شعر امروز

چند غزل عاشقانه از حسین منزوی

چند غزل عاشقانه از حسین منزوی

دانلود آهنگ

1)

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می‌کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دُوان خاموش خاموشیم،‌ اما
چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زان سان، ولی آینده ما راست

دور از نوازش‌های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت راز دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست

2)

 لبت، صریح‌ترین آیهٔ شکوفایی است

و چشم‌هایت، شعرِ سیاهِ گویایی است

چه چیز داری با خویشتن، که دیدارت

چو قلّه‌هایِ مِه‌آلود، محو و رویایی است

چگونه وصف کنم هیأتِ غریبِ تو را

که در کمالِ ظرافت، کمالِ والایی است

تو از معابدِ مشرق زمین عظیم‌تری

کنون شکوهِ تو و بهتِ من، تماشایی است

در آسمانهٔ دریایِ دیدگانِ تو شرم

گشوده بال تر از مرغکان دریایی است

شمیمِ وحشیِ گیسویِ کولی‌ات نازم

که خوابناک‌تر از عطرهایِ صحرایی است

مجالِ بوسه به لب‌هایِ خویشتن بدهیم

که این، بلیغ‌ترین مبحثِ شناسایی است

نمی‌شود به فراموشی‌ات سپرد و گذشت

چنین که یادِ تو زود آشنا و هرجایی است

پس، از بلندترین اوجِ بی نیازیِ خود

که چون غریبیِ من، مبهم و معمّایی است،

پناهِ غربتِ غمگینِ دست‌هایی باش

که دردناک‌ترین ساقه‌هایِ تنهایی است

3)

زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد
فرو نیامده خود پیداست که قصد خرمن من دارد

همیشه عشق به مشتاقان، پیام وصل نخواهد داد
که گاه پیرهن یوسف، کنایه‌های کفن دارد

کی‌ام، کی‌ام که نسوزم من؟ تو کیستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد

دوباره بیرق مجنون را دلم به شوق می‌افرازد
دوباره عشق در این صحرا هوای خیمه زدن دارد

زنی چنین که تویی بی‌شک، شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصوّر دیرینه، که دل ز معنی زن دارد

مگر به صافی گیسویت، هوای خویش بپالایم
در این قفس که نفس در وی، همیشه طعم لجن دارد

4)

در به سماع آمده است از خبر آمدنت

خانه غزل خوان شده از زمزمه‌ی در زدنت

خانه ی بی جان، ز تو جان یافته جانا! نه عجب

گر همه من جان بشوم بر اثر آمدنت

«حافظ شیراز» مگر وصف جمال تو کند

وصف نیارست یقین ور نه غزل‌های منت *

یا تو خود ای جان غزل! این همه دیوان غزل!

لب بگشای که سخن وام کنم از دهنت

از همه شیرین دهنان وز همه شیرین سخنان

جز تو کسی نیست شکر ــ هم دهنت، هم سخنت ــ

بی که فراقت ببرد روشنی از چشم تنم

یوسف من! چشم دلم باز کن از پیرهنت

عشق پی بستن من بستن جان و تن من

بافته زنجیری از آن زلف شکن در شکنت

آینه‌یی شد غزلم ـ آینه ی کوچک تو ـ

خیز و در این آینه بین جلوه‌یی از خویشتنت

مطالب بیشتر

  1. سماع با غزلی از حضرت مولانا
  2. شعرخوانی سیمین بهبهانی
  3. شعر ارغوان ابتهاج
  4. آیا حسین منزوی را می‌شناسیم؟
  5. شعر ایران در دورۀ پساجنگ
مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

به یاد بهترین معلم: قیصر امین‌پور…

به یاد بهترین معلم: قیصر امین‌پور...

2 روز ago

درسی از «احسان یارشاطر» برای زندگی

درسی از «احسان یارشاطر» برای زندگی

1 هفته ago

اسلامی‌ندوشن: سعدی شادترین شاعر ایرانی است

اسلامی‌ندوشن: سعدی شادترین شاعر ایرانی است محمدعلی اسلامی ندوشن با یاد کردن از سعدی به…

1 هفته ago

تجارب دکتر «نسرین شکیبی‌ممتاز» از تدریس ادبیات فارسی در کشور ژاپن

تجارب دکتر نسرین شکیبی ممتاز از تدریس ادبیات فارسی در کشور ژاپن آهوی کوهی در…

2 هفته ago

و تمام شهوت تند زمین هستم/ که تمام آب‌ها را می‌کشد در خویش/ تا تمام دشت‌ها را بارور سازد…

و تمام شهوت تند زمین هستم که تمام آب‌ها را می‌کشد در خویش تا تمام…

2 هفته ago