در زادروز خالقی مطلق: آرش کمانگیر
آرش کمانگیر
از ابراهیم پورداود تا بهرام بیضایی
(به احترامِ استاد جلال خالقی مطلق
در هشتادمین سال تولّد او)
الف) آشنایی ایرانیان و غیر ایرانیان با اسطورۀ آرش کمانگیر در دورۀ قبل از اسلام، از طریق داستانهای شفاهی و اوستا بوده است و در دورۀ بعد از اسلام، از راه اشارههایی در برخی آثار منظوم، و نیز شماری از کتابهای تاریخی مانند تاریخ طبری، آثارالباقیۀ ابوریحان بیرونی، تاریخ گردیزی، غررالسّیر ثعالبی و چندین و چند اثر دورههای میانی و متأخر(در این زمینه ر.ک: آرش تیرانداز، تفضّلی، صص76-79). این آشنایی در دورۀ تجدّد ادبی، به ویژه با نشر گزارش یشتها در آغاز سدۀ شمسی 1300 به قلم و تحقیق ابراهیم پورداود جانی دیگر گرفت. البته، جستوجوی اسطورهشناختی در آرش کمانگیر پس از این دهه، همچنان تداوم یافت. اما در همین دوره ایرانیان همراه با این قهرمان حماسی از حوزۀ پژوهش به قلمرو آفرینش نیز گام نهادند. نوشتۀ حاضر پیگیری سیر تاریخی ـ تحلیلی داستان پُرشهرت آرش در دورۀ تجدّد ادبی (دهههای 1300-1340) است.
ب) در فقرۀ ششم یشتها چنین مؤکّد شده است: «تشتر، ستاره رایومند فرهمند را میستاییم که تند به سوی دریای فراخکرت تازد، مانند آن تیرِ در هوا پرّان که آرش، تیرانداز آریایی، از کوه ائیریوخشوث به سوی کوه خوانونت انداخت» (نیز: فقرۀ 37؛ یشتها، صص 341، 346). پورداود در سال 1307 ضمن «گزارش» یشتها درباره این دو فقره چنین گفته است: «داستان تیراندازی آرش در جنگ منوچهر و افراسیاب برای تعیین حدود خاک ایران و توران در ادبیّات و تاریخ ما معروف است. کوههای ائیریوخشوث (Airyō-xšutha) و خوانونت (Xvanvant) را نمیدانیم که در کجا واقع است و امروز به چه اسمی نامیده میشود. ولی میتوان گفت که اوّلی در طبرستان و دومی در مشرق ایران واقع است» (همان، ص334). او براساس روایتهای آثارالباقیه، تاریخ طبری و روضهالصّفا، قسمتهایی از جزئیات داستان آرش را در اختیار خواننده قرار داده است (همان، صص335-336). تقدّم فضل و فضل تقدّمِ ابراهیم پورداود (1264-1347) در پرداختن به اسطورۀ آرش در دورۀ تجدّد ادبی ایران محفوظ و قطعی است.
پ) یکی از پژوهشهایی که حدود هفده سال پس از تحلیل و تحقیق پورداود، با قدری تفصیل بیشتر، به آرش کمانگیر توجّه کرد، تألیف صفاست (حماسهسرایی در ایران، صص588-591). وی علاوه بر نگارش خلاصهای از داستان، به بحث دربارۀ حدود جغرافیاییِ احتمالی این حماسه نیز علاقه نشان داد. سخن پایانیِ ذبیحالله صفا (1290-1378) از این قرار بود: «آرش در ادبیّات فارسی علاوه بر صفت شواتیر[دارندۀ تیر تیزرو] صفت کمانگیر نیز دارد و نمونۀ بهترین تیراندازان ماهر است و با آنکه نام این تیرانداز ماهر در متون اسلامی دیده میشود، در شاهنامۀ فردوسی از او اثری نیست. اما بهجای این آرش در شاهنامه، به نام آرش دیگری بازمیخوریم که فرزند کیقباد بود و بنابر نقل فردوسی، اشکانیان از نسل او بودند[…] و او را نباید با آرش شواتیر اشتباه گرفت» (همان، صص590-591).
ت) یکی از پژوهشگران ادب، فرهنگ و تاریخ، که قلمی شیوا و روان دارد، یازده داستان از داستانهای ایران باستان را از منبعی جز شاهنامه، یعنی «آثار اوستایی، فارسی باستان، پهلوی، پارتی و سغدی» (داستانهای ایران باستان، ص1) به فارسی روایت کرد. هدف او تلاش برای «آشنایی بیشتر[…] جوانان و دانشجویان با آثار ایران باستان» (همان، ص7) بود. این کتاب، نخست در سال 1336 منتشر شد. نخستین داستان از این مجموعه، داستان آرش کمانگیر است و منبع نویسنده و محقق نیز «متن اوستایی تشتریشت و آثارالباقیۀ بیرونی» (ص3). متن کوتاه روایت این پژوهشگر، احسان یارشاطر (متولّد 1299) بدین ترتیب است:
«میان ایران و توران سالها جنگ و ستیز بود. در نبردی که میان افراسیاب تورانی و منوچهر، شاهنشاه ایران، درگرفت، سپاه ایران در مازندران به تنگنا افتاد. عاقبت، دو طرف به آشتی رضا دادند و برای آنکه مرز دو کشور روشن شود و ستیزه از میان برخیزد، پذیرفتند تا از مازندران تیری به جانب خاور پرتاب کنند. هرجا تیر فرود آمد همانجا مرز دو کشور باشد و هیچیک از دو کشور از آن فراتر نروند. تا در این گفتوگو بودند، فرشتۀ زمین، اسفندارمذ، پدیدار شد و فرمان داد تا تیر و کمان آورند و آرش را حاضر کردند. آرش در میان ایرانیان بزرگترین کماندار بود و به نیروی بیمانندش تیر را دورتر از همه پرتاب میکرد. فرشتۀ زمین به آرش گفت تا کمان بردارد و تیری به جانب خاور پرتاب کند. آرش دانست که پهنای کشور ایران به نیروی بازو و پَرشِ تیر او بسته است و باید توش و توان خود را در این راه بگذارد. پس برهنه شد و بدن خود را به شاهنشاه و سپاهیان نمود و گفت: ببینید که من تندرستم و نقصی در تن ندارم. امّا میدانم که چون تیر را از کمان رها کنم، همۀ نیرویم با تیر از تنم بیرون خواهد رفت و جانم فدای ایران خواهد شد. آنگاه آرش تیر و کمان را برداشت و بر قلّۀ کوه دماوند برآمد و به نیروی خداداد تیر را از شست رها کرد و خود، بیجان بر زمین افتاد. هرمزد، خدای بزرگ، به فرشتۀ باد فرمان داد تا تیر را نگهبان باشد و از آسیب نگه دارد. تیر از بامداد تا نیمروز در آسمان میرفت و از کوه و در و دشت میگذشت. نیمروز در کنار رود جیحون بر ریشۀ درخت گردویی که بزرگتر از آن در عالَم نبود، نشست. آنجا را مرز ایران و توران قرار دادند و هر سال به یاد آن روز جشن گرفتند. گویند جشن تیرگان، که در میان ایرانیان باستان معمول بود، از اینجا پدید آمد» (همان، صص11-13).
ث) کسرایی در اواخر سال 1337 حماسۀ آرش کمانگیر را به شعر آزاد/ نیمایی سرود. منظومۀ او 307 سطر/ مصراع دارد. در این منظومه، که در بهار سال 1338 با مقدمۀ محمود اعتمادزاده (م.ا. بهآذین) نشر یافت، با سه موقعیت روبهروییم: موقعیت اوّل: راوی اوّل ـ آغاز. موقعیت دوم: راوی اوّل ـ وارد شدن در متن قصّه. موقعیت سوم: راوی دوم ـ با دو مقدّمه و سه قسمت شامل آغاز، انجام و فرجام داستان آرش. البته، در موقعیت سوم، چهار بار بازگشت به موقعیت دوم/ راوی اوّل اتّفاق میافتد. نیز یک تکگویی بلند، تکگویی آرش را هم در دل دارد (شبان بزرگامید، ص125).
ج) در موقعیت نخست، شاعر از تصویرهایی کوتاه و شتابناک مرتبط با سکوت، برف، انتظار، راه لغزان و سرانجام «کولاک دلآشفتۀ دمسَرد» بهره میبَرَد. در این موقعیت با راوی آشنا میشویم. در موقعیت دوم، همان راوی را میبینیم، امّا نه در فضای پُرسکوت و سرما و کولاکزده، بلکه در کلبهای بر روی یک تپّه، با مهربانیها و در کنار آتش. راوی حضور عمو نوروز را هم به ما یادآور میشود. در کنار عمو نوروزِ قصّهگو، حضور بچّهها را هم درمییابیم. در موقعیت سوم، از نیمهراه، یا اندکی پس از شروع به روایت عمو نوروز میرسیم. او راوی دوم است. در روایت او این محورها قابل تشخیص است: ستایش زندگی و تحسین جلوههای طبیعی و زیبای آن. دو مقدّمه دارد. در مقدّمۀ نخست، انسان در کلیّت خویش، مورد توجّه قرار میگیرد. در مقدّمۀ دوم، انسان در وجه اجتماعی خود برجسته میشود. در همین موقعیت سوم است که با متن حماسه مواجه هستیم. تکگویی آرش و فرجام داستان، علاوه بر تشریح فضای تلخ و اندوهزدۀ ایران قبل از تیراندازی آرش، در درون موقعیت سوم قرار دارد (همان، صص125-126).
چ) بر منظومۀ آرش کمانگیرِ کسرایی، از نظر زبان و وزن، برخی نقدها نوشته شده است (آرش کمانگیر، صص31-59). با این همه، نشر این منظومه هم رواج گسترده داستان آرش را در میان مخاطبان عام، و هم شهرت و اعتبار ادبی گویندۀ آن را سبب شد: سیاوش کسرایی (1305-1374)، شاعری از اعضای حزب توده با آرای مارکس ـ لنینگرا، در دورۀ نوجوانی و آغاز جوانی با آرمانهای ملّیگرایانه پیوستگی داشت. به نظر میرسد که کسرایی در منظومۀ خود، به طور ناخودآگاه، در پی تلفیق آرمانهای سوسیالیستی (مردمی) و ناسیونالیستی (ملّی) با یکدیگر برآمده است. به هر روی، نفوذ این منظومه از سال انتشار به حدّی بوده که برای بخش اعظم مخاطبان ادبی، نام آرش کمانگیر با نام و متن شعر و روایت کسرایی یکی قرار گرفته است. آرش کمانگیر کسرایی شعریست بسیار حسی و تأثیرگذار:
«برف میبارد
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش
درّهها دلتنگ
راهها چشمانتظار کاروانی با صدای زنگ …
[…]
آری، آری زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرَنده پابرجاست
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست»
(آرش کمانگیر، صص 13-14)
ح) پوریا در فروردین 1336 روایتی داستانی (آرش تیرانداز، صص46-61) و در آبان 1338 روایتی نمایشی (همان، صص7-43) از آرش کمانگیر به دست میدهد. این دو روایت در اواخر سال 1338 همراه با یک مقدّمه به صورت کتابی کوچک منتشر میشود. مقدّمۀ این کتاب، قصیدهای است در هفتاد بیت با عنوان اصلی و فرعیِ «آغاز سخن: انسان، پرارزشترین سرمایه». به نظر میرسد که شاعر، تا حدّ زیادی، در همان موقعیت سیاوش کسرایی قرار دارد. این موقعیت را میتوان توجّه به ارزشهای انسانی و ملّی، به صورتی همزمان دانست. البتّه، باید توجّه داشت که کسرایی از آرمان ملّی آغاز کرده و به آرمان اجتماعی/ انسانی رسیده است. امّا پوریا در زندگی خود از آرمان اجتماعی/ انسانی و عضویت در حزب توده شروع کرده و به آرمان ملّی رسیده است. دوازده بیت از قصیدۀ مورد بحث، گویای رأی و فکر فرهنگی این شاعر و نویسنده است:
«دفتر سربستهای را مانَد این گَردان جهان
برگبرگش رازگاه و رازش اندر دل، نهان
گر به صد کوشش، یک از صد راز او پیدا شود
صدهزاران راز نو آید پدید از پشت آن
[…]
آدمی بر آسمان، سیمرغ شهپرگستر است
کوه و دریا زیر چنگالش زبون و ناتوان
آدمی الماس روشن در میان تیرگیست
کز فروغش آتش افتد بر زمین و آسمان
[…]
گوهر مردی که روزی برترین سرمایه بود
میفروشندش به خواری با زر بازارگان
از شرف با این پلید اهریمنان لفظی مگوی
این گروه سِفله با شیطان شده همداستان
قصّۀ ایرانپرستی داستانی کهنه شد
زرپرستِ سِفله میخندد به ایران باستان
[…]
از منوچهری و فردوسی سخن باید گرفت
آنچنان کاندر بهاران، شاخ گل از باغبان
اینک از افسانههای باستانی گویمَت
داستانی، داستان آرش شیوا کمان
داستان ارزش انسان و عشق و فکرت است
داستانی نغز چون چهر دلآویزِ جنان
نسل انسانی بهجا و نام انسان زنده باد
شادمانی جاودانه مردمان را پاسبان
مهر آزادی به ایرانویج، پرتوساز باد
شعر ایرانی روانبخش جوانسال و کلان»
(آرش تیرانداز، صص3-8)
خ) ارسلان پوریا (1308-1373) هم در روایت داستانی و هم در روایت نمایشی خود از زبانی متمایل به زبان کهن بهره برده است. امّا این زبان، چندان «کهن» نیست که رشتۀ علاقۀ مخاطب عام یا مدرنتر علاقهمند به زبان عصر را با این دو اثر بگسلد: نثر پوریا پُرنیرو به نظر میرسد. در نمایشنامه، که فقط یک بخش/ پرده دارد، با این کسان روبهروییم: منوچهر (شاه ایران)، قارن (سردار ایرانی)، فرهاد (پیرمرد ایرانی)، نوذر (پسر منوچهر)، آرش (آزادهمردی از بروگرد)، موبِد، گرسیوَز (فرستۀ[فرستادۀ] تورانیان)، پیرمردان، مادران، سربازان. جای نمایش نیز «زمینی در دامنۀ کوه رویان» (همان، ص9) است. نمایشنامهنویس در به وجود آوردن فضای نمایشی، گِرِه و باز کردن آن، تا حدِّ زیادی، دقیق و ماهرانه عمل کرده است. بهویژه، در گفتوگوهای منوچهر، قارن، نوذر و آرش، هیجانهای حماسه، بهخوبی آشکار میشود. پوریا در بخش میانی و پایانی، «تیر الماسپیکانِ» محفوظ در آتشکده را به نمایش وارد کرده و بر جنبۀ اسطورهای و جادویی داستان افزوده است:
«موبد: این تیر الماسپیکان را چه کسی در آتشکده گذاشته است؟ کسی نمیداند، حتّی من که موبد این آتشکدهام ـ لیک گفتهاند که چون بزرگترین بدبختیها دامن ایرانویج را گرفت، این پیکان از خواب صدساله بیدار میشود و تنها بدان گاهست که کمانگیری آن را به شست میگیرد» (همان، ص27).
در مجموع، به لحاظ غنا و گسترۀ زبانی، تصویری و ساختاری، روایت نمایشیِ پوریا بسیار نیرومندتر از روایت داستانیِ اوست. روایت نمایشی با این عبارتها پایان میپذیرد:
«انبوه: آرش را میستاییم که در سینهاش دلی روشنتر از آتشهای کیهانی و در دلش مهری پاکتر از بامداد بهاری داشت. آرش کمانگیر آریایی را میستاییم که ننگ بندگی ایرانشهر را نتوانست دید و به تیر بندگسل ایرانویج را از ننگ رهانید. آرش تیرانداز پاکسرشت را میستاییم که جسم و جانش را در تیر مقدّس دمید و اهریمن ستمکار را داغدار کرد» (همان، ص43؛ برای سنجش نظر پیشین، ر.ک: عبارت پایانیِ روایت داستانی، صص60-61).
د) ابراهیمی داستان آرش کمانگیر را به گونهای متفاوت روایت کرده است. بنابر روایت کوتاه وی، در روزگار «هراس»، یعنی زمانی که «دیوارها به هم خواهند رسید و سرزمین ما به هیچ بدل خواهد شد»، «پیرمردی از میان کتابهایِ در خاک خفتهاش دفتری را جُست. در این دفتر، داستانی بود، در این داستان، مردی، بر کف این مرد، کمانی» (آرش در قلمرو تردید، ص90). همهمهها در اینسو و آنسو میپیچد: همه به جستوجوی آرش برمیخیزند. از دید آنان «آرش، که خدای تحرّک و خدای بادها با اوست، روح خویش را در تیری خواهد نهاد و چشمههای جوشان آب زندگی، جنگلهای سبز در تسخیر، دشتهای تشنۀ رویاندن گناه و رودهای پیچان پُرآب به ما باز خواهد گشت» (همان، ص92). آرش را پیدا میکنند. او خوابآلود، پنجره خانهاش را باز میکند. به مردم میگوید: «به من بگویید که این آرشِ تنها برای شما چه میتواند بکند؟ دیگر عصر شوکت یک تیر، که یک روح در آن باشد، گذشته است. من تنها، خسته خواهم شد و زمین خواهم خورد» (همان، ص96). مردم سخنش را طور دیگری میشنوند. ناگزیر تیروکمانی میخواهد. کودکی تیروکمانش را به او میدهد. مردم «آرش را تا دامن البرز به دوش» میکشند (همان، صص96-97). او مستأصل است. میاندیشد در «این زمان، هیچ آرشِ تنهایی، تیری که بسیار پیشتر رود، نخواهد انداخت». از اینرو، «تیر را به روی زانو شکست، تیر شکسته را در مشت خویش فشرد و به سوی بالا و بالاتر به راه افتاد ـ همچنان که زار میگریست…» (همان، ص102).
ذ) به نظر میرسد که روایت نادر ابراهیمی (1315-1387) از آرش کمانگیر ناظر به دورۀ تجدّد است. دورهای که به گمان عدّهای دورهای است بیقهرمان و بینجاتدهنده (به یاد بیاوریم فروغ فرّخزاد در همین دوره مؤکّد میکرد که «نجاتدهنده در گور خفته است»!). آرش کمانگیرِ ابراهیمی، با وجود گرایش ناسیونالیستی نویسنده، آرشی است ناتوان و آگاه از ناتوانیاش. نویسنده نیز، گویی همراه آرش، به نیروی اجتماعی/ مردمی توجّه دارد و نه توان فردی. از اینرو، «آرش در قلمرو تردید»، با وجود نثر خاصّ شاعرانهای که نویسنده در اغلب آثارش از آن بهره بُرده است، بیشتر یک نقیضه (parody) از کار درآمده است تا یک داستان.
ر) سال سروده شدنِ حماسه آرش ِاوستا آشکار نیست. امّا نشر آن مربوط است به خرداد ماه 1344. این منظومه عبارت است از 115 دوبیت پیوسته (چهارپاره) در وزن مفاعلین مفاعلین مفاعیل. گوینده کوشیده است تا احساس ملّیگرایانۀ خود را ـ با تکیه بر جغرافیای خراسان بزرگ ـ از زمینۀ شکلیابی حماسۀ آرش واگویی کند. منظومۀ وی با این بندها شروع و تمام میشود:
بیابان در بیابان، دشت در دشت
بلا بود و بلا، خون بود و خون بود
ز وادیها به وادیها روانه
هراسی وهمخیز و ابرگون بود
شرار تیغ در خون هِشته پهلو
به جان زندگی آذر کشیده
ز صحراها ستیغ کوهساران
چو فریادِ به گردون سرکشیده
[…]
بوَد گاهی که مردی آسمانی
به جانی سرفرازَد لشکری را
نهد جان در یکی تیر و رهانَد
ز ننگ تیرهروزی کشوری را
فروغ واپسینِ روز از شب
نخستین پرتو صبح از سحرگاه
همان روشنروان آرش استی
که میتابد از این دیرینه خرگاه»
(حماسۀ آرش، صص 14-15، 52)
ز) مهرداد اوستا در قالبهای کهن شعر، مانند قصیده و غزل، گویندهای توانا بود. او در قالب نو ـ سنّتیِ دوبیتهای پیوسته (چهارپاره) هم گویندهای چابکزبان به نظر میرسید. در واقع، ویژگی عمدۀ منظومۀ آرش وی نیز استحضار زبانی یا همان زبانآوری است. بر این نکته، در مواردی، تصویرپردازیهای دقیق و وسیع را هم باید افزود. در مقابل، در حماسۀ آرش، آنچه کمرنگ جلوه میکند، وضوح محتوا برای آماده سازی خلق یک حماسه است. به عبارت دیگر، گویی لفظپردازی راه را تا حدّ زیادی بر حماسهپردازی بسته است. عبدالحسین زرّینکوب براین عقیده است که زبان این منظومه «یادآور زبان اشعار بزمی نظامی است و با آنکه احساسات ملّی در جایجای آن موج میزند، چیزی از شور و هیجان حماسی در آن نیست» (شعر بیدروغ، صص137-138). مهدی اخوان ثالث نیز ضمن تأکید بر نکتۀ بالا، اوستا را در حماسۀ آرش تأثیرپذیرفته از منظومۀ پرشهرت «جلالالدّین خوارزمشاه» سرودۀ مهدی حمیدی شیرازی دانسته است (صدای حیرت بیدار، صص293-294، 371-372). نظر این دو ادیب و شاعر در خور تأیید است.
ژ) منظومۀ اوستا مقدّمهای تفصیلی (حماسه آرش ، صص5-12) به قلم م. آزرم (نعمتالله میرزازاده)، شاعری از حدود نسل دوم شاعران نیمایی، نیز دارد. بخش نخست مقدّمۀ م. آزرم به لحاظ علمی و تحقیقی، نشانۀ دقّتِ درخور توجّه وی در شناخت اسطورهها و تاریخ ادبی ایران و غرب است. با این همه، او در بررسی و برآورد خود از این منظومه، به مبالغهای شگفتآور گراییده است. مقدّمۀ بسیار کوتاهِ خودِ گویندۀ منظومه، مهرداد اوستا (درآغاز، نامش محمدرضارحمانی یاراحمدی بود: 1308-1370) با یادکردی از کسرایی و پوریا، چنین است: «… و این داستان را سخنور هنرمند، سیاوش کسرایی، و نویسندۀ گرامی، ارسلان پوریا، نخستین در شعری دلپذیر به شیوۀ نو، و دو دیگر در نثری شیوا به گونۀ نمایشنامه و روایت سروده و پرداختهاند. و من، به دیگر گونهای، چنانکه یک ـ دو داستان در حماسههای دیگر است، آن را سرودم. باشد که این اثر برای من آزمونی باشد و برای روزگار من پندی» (همان، ص3).
س) آرشِ بیضایی را شاید نتوان نمایشنامه خواند. بیضایی، خود، در آغاز، آن را «روایت» (آرش:روایت، ص1) یا «روایت برای روایت، برای رستم بازی، و دیگر اجراها» (همان، ص3) و بعدها، در ضمن انتشار مجموعۀ آثارش، آن را «بَرخوانی، برای یک، دو، چند، چندین برخوان» (دیوان نمایش، ج1، ص18) خوانده است. اگر به زبانی سادهتر بخواهیم دربارۀ این روایت از آرش سخن بگوییم، شاید بَد نباشد آن را نوعی روایت برای سخنگزاری (declamation) بدانیم. البته، سخنگزاری یا بَرخوانیِ بیضایی از نوع مدرن است. زبانی که نویسنده با سبکی سیّال اتّخاذ کرده، کهنگرا امّا پویا، پُرجنبش و خواندنی/ شنیدنی است. او به تناسب، هم از تکگویی بهره برده است و هم از گفتوگو. البته، گرایش به زبانی سره (هرچند، بنابر تأکید نویسنده، به ناخودآگاه: همان، ص پنج) نیز در این روایت درخور یادآوری است.
ش) سال نگارش آرش: روایت، سال 1342( آرش: روایت، ص2) و نیز سال 1337 (دیوان نمایش، ج1، صص پنج، هشت) مؤکّد شده است. همچنین گفته شده که «اجرای این آرش در [سال] 1346 به دلیل کمآشنایی بازیگران با زبان فارسی دشوار شد، و ماند» (آرش: روایت، ص2). البتّه، باید توجه داشت که نشر نخست این روایت مربوط است به تابستان 1356. چنانکه میدانیم، در تاریخ ادبی، سال نشر اهمّیّت دارد، نه سال نگارش. با این همه، چون ما با نوعی متن «نمایشی» سروکار داریم، شاید به احتیاط نزدیکتر باشد که سال اجرای تمهید شده و انجام نیافتۀ آن، یعنی سال 1346 را برای این روایت، در تحلیل و تحقیق حاضر در نظر بگیریم.
ص) در روایت 23 قسمتیِ آرشِ بهرام بیضایی (متولّد 1317) آرش نه مردی تیرانداز که مردی است ستوربان. او از وضعیت مردم و سپاه ایران بسیار آشفته و ناخوشنود است. نیز از اینکه کشوادِ پهلوان، به سبب دامنۀ یک فرسنگیِ تیرش، از انداختن تیر معهود اِبا دارد، بسیار دلگیر است. این پهلوان آرش را تشویق میکند تا به نزد افراسیاب، فرمانده دشمن، برود و زنهاری بیشتر از یک روز بخواهد. در سپاه توران بر این گمان میشوند که او تیرانداز ایرانیان است. هومان، مردی ایرانی که در سپاه توران است، تأکید میکند که آرش ستوربان است نه تیرانداز. با این همه، سلسلهای از زمینهها، کُنشها و گفتوگوها آرش را به سوی تیرافکنی پیش میرانَد: «مرد دید{ه}بان بین خورشید و آرش سایه میشود: ای آرش، این تیر» (همان، ص27). در ابتدا، ستوربان نمیپذیرد. امّا وی سرانجام تسلیم سرنوشت میشود: «کوه، کوه بلند البرز، به او ـ به آرش ـ گفت: ای آرش، ای آرش، اگر تو بخواهی، اگر تو بخواهی، بادی برمیانگیزم تند، بارش مرگ، تا بر دشمنت فرو ریزد[…] و او ـ آرش ـ فرزند زمین پُراندوه، به بالاترین بلندیها رسید» (همان، صص47-48). البتّه، آرشِ ستوربان، سرانجام، به آرشِ تیرانداز تبدیل میشود!
ض) همچنان که در سیر روایت آرش در حدود پنج دهه، یعنی از دهۀ 1300 تا دهۀ 1340، دیده میشود، پژوهشهای تاریخی (پورداود، صفا، یارشاطر) جای خود را به روایتهای آفرینشگرانه در حوزههای شعر، داستان، نمایش و غیره میدهد. به نظر میرسد روایت یارشاطر لولای این چرخش باشد: هم مبتنی است بر پژوهش، و هم لزوم داستانی شدن آثار اسطورهای و تاریخی را یادآور میشود. بدین ترتیب، روایتهای آفرینشگرانۀ کسرایی، پوریا، ابراهیمی، اوستا و بیضایی، یکی پس از دیگری، و البتّه با بهرهیابی از روایتهای تاریخی/ پژوهشی، در دسترس قرار میگیرد. البتّه، این دو نوع گرایش ادبی، یعنی پژوهش و آفرینش، باید در تکمیل همدیگر در نظر گرفته شود نه در تقابل یکدیگر.
ط) آرش کمانگیر در قلم پورداود، صفا و یارشاطر، با وجود احتیاطهای متعارف در چهارچوب تحقیق و تاریخ، از گرایش ناسیونالیستی هم حکایت میکند. امّا در روایتهای آفرینشگرانه، علاوه بر نیرو گرفتن تخیّل و زبان، در کنار گرایش ناسیونالیستی، گرایش سوسیالیستی نیز سر برمیآورَد: کسرایی و پوریا از مردم و انسان سخن میگویند. ابراهیمی نیز توان اجتماعی را بر توان فردیِ آرش ترجیح میدهد. بیضایی هم آرش را از گروه ستوربانان میپندارد نه از تیراندازان. در واقع، جز مهرداد اوستا، که ناسیونالیسمِ او آمیخته با زبانورزیِ سنّتگرایانه است، ناسیونالیسمِ آرشِ کسرایی، پوریا، ابراهیمی و بیضایی، هر یک تا اندازهای، خودآگاه یا ناخودآگاه، مستقیم یا نامستقیم، کم یا زیاد، آغشته به سوسیالیسم جلوه میکند. این نکته، یکی از ویژگیهای بخشی از جریان رُمانتیسیسم و مدرنیسم ادبی ایران در عصر تجدّد است.
فهرست منابع و مآخذ
*مقاله حاضر در جشن نامۀ استاد جلال خالقی مطلق (ارج خرد، کوشش فرهاد اصلانی و معصومۀ پورتقی، مروارید،1396 )منتشر شده است.
منتقد و پژوهشگر حوزۀ شعر
مطالب بیشتر به همین قلم
چگونه از «دادگاه بیستوچهار ساعتی ذهن» و «محکومیتهای مداوم» رها بشویم؟
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…