سرودههایی از بانو ناهید کبیری
دامنام را میتکانم از ابر
به کجای جهان کوچ کردهای در روزهای آخر اسفند؟
که عشق بعد از این همه زمستان هنوز پیدا نیست
و من کنار تنهائی خودم نشستهام میان دو دیوار
هنوزِ هنوز…
از شمال به قیامت سیمان میرسم از جنوب
به ارتفاع دودی ابر.
گفتم زمان به کجا میرسد اکنون که از حجم سخت سنگ
نمیگذرد رفتارش.
و ماهیهای سرخ پیراهنام تشنۀ آب…
نه چکاوک و نه گنجشک؛
آفتاب
به عطر سنبل و نرگس در تپههای مهآلود روزهای آخر اسفند
اعتراف کرده است.
که خواب چکاوک و گنجشک
از انجماد ناخوش آبگیرهای بهمن است
در مسیر شاخههای شکستۀ صنوبر و یاس.
حالا دامنام را میتکانم از ابر
مشت مشت ستاره بر سرم
تو
بریز!
با کیف و کتاب و عینک و کلمه
از زمان بگذر!
نه با دستهای بسته
با دستهای باز…
با واهمهای خفیف
انبوهی از تو بر بند بندِ شب
بر چراغ کورسوی سقف
بر سنجاقکی گمشده که به شیشه میخورد
بر ملافههای به هم ریخته
بر چینچینِ توری پرده هی چنگ میزند چنگ میزند چنگ
انبوهی از تو بر دلم…
و من از عبور دوبارۀ فردا
در غربت بیحادثۀ خیابانهای بیباران
خسته میشوم از رهگذرانِ آهنی؛
از سکوت بیهمهمه از پچ پچ بیفریاد
که به چراغهای قرمز این همه طولانی
اینهمه عادت کردهاند
و با واهمهای خفیف
از تیک و تاک قدمهای سنگینی که پرهیب سیاهاش را
در پیچوخم کوچههای خلوت و خون
به تعقیب عاشقان میکشد
در ضیافتهای الکل و غیبت و سیگار
هی حرف میزنند هی حرف میزنند حرف…
و مریم نام گلی بود که پشت شیشههای پنجرهاش
در انتظار باران مُرد.
حوصلهای نیست دیگر، نه حوصلهای نیست
که پیش از احتمال آفتاب
به ایستگاه قطار بیایم
و با گریهای گره خورده در گلویی چاک چاک
دستمال توری عطرآگینام را برایت تکان بدهم
و با چشمهای خمار سرمه کشیده بگویم سفر بخیر
محبوب گریزپای نامهربان من
سفر بخیر!
سایه روشن که دیگر نه!
تاریک تاریک به خانه میآیم
و انبوهی از تو را
زیر ستارههای سرد پهن میکنم
انبوهی از تو را
زندگی (2)
زندگی را دوست میدارم
وقتی از پشت شکوفههای سیب
صدایم میکند
وقتی با آینه و انار
به خانه میآید
و کنار رؤیاهای نارنجی من
در ایوان بهار مینشیند.
وقتی بوی باران را
در کوچههای سعادت
پخش میکند
و عصرهای مرا
به سینمای «شکوه علفزار»
و «وداع با اسلحه» میبرد…
زندگی را
مثل یک روز فاتح آفتابی
وقتی که با شب میستیزد
دوست میدارم.
زندگی (1)
با صدای گریۀ نوزادی
در یک صبح روشن تابستان
متولد میشد زندگی.
بوی توت و آفتاب میداد
با کفشهای کوچک کوچه
راه میافتاد.
دفتر حساب و کتاب و جریمهاش را
به دست میگرفت
و در صدای زنگ مدرسه
گم میشد
خانهای بود
که کلوچه و عشق و آشتی میپخت.
بزرگ که میشد
بیشتر ابری بود تا آفتابی.
روزی که
پائیز بود و باد و تنهائی
زندگی
قهر کرد و از هرچه جاده بود گذشت.
چنان دور رفته بود
که دیگر بازنمیگشت…
منبع
ضیافت شیشه و باران
گزینه اشعار
ناهید کبیری
نشر پوینده
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…