واکاویِ داستان گربهی سیاه
خلاصۀ داستان
داستان «گربهی سیاه» اثر آلنپو با صحبت مستقیم با مخاطب آغاز میشود. نویسنده شرح میدهد چگونه در آخرین روز حیات خود نیاز دارد از یک ترس خود پرده بردارد. او خود را مهربان و حرف گوش کن معرفی میکند، کسی که با حیوانات رابطهی خوبی داشته و آنقدر نازکدل بوده که دوستانش مسخرهاش میکردهاند. «از هیچ چیز به اندازهی غذا دادن و نوازش کردن آنها لذت نمیبردم. این خصوصیت شخصی با من رشد کرد و در بزرگسالی مایهی لذت عمدهی من شد. کسی که مهر سگ وفادار و باهوشی در دلش افتاده باشد، بدون توضیحات من نیز میتواند چگونگی یا میزان این لذت را دریابد. در عشق بیدریغ و فداکارانهی حیوان چیزی است که اگر دوستی حقیر و پایبندی اندک انسانِ محض را آزموده باشد به دلش مینشیند.» (افشار،75:1394)
او شرح میدهد که در خانهاش حیوانات مختلفی نگه میداشته اما روی گربهی سیاه مکث میکند و توضیح میدهد: «این آخری حیوانی بسیار بزرگ و زیبا بود، و به حد شگفتانگیزی باهوش. در مورد هوش او همسرم که ذرهای خرافاتی نبود غالبا به یک باور عمومی دیرینه اشاره میکرد که همهی گربههای سیاه را ساحرگانی در لباس مبدل میشمرد.»( همان:76)
اسم این گربه پلوتو بوده و سخت محبوب مرد. او توضیح میدهد که به خاطر افراط در بادهخواری اخلاقش دمدمیتر، زودرنجتر و بیاعتناتر به احساسات دیگران شده بود. عاقبت یک شب که مست به خانه برمیگردد گربه را با خشونت میگیرد، او دست مرد را از روی ترس گاز کوچکی میگیرد اما همین بهانه میشود تا وی با قلمتراش یکی از چشمان گربه را از کاسه دربیاورد! راوی در حین صحبت از احساسات بعدیاش در مورد گربه به واکاوی سرشت بشر روی میآورد:
«من به هماناندازه که از وجود روحم مطمئنم، یقین دارم که تبهکاری از نخستین انگیزههای قلبی انسان است_ یکی از قوای اولیهی تفکیکناپذیر یا احساساتی که به شخصیت انسان شکل میدهد. کیست که صدبار دست به کار زشت یا نابخردانهای نزده باشد، تنها به این دلیل که میدانسته نباید بدان دست یازد؟ مگر ما گرایشی همیشگی، به رغم تشخیص درستمان، به زیر پا گذاشتن آنچه قانون است نداریم، آنهم تنها به این دلیل که میدانیم چنین است؟»(همان:77)
او توضیح میدهد همین شوق بیپایان انسان به آزردن خود، به خشونت ورزیدن با سرشت خود، به خطاکردن به خاطر خطا کردن بود که او را واداشت نه تنها پیشمان نشود که خشونت را کامل کند. او گربه را دار میزند. گربهای را که تنها از دست او غذا میخورد. « دارش زدم در حالیکه سیل اشک از چشمانم سرازیر بود و قلبا سخت افسوس میخوردم. دارش زدم زیرا میدانستم که به من عشق میورزید و چون آگاه بودم که هیچ بهانهای برای بیمهری به دستم نداده بود. دارش زدم چون میدانستم که بااین کار مرتکب گناه میشوم، گناه مرگباری که روح فناپذیر مرا چنان در مخاطره میافکند که آن را_ اگر چنین چیزی امکان داشته باشد_ چه بسا دور از دسترس بخشش بیکران خداوند بخشنده و قهار قرار میداد.»(همان)
پس از آن عمل خانهی مرد آتش میگیرد و تمام دار و ندارش میسوزد. او میداند که روح گربه دارد او را تعقیب میکند. اما احساس پشیمانی ندارد پس از مدتی نیاز دارد جای خالی او را با یک گربهی دیگر پر کند. گربهی مورد نظر را پیدا میکند و به خانه میآورد اما از او هم متنفر میشود و علاقهی حیوان در او نفرت ایجاد میکند. در یکی از قسمتهای داستان میتوان دریافت که قساوت راوی چه رابطهای را به یاد میآورد: « و من اکنون دچار فلاکتی بیش از فلاکت انسان محض بودم. و یک حیوان زبانبسته _ که همنوعش را من خودبینانه نابود کرده بودم_ یک حیوان زبان بسته برای من_ منی که به صورت پروردگار متعال آفریده شده بودم_ فراوان رنج تحمل ناپذیر تدارک دیده بود»(همان80)
مرد که حس میکند گربهی دوم روح گربهی اول است که دارد او را رنج میدهد میخواهد با تبر او را بکشد که همسر مهربانش مانع میشود اما خشم اهریمنی بر مرد چیره شده تبر را بر فرق زن میکوبد و او را میکشد. مرد توضیح میدهد پس از ارتکاب به قتل همسرش گربهی دوم هم از خانه فرار میکند و او با روحی آسوده که ابدا احساس گناه نمیکند آرام توانسته چند شب را راحت بخوابد. پلیس چندین بار خانه را بازرسی میکند و چیزی نمییابد تا اینکه صدای گربه که روی جسد نشسته مرد را لو میدهد!
واکاوی داستان
داستان گربهی سیاه را میتوان توصیف «لذت انهدام»نامید. کم نبودهاند خودکامگانی که از شنیعترین رفتارهای خود ارضا شدهاند و این کار برایشان سکرآور بوده است. نمونهی معروف لذت بردن از انهدام کالیگولا یا نرون یا هیتلر است. اما در این داستان ما یک فرد عادی را میبینیم با قدرت ناچیز و سوءاستفاده از آن.
این نشان میدهد بشر به نسبت قدرتش میل غریزی به اعمال نادرست قدرت خود و ظلم دارد. در قسمتی از داستان دیدیم او انسان را آفریده شدهای در صورت پروردگار میبیند. این نکتهی کلیدی است. درواقع ” رابطهی مرد و گربه دارد رابطهی خدا با بشر را البته از زاویهی دید مرد بازسازی میکند.”
خدا ( زمان) انسان را میپرورد و بعد او را میکشد. مرد هم گربه را میپرورد بعد او را دار میزند. این داستان اعتراضی به بوالهوسی آفرینش و هستی با انسان است. گویا میخواهد بگوید ما این خشونت را از آسمان آموختهایم برای همین احساس ندامت و پشیمانی نمیکند. حقارت انسان که هیچ بدی در حق خدا نکرده (مانند گربهای که بهانه دست مرد نداده بود) باعث میشود به خشونت روبیاورد تا شبیه خدا رفتار کند. پرورنده و قاتلِ توامان!
برداشت دیگری که میشود داشت آزار دیدن مرد از تعلقاتش است. او زنش را مهربان و گربه را دلخواه معرفی میکند اما هردو را میکشد. انسان اگر بخواهد کاملاً قید تعلقاتش را بزند به موجود خطرناکی تبدیل میشود. این داستان کسی را نشان میدهد که از عشق دیگران به خود رنج میکشد شاید چون این عشقها زندگی را خواستنی میکند. زندگیای را که محکوم به تمام شدن است. این عشقها دل کندن و مرگ را سخت میکند. بنابراین مرد با کشتن زن و گربه خودش را میکشد.
برای او عشق دیگران هولناک است زیرا تراژدی همین دوستداشتن علیرغم فناپذیری است. او کسی است که به انکار روح خود پرداخته و با خشونت خودش را نابود میکند. گربه میتواند نمادی از روح تساهل و آسانگیر بشر باشد. انسانی که روح کودکانهی خود را از دست میدهد قساوت برایش سرگرمی میشود.
نکتهی دیگر در مورد این داستان صداقت راوی است. در لحظاتی که او از روح جنایتدوست بشر حرف میزند ذهن مخاطب به سمت لحظاتی میرود که خود میل جنایتی را در خود احساس کرده است. او دنبال خردهجنایتهای خود میگردد و درلحظاتی با راوی احساس همدلی پیدا میکند و او را درک مینماید.
مسئلهی دیگر در مورد این داستان ترتیب وقوع جنایت است. مردی که گربه را دار میزند، (جنایت کوچکتر) پس از اندکی زنش را میکشد (جنایت بزرگتر) بنابراین اگر انسان خشم خودش را کنترل نکند، خیلی راحتتر از آنچه که فکرش را بکند تبدیل به یک جانی میشود.
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…