نظر محمد مختاری دربارۀ عشق در اشعار نیما یوشیج
عشق تبلور ناب رابطۀ انسانی است
عشق نمود ناب و نهایی همبستگی آدمیان است. انسان به شیوهای سطحی و تصادفی، و با تفکری صرفاً درونگرایانه، به دیگری نمیپیوندد. رابطۀ بیواسطه چشمانداز اوست. از اینرو نیما در شعر به ویژه در شعرهای عاشقانهاش میکوشد یگانگی با انسان (معشوق) و این همانی با طبیعت (جهان) را به هم ترکیب کند.
انسان تنهایی را برنمیتابد. و عشق چشمانداز اصلی اوست. عشق به همراه و همدم خاص، و عشق به همراهان و همدمان عام. عشق به انسان در کلیت خود این روح غنایی را سرشار کرده است. و ایمان به پیروزی در جزء به جزء ذهن او نشان همین عشق است.
تلاش انسانگرایانۀ شاعر آن است که زبان درد و زبان تنهایی را به زبان عشق و زبان یگانگی بپیوندد. زبان شعر همان زبان همبستگی میان انسانهاست. خواه همبستگی در جامعه و خواه اتحاد با طبیعت. زبان انسان در شعر به وحدت میرسد. همچنان که در عشق با انسان دیگر به وحدت میرسد:
من ترا بودهام آن گونه که تو
بودهای نیز مرا
همچو دو کفۀ نارنج بریده به نهانش دستی
وین دمش داده همان دست نهان پیوستی (ص500)
اما عشق به همدل و همراه خاص نیز از گزند واقعیتهای تلخ و اندوهگنانه مصون نیست. دشواریها و موانع زندگی، این رابطه را نیز دردناک، درونسوز، بردبار و به ظاهر آرام کرده است:
در کنار رودخانه من فقط هستم
خستۀ درد تمنا
چشم در راه آفتابم را
چشم من اما
لحظهی او را نمییابد.
آفتاب من
روی پوشیدهست از من در میان آبهای دور…(ص 623)
در شعرهای عاشقانۀ نیما، عاشق، معشوق، طبیعت به هم پیوستهاند. و اگرچه پیوستن با جامعه نیز گاه در این «رابطه» کشف شدنی است، وجه ظاهر آن بیشتر در یک رابطۀ مثلث، میان عاشق، معشوق و طبیعت، تبیین و تصویر میشود، و وجه چهارم، یعنی جامعه، در تعبیر نمادها نهفته است.
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایهها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم…
پیداست که همه چیز میتواند نمود و نمودار درون شاعر باشد:
و جدار دندههای نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد.
چون دل یاران که در هجران یاران (ص620)
اما طبیعت، همانندی و همزبانی گویاتری با درون او، و از جمله با درون دردمند عاشقانۀ او، یافته است:
و شبتاب از نهانجایش، به ساحل میزند سوسو
به مانند دل من که هنوز از حوصله و ز صبر من باقی است
در او
به مانند خیال عشق تلخ من که میخواند. (ص 604)
در این عشق، آرامش اندوهواری هست که با رخنههای نازک و نگاههای باریک طبیعت اخت است. و به اقتضای این پیوند، اگر شور و هیجانش اندک مینماید، رقت و لطافتش بسیار است:
دربستهام شب است
بامن، شب من، تاریک همچو گور،
با آنکه دور از او نه چنانم
او از من است دور…
و هر جدار خاموش،
زین حرف کاو چه وقت میآید
دارد به ما نگران گوش.(ص599)
گاه بیان عشق چنان کلی و تعمیمپذیر است که گویی به جای همۀ آرمانها و آرزوها نشسته است. یا دوری و گمشدگی جان هستی را مینمایاند. به همین سبب نیز شاید در نگاه نخست و گذرا شمار کمی از شعرها، به نسبت انبوه آنها در مجموعۀ آثارش، عاشقانه به نظر میآید. حال آنکه در دل بسیاری از شعرها جان عاشقانهای جاری است که از آرمانها و آرزوهای او تفکیکناپذیر است. همچنین میتوان گفت که شاید همین خاصیت سبب شده است که عشق با ذهنیت اجتماعی گستردۀ او، کمتر درگیر شده باشد. رابطۀ عاشقانه و رابطۀ اجتماعی و سیاسی دو نمود مجزا در این شعرها یافتهاند. و آنچه نمود کمتری دارد آمیزگاری عشق در گسترۀ اندیشهها و احساسها و گرایشهای اجتماعی اوست. مگر آنکه زبان نمادین شعرها را در این زمینه نیز به همۀ درگیریهای ذهنی اجتماعی او تعبیر کنیم.
مسألۀ دیگری که در این شعرهای عاشقانه، قابل تأمل است این است که مفهومی بودن عشق، نیرومندتر از مصداقی بودن آن است.
این مفهومی بودن عشق، بیان آن آرامش نهایی آدمی است که همواره در پی آن است همچون روشنایی است که شب را روشن میکند. طبیعت و آدمی به ویژه دل او، به آمدنش نشاط مییابد و رها میگردد.
عاشق در انتظار خستگی ناپذیری چنین روشنی است. مفهومی که اگر در زندگی جاری نشود، جوانی و تازگی زندگی از دست میرود. بودنش روشنی و نبودنش ظلمات است. چنین عشقی گویی بیش از آنکه در هویت معینی مجسم شود، در یک رابطۀ ذهنی با هستی متبلور میشود:
با ابری از شمال درآمد
وز بادی از جنوب به در شد…
…آنم که دل نهاد در آتش
میدیدمش که میرود از من
چون جان من که از تن نا بود
اول نشست با من دلگرم
(در چه مکان؟ کدام زمانی؟)
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی…(ص601)
حضور دایم این عشق، تا آخرین مرحلۀ حیات، او را روشن میداشته است. آخرین شعر عاشقانهای که از این دست سروده، در زمستان 1336 بوده است، و این زمان با زمان مرگش فاصلۀ چندانی ندارد:
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیدم
فکری است باز در سرم از عشقهای تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غرّه یا به سلخ (ص628)
احساس یگانگی با آدمی، با معشوق، با طبیعت و جهان، نیرومندترین احساس اوست. و زمان هیچگاه پایانی بر این احساس نیست. عاشق همواره چنان در همبستگی با انسانها پایدار و پیگیر است که حتی گاه به نظر میرسد از ترانههای عاشقانۀ خاص بازمانده است. او از آغاز گفته است: «اگر زندگانی برای باور کردن و دوست داشتن است من مدتها باور کردهام و دوست داشتهام.» میدانسته است که «عشق میآید،میرود، دوباره میآید.» میدانسته است که «عشق هر لحظه پرواز میجوید». و میسروده است:
من بر آن عاشقم که روندهست (ص 58)
عشق بنیادش را دگرگون کرده است، و رازهای هستی و آدمی را بر او گشوده است. و هرچه فراتر آمده زبانش به هماهنگی انسان گویاتر شده است:
تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساختهاند
و به یکجور و صفت میدانم
که در این معرکه انداختهاند…
با تنم توفان رفتهست…(ص618_19)
منبع
انسان در شعر معاصر
تحلیل شعر نیما_شاملو_اخوان_فرخزاد
محمد مختاری
نشر توس
چاپ چهارم
صص 264-269
نظر محمد مختاری دربارۀ عشق در اشعار نیما یوشیج
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…