یادداشت

بیایید از بالا نگاه کنیم

بیایید از بالا نگاه کنیم

همه شنیده‌ایم که می‌گویند نباید از بالا نگاه کرد و متکبر بود. از آنجا که ما همه برابریم (و نه یکسان) آدم نباید خودش را مهمتر از دیگران تصور کند و ارزشی غیرواقعی و توهمی برای خود قائل شود. بنابراین از این زاویه، از بالا نگاه کردن به دیگران خطاست.

اما نوعی از بالا نگاه کردن است که خاصِ واصلان و معنایافتگان و به یقین رسیدگان است. آیا اگر حافظِ کبیر از بالا به زندگی نمی‌نگریست از سطح تراژدی و اندوه بالاتر می‌رفت، به رستگاری خنده می‌رسید؟ می‌توانست از قیل و قال‌ها برهد و از تجلی و عرفان و عشق دم بزند؟ آیا اگر آدم در قله نایستد پوچی تقلاها و کوچکی هرآنچه برایش نگران است را، می‌تواند درک کند؟

باید از بالا به زندگی نگاه کنی تا به این سطح از همدلی و رأفت و روحِ هموار برسی و بگویی:

هان مشو نومید چون واقف نئی از سرّ غیب

باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور

در سطح بالاتر، اندوه را جا می‌گذاری، وابستۀ شادی نمی‌شوی و بی‌اعتنایی کبیر کیهانی در تو بیدار می‌شود. حافظ را در آن ارتفاع ببینید:

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

یا وقتی می‌گوید:

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو 

  که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

آدم‌هایی که از بالا به زندگی نگاه می‌کنند مصایب را کوچک می‌بینند، نه شادی‌ها آن‌ها را از تعادل خارج می‌کند و به تکبر می‌اندازد و نه اندوه آن‌ها را به باتلاق یأس می‌اندازد. زیرا آن‌ها می‌دانند بالاترند. اینجایی نیستند.

فردریش نیچه از بالا به پایین آمد. در «چنین گفت زرتشت» می‌بینیم از کوه پایین می‌آید تا با مردم از رسالتش بگوید. او از شدت پوچی زندگی به خنده می‌افتد. «حکمت شادان» او خنده‌ای از سر ناچاری است (مشابه این خنده را در رمان جشن بی‌معنایی میلان کوندرا هم می‌بینیم) اما خندۀ مولانا از شیدایی و جزیی از حقیقت نوریۀ جهان بودن است. مولانا می‌خندد زیرا می‌داند او از شمس جدا نیست. جهان اوست و او جهان. ( احمد شاملو هم در شعر باهمسفر یگانگی غریبی را تجربه کرده است) واصل و به سر منزل رسیده است. حافظ می‌خندد نه از سر بیچارگی. او زندگی را کاملاً پذیرفته و به سبکبالی رسیده است.

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

در جهان فکری او تاریکی وجود دارد اما حاکم نیست. ریا و زهد و سالوس هست اما عشق از تمام آن‌ها نیرومندتر است:

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند 

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

تا هنگامی که انسان یاد نگیرد که از بالا نگاه کند، مشکلات و نگرانی‌ها را در ابعادی بسیار بزرگتر می‌بیند. حتا اجازه می‌دهد مادیات و امور مربوط به جسم تحقیرش کنند و بُعد معنوی او را کاملاً انکار سازند. برای همین باید در برابر حقایق جهان مغرور بود و از بالا به آنان نگریست. آدم تا از بالا به زندگی نگاه نکند هرگز نمی‌تواند مانند سهراب به این سطح از پذیرش و روح تساهل برسد. علاوه بر زیبایی و لطفات تعابیر و تصاویر سپهری، آنچه این شعر را ماندگار کرده حکمتی است که به آن رسیده است. اندیشه‌ورزیِ شهودی او. خرد منبعث از قلب. این‌ها تفکرات تازه‌ای نیستند اما در شعر سهراب بیان تازه‌ای یافته‌اند. حماسۀ از بالا نگریستن به زندگی است که مرگ را چنین به غزلی ملایم، مبدل تواند کرد:

 لب دریا برویم
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم
بد نگوییم به مھتاب اگر تب داریم
دیده‌ام گاھی در تب ماه می‌آید پایین
می‌رسد دست به سقف ملکوت
دیده‌ام سھره بھتر می‌خواند
گاه زخمی که به پا داشته‌ام
زیر و بم‌ھای زمین را به من آموخته است
گاه در بستر بیماری من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذھن اقاقی جاری است
مرگ در آب و ھوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دھکده از صبح سخن می‌گوید
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دھان
مرگ در حنجره سرخ – گلو می‌خواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاھی ریحان می‌چیند
مرگ گاھی ودکا می‌نوشد
گاه در سایه نشسته است به ما می‌نگرد
و ھمه می‌دانیم
ریه ھای لذت پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر ھای صدا می‌شنویم
پرده را برداریم
بگذاریم که احساس ھوایی بخورد
بگذاریم بلوغ زیر ھر بوته که می‌خواھد بیتوته کند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
کفش‌ھا را بکند و به دنبال فصول از سر گل‌ھا بپرد
بگذاریم که تنھایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت

«مارگارت اتودد» هم از بالا به زندگی نگریست که توانست جاودانگی را این‌گونه برای بشر بازتعریف کند:

نامیرایی یک مفهوم است. اگر میرا بودن را نه به معنای مرگ بلکه به مفهوم آگاهی از مرگ و ترس از آن در نظر بگیری. آن‌گاه نامیرایی یعنی زندگی در غیاب چنین هراسی. نوزادها نامیرا هستند.

آری دوستان من!

بیایید ما نیز از بالا نگاه کنیم

نه به دیگران

که به زندگی…

 

 

مطالب بیشتر

  1. شعر صدای پای آب از سهراب
  2. شعر مسافر سرودۀ سهراب
  3. شرح دومین غزل از دیوان حافظ
  4. وجوه امتیاز و عظمت حافظ
  5. مراحل عشق مولانا و شمس

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

1 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago