با ما همراه باشید

اختصاصی کافه کاتارسیس

بخش‌هایی از داستان «ده فرزند هرگز نداشتۀ خانم مینگ» نوشتۀ اریک امانوئل اشمیت

بخش‌هایی از داستان ده فرزند هرگز نداشتۀ خانم مینگ

 

چین بیش از این که یک کشور باشد یک راز است.

خانم مینگ با چشمان تیز، شینیون موج‌دار، پشتِ خشک و کشیده، نشسته روی چهارپایه‌اش، روزی به منِ اروپاییِ رهگذر گفت:

_ ما به اقتضای طبیعت، برادر متولد می‌شویم و به اقتضای تربیتمان متمایز می‌شویم.

حق با او بود… با وجود این‌که به چین رفت‌وآمد داشتم ولی چین از من می‌گریخت. در هریک از سفرهایم خاکش گسترده‌تر می‌شد، تاریخش ناپدید می‌شد، شاخص‌های خود را از دست می‌دادم، بدون این‌که شاخص‌های جدیدی به دست آورم؛ با وجود پیشرفت‌هایم در زبان محلی، به‌رغم مطالعاتم، هرچقدرکه قراردادهای تجاری‌ام را با ساکنانش چندین برابر می‌کردم، به‌تدریج که پیش می‌رفتم، چین از من دور می‌شد، مثل افق.

ص 8-7

 

هیچ یادگاری از گذشته باقی نمی‌ماند، حتی یک خرابه در مرکز یا اطراف یونهای. رشد خیرخواهانۀ اقتصادی همه چیز را پاک می‌کرد.

کارکشته‌ها ناپدید می‌شدند؛ آن‌هایی که در مقابل این دگرگونی‌ها از حیرت دچار مرگ نشده بودند، در گوشۀ آپارتمان‌های مدرنشان کز می‌کردند، آپارتمان‌هایی که اندازۀ یک سطل آشغال نو برایشان جاذبه به ارمغان می‌آورد.

خانم مینگ بی‌تفاوت به این رویدادها، کوشا و متمرکز و سالم، تجسم ثبات در این دنیای متغیر بود و توالت‌های گراندهتل را طوری اداره می‌کرد گویی این ساختمان جدید همیشه وجود داشته، انگار که مأموریتی با بالاترین درجۀ اهمیت به عهده دارد. به محض اولین ملاقات‌هایمان، نمی‌توانستم از این فکر که حس وظیفه‌شناسی او در این مکان به هدر می‌رود، خودداری کنم؛ روزی که بالاخره این موضوع را به او گفتم، سرخ و دستپاچه شد، سپس با خم کردن گردنش پاسخ داد:

_انجام یک عمل قابل‌توجه بهتر از مورد توجه قرار گرفتن است.

ص 14-13

 

اگر انسان شایسته‌ای را دیدی سعی کن شبیه او شوی؛ اگر انسان حقیری را دیدی دنبال نقص‌هایش در خودت بگرد.

ص 40

 

عاقل علت دیوانگی‌هایش را خود کشف می‌کند؛ دیوانه بقیه را به خاطرش متهم می‌کند.

ص41

 

انسان والا بدون رابطۀ خویشاوندی خود را دوست نشان می‌دهد؛ انسان پست بدون دوستی خود را فامیل نشان می‌دهد.

ص 42

 

تجربه مثل شمعی است که فقط کسی که آن را در دست گرفته، روشن می‌کند.

ص44

 

درخت‌ها برعکس آدم‌ها هستند: به‌تدریج که قد می‌کشند آسمان را می‌جویند.

ص48

 

آدم می‌تواند وانمود کند احساس دارد، ولی نمی‌تواند ادعا کند اندیشه دارد.

ص 57

 

کاری را انتخاب کنید که عاشقش هستید در این صورت یک روز هم در عمرتان کار نخواهید کرد.

ص 57

 

انسان والا جز از خودش چیزی نمی‌خواهد؛ انسان حقیر و بی‌لیاقت همه‌چیز را از دیگران می‌خواهد.

ص 58

 

آموختن بدون اندیشیدن بی‌فایده است؛ اندیشیدن بدون آموختن خطرناک است.

ص 59

 

آن‌که هر روز پیشرفت نکند، هر روز پسرفت می‌کند.

ص60

 

کسی که چیزی می‌داند جلوتر از کسی نیست که آن را دوست می‌دارد؛ اما کسی که چیزی را دوست می‌دارد پشت سر کسی می‌ماند که از آن لذت می‌برد.

ص 67

 

صداقت خلاف بصیرت است! برای رسیدن به هماهنگی بین خود و دیگران، باید افکار را بررسی کرد، تصفیه کرد، بعضی‌ها را پس زد. حقیقت یک هدف نمی‌سازد، فایده‌ای ندارد مگر این‌که خدمت کند؛ بنابراین اغلب اوقات ترمز می‌کند؛ بدتر از آن این‌که نابود می‌کند.

ص 68

بخش‌هایی از داستان ده فرزند هرگز نداشتۀ خانم مینگ

بخش‌هایی از داستان ده فرزند هرگز نداشتۀ خانم مینگ

وقتی اولین نامزدش ازش پرسید که آیا به نظرش او زیبا است، توضیح داد: «اعتقاد دارم که تو زیبایی، حتی اگر مطمئن باشم که خودم را گول می‌زنم» وقتی او دماغش را پیچاند، تصریح کرد: «قطعاً من با احساسی که نسبت به تو دارم کور شده‌ام. هرگونه بی‌طرفی را از دست می‌دهم. مثلاً، آدم می‌تواند از پلک‌های چروکیدۀ تو یا از گونه‌های خیلی بالایت انتقاد کند. ولی من نه!» نتیجه!؟ جدایی…

«چرا مردم حقیقت را تحمل نمی‌کنند؟ اول، به خاطر این‌که حقیقت آن‌ها را سرخورده می‌کند. دوم، به‌خاطر این‌که حقیقت معمولاً سودی ندارد. سوم، به خاطر این‌که حقیقت چندان ظاهر درستی ندارد؛ دروغ‌ها اغلب راحت‌تر سرهم‌بندی می‌شوند. چهارم، چون‌که حقیقت آزاردهنده است. من نمی‌خواهم که تو جنگ راه بیندازی درحالی‌که فکر می‌کنی صلح را گسترش می‌دهی.» «مامان، چه کار کنم؟ دروغ بگویم؟» «نه، سکوت کن. سکوت دوستی است که هرگز خیانت نمی‌کند.»

ص69-70

 

برخلاف اروپایی‌ها که خرابه‌های سرزمین گُل و روم باستان را در قلب شهرهای بزرگشان حفظ می‌کنند ولی سنه‌کا را فراموش می‌کنند، از کلیساهای جامع بازدید می‌کنند درحالی‌که مسیحیت را به حال خود رها می‌کنند، چینی‌ها فرهنگ خود را در سنگ‌ها جای نمی‌دهند. این گذشته است که در این‌جا زمان حال روح و ذهن را روایت می‌کرد، نه نقشی به‌روی یک صخره. بنای تاریخی نقش دوم را داشت، اول درون معنوی، حفاظت‌شده، زنده، پیوسته جوان، که محکم‌تر از هر عمارتی است اهمیت داشت. دانایی در ناپیدا جای می‌گرفت، ناپیدایی که از خلال دگرگونی‌های بی‌پایان به ‌نظر جاودان می‌رسد درحالی‌که کانی‌ها پودر می‌شوند و فرو می‌ریزند.

یک زن نگهبان توالت عمومی مرا با اسرار آسیایی آشنا کرد. خانم مینگ خودش به تنهایی نماد این ملت بود، چینِ هوشمند، انسانی، متمدن. از دهان او، صدای دو هزار و ششصدساله را می‌شنیدم؛ به لطف او، حکیمی قدیمی‌تر از سقراط دستم را گرفته بود و در هزار تو مرا راهنمایی می‌کرد.

ص73

 

اگر کسی را از دروغی که وجودش را حمایت می‌کند محروم کنند، فرو می‌ریزد.

ص 83

 

حقیقت همیشه وادارم کرده حسرت تردید را بخورم.

ص86

 

مطالب بیشتر

  1. بخش‌هایی از رمانِ جشن بی‌معنایی اثر میلان کوندرا
  2. بخش‌هایی از رمان دل به من بسپار اثر سوزانا تامارو
  3. داستان کوتاه لوچیا ترجمۀ دکتر ناهید نوروزی
  4. قسمت‌هایی از کتاب زوربا اثر نیکوس کازانتزاکیس
  5. قسمت‌هایی از رمان سقوط اثر آلبرکامو
  6. قطعۀ شانزدهم تائوتِ چینگ و تفسیر آن
  7. بخش‌هایی از رمان وقتی نیچه گریست/ دکتر یالوم
  8. بخش‌هایی از رمان مسئلۀ اسپینوزا/ دکتر یالوم
  9. درمان شوپنهاور/ دکتر یالوم
  10. بخش‌هایی از داستان مهمانی خداحافظی اثر کوندرا

برترین‌ها