بخش‌هایی از رمان چشم‌هایش

سکوت مرگ‌آسائی در سرتاسر کشور حاکم بود. همه خود را راضی قلمداد می‌کردند. روزنامه‌ها جز مدح دیکتاتوری چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنۀ خبر بودند و پنهانی دروغ‌های شاخدار پخش می‌کردند. کی جرأت داشت علناً بگوید که فلان چیز بد است، مگر ممکن می‌شد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.

ص 21

 

زیر تابلو، روی قاب عکس، استاد به خط خود نوشته بود: «چشم‌هایش»، یعنی چشم‌های زنی که او را خوشبخت کرده یا به روز سیاه نشانده، چشم‌های زنی که در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را برانگیخته است که در غربت، هنگامی که زجر ستمگران نامرد را تحمل می‌کرد، به فکر آن زن صاحب چشم‌ها باشد و تصویری، ولو خیالی، از او بسازد. شکی نیست که این تصویر خیالی است، زیرا هیچ‌کس سراغ ندارد که استاد در زندگی عادی با چنین صاحب صورتی آشنائی و سروکار داشته باشد.

شاید هم بتوان تصور کرد که اگر این زن در زندگی خصوصی استاد دخالتی نداشته و نمی‌توانسته است داشته باشد، اقلاً در زندگی اجتماعی او که به تبعید وی در کلات و مرگش منتهی شده است، مؤثر بوده است.

ص 27

 

هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد، زجر و مصیبت است. خوب، فکرش را که بکنم، ریشۀ بدبختی من در رفاه و آسایشی است که از طفولیت در آن نشو و نما یافته‌ام. خوشگلی من بلای جان من بود. خوشگلی به اضافۀ زندگی بی‌دردسر. این دو تا با هم دست به یکی کردند و مرا به این روز سیاه نشاندند.

«شهرت، افتخار، احترام، همۀ این‌ها خوب، سودمند و کامیابی است. اما هر آدم مشهوری دلش می‌خواهد گاهی میان جمعیت گم شود. می‌خواهد میان مردم بلولد. لذت‌های آن‌ها را بچشد، دلهرۀ آن‌ها به سرش بیاید. آن‌وقت رفاه و آسایش برایش لذت‌بخش‌تر است. اما وقتی همه‌کس او را می‌شناسد و همۀ مردم او را با انگشت نشان می‌دهند، دیگر آزاد نیست. آن‌وقت دیگر شهرت دردسر آدم می‌شود. خوشگلی من همینطور بود.

ص 106

 

دوستدار هنر از خود هنرمند بیشتر لذت می‌برد. مسلماً هر هنرمندی از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد ناراضی است. همیشه می‌تواند عیوب آن را ببیند. هنرمند بهترین منتقد آثارش است، اما تماشاچی غرق لذت می‌شود. اغلب مردم نواقص را آسان ادراک نمی‌کنند، فقط زیبائی‌های آن را می‌بینند.

ص 111

بخش‌هایی از رمان چشم‌هایش

پدرم شعاری داشت: هیچ‌وقت کاری را که دیگران می‌توانند برای تو انجام بدهند، خودت دنبال نکن. می‌گفت کارهای بزرگتری هست که از دست ما برمی‌آید. اما از من هیچ‌کاری برنمی‌آمد.

ص 121

 

من بادبادکی بودم که در هوا شنا می‌کردم غافل از آنکه سرنخ در دست بچۀ ولگرد شروری است. می‌فهمید چه می‌خواهم بگویم؟

ص 135

بخش‌هایی از رمان چشم‌هایش

اول راجع به من صحبت کرد. به من می‌گفت: «ممکن نیست بتوانی هنرمند قابلی شوی. آخر  این یک سنگلاخ پر خطریست. تو هرگز زجر ناکامی را نچشیده‌ای. در محیطی که در تهران پرورش یافته‌ای، در حلقه‌ای که اینجا دور خود کشیده‌ای، نمی‌توانی هنرمند بشوی. کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بی‌خواب نمانده، چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب صبح لذت ببرد.

ص 141

 

او آن چیزی را در اختیار دارد که در دست همه‌کس نیست. او هنرمند است. او بر ارواح انسان‌ها تسلط دارد. او می‌تواند مردم را غمگین کند، بخنداند، بگریاند، سر شوق بیاورد، به زندگی وادارد. او چیزی در اختیار دارد که با پول، با جان هم نمی‌شود خرید. اما تو به خوشگلی خودت می‌نازی و چون اراذل دور و بر تو لوست می‌کنند، خیال می‌کردی که استاد هم باید به زانو بیفتد و تو به او تکبر بفروشی.

ص 142

 

تو دنبال پول معلق نمی‌زنی. تو عقب خوشبختی پرسه می‌زنی. با دیپلم، با پول، با شوهر، با این چیزها آدم خوشبخت نمی‌شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند.

ص 142

 

در گفته‌های من تناقض نیست. در وجود من، در هستی من، تناقض هست. می‌دانید زندگی مرا به چه باید تشبیه کرد؟ به چشمۀ آب زلالی که در گوشه‌ای از کوهستان از زمین می‌جوشد. آب صاف و خنکی است، این آب هستی‌بخش و روح‌افزاست، این آب از کوهستان سرازیر می‌شود غران و خروشان است. از تخته سنگ‌ها می‌جهد، بوته‌ها را از جا می‌کند، شن‌ریزه‌ها را با خود می‌غلطاند. وقتی به جلگه رسید آرام و مصفاست، چمن‌ها را می‌آراید و گل‌ها را طراوت می‌بخشد و برکت همراه دارد. همین آب وقتی به مرداب رسید و یا در حوض‌های متعفن باقی ماند، گنداب می‌شود. اگر به شوره‌زار رفت به عمق زمین که نشست صاف و زلال می‌شود. این است زندگی من. همان آب صاف و روح افزاست که به این شکل‌های ناجور درمی‌آید. دیگر از چه تناقضی داریم صحبت می‌کنیم؟

صص 154-53

 

این مصیبت عظیم زندگی اوست. می‌دانید آتشی که زیر خاکستر می‌ماند چه دوام و ثباتی دارد؟ عشق پنهانی، عشقی که انسان جرأت نمی‌کند  با هیچکس دربارۀ آن گفت‌وگو کند، به زبان بیاورد، به هر دلیلی که بخواهید _از لحاظ قیود اجتماعی، از نظر طبقاتی، به سبب اینکه معشوق ادراک نمی‌کند و به هر علت دیگری آن عشق است که درون آدم را می‌خورد و می‌سوزاند و آخرش مانند نقرۀ گداخته شفاف و صیقلی می‌شود.

ص 211

 

منبع

چشم‌هایش

بزرگ علوی

نشر نگاه

 

مطالب بیشتر

  1. معرفی کتاب چشم‌هایش نوشتۀ بزرگ علوی
  2. بخش‌هایی از رمان جزیرۀ سرگردانی نوشتۀ دکتر دانشور
  3. دارالمجانین اثر سیدمحمدعلی جمالزاده
  4. خلاصۀ داستان ماهی و جفت‌اش اثر ابراهیم گلستان
  5. تحلیل داستان روزه‌ات را با گیلاس باز کن اثر حافظ خیاوی
  6. نقد حورا یاوری بر رمان تیراندازی در باک‌هد اثر ناهید کبیری

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

21 ساعت ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago