مسخره
مثل پس زدنِ ابزارها و دستها را تا دل قطعات ماشینها فرو بردن
علامتهای تو خروسهای بیمحل بودهاند
چند بچه کنار ضمایر ملکی تو از میان آشغالها
آشغال….I shall را برمیدارند
و «من» را هریک با لحنی قرقره میکنند به مسخره میکشند
اینجا بازی برای شروع شدن تخریب میشود
چند بچه روی فکر_زبالهها کتابزبالهها عشق_زبالهها
بازی نه، دیوانهگی خود را شروع کردهاند
آفتاب، فلز زنگ زدۀ خود را بالای تپهها
به آنها میرسانَد
آنها به دندان میگیرندش
و آن را همراه دستور زبانها میجوند و به بیرون تف میکنند
در حاشیۀ شهرها پرسه میزنند، دست در جیب سوت میزنند
خانه؟
وجود ندارد
زبان؟
وجود ندارد
بازی؟
وجود ندارد
دیوانههای جدید به شهرها برنخواهند گشت
جشن بچهها بر تپۀ علامتها قراردادها حکمها قانونها
برای تظاهر آنجا نیستند
برای اعتراض آنجا نیستند
برای اعلام چیزی نه،
آنها زندهگی نخواهند کرد پیر نخواهند شد
دستهایشان را از این بازی بیرون آوردهاند
فرار کردهاند
آنها فرار کردهاند
منبع
خندیدن در خانهای که میسوخت
شهرام شیدایی
نشر کلاغ سفید
چاپ سوم
صص56-61
مطالب بیشتر
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…