سرودههایی از شهرام شیدایی
25
هنوز از دری که باز مانده
آدمها میآیند و میروند
هنوز هم “یک فرصت استثنایی”
در تبلیغات و حراجیها به چشم میخورد
هنوز هم نمایندهها و رئیس جمهورها و سرمایههایی که پشت آنها میخوابد
شیوههای جدیدی برای کشاندن پیرزنها و پیرمردها
پای صندوقهای رأی ابداع میکنند
چهقدر همهچیز جدی گرفته میشود
چهقدر خوب است که هنوز این آدمها
مشغولیتهایی برای خود دارند
چهقدر خوب است که این آدمها
اینهمه مسئلۀ جدی برای ادامه دادن
چهقدر خوب است که با اینها میخوابند و
بیدار میشوند و وقت ندارند پشتِ خالی زندهگی را ببینند
اما وقت من، خیلی وقت است که آزاد شده است
مثل یک کابوس همهچیز جلوی چشمم است
ویترینها خیابانها شهرها فرودگاهها باغها شرکتها فروشگاهها
و گاهی حتا بچهها نیز قاتیِ این کابوسها هستند
این وحشتناک است
من به خود هشدار میدهم که حقِ بدبینی را نمیتوانم به دیگران تسری دهم
میتوانم آن را تنها برای خودم داشته باشم
من به خود هشدار میدهم که شعر و ادبیات و هنر
بدترین تجاوزها را به مردم میکنند
آنها مشغولند میخندند میگریند میخوابند بیدار میشوند
ادبیات متجاوز آنها را گاهی بیدار میکند از خوابِ زندهگی
و آنها جدیتشان را انگیزهشان را از دست میدهند
این بالاترین شکنجه است که باید آن را امروز بتوان طبقهبندی کرد
این بیماریِ قداستِ نویسنده بودن شاعر بودن
این بیماریِ قداستِ روشنفکریست
من به خود هشدار میدهم که نویسندهها به مردم خیانت میکنند و
باید دیگر خفه شویم
ادبیات مردم را فریب میدهد آنها را به جاهایی پرتاب میکند
که نمیتوانند برگردند
آنها زحمت کشیدهاند برای آنها زحمت کشیده شده که فقط مشغول باشند
فراموش کنند چه اتفاقهایی افتاده و میافتد سرشان را پایین بیندازند و
کارشان را بکنند و
گاهی بروند رأی بدهند یا سرشان را بیندازند پایین و حتا رأی ندهند،
اینها همه پیشبینی شده شوخی نیست
گفتم چهقدر صندوقدارهای این فروشگاه بیادبند
دوستِ ایرانیم دست و پایش را گُم کرد با تأثر گفت:
“نه! نه! زود قضاوت نکن، مسئله وقت است و سیستم
خیلیوقتها اینها پوشک میگذارند و همانجا در شورتهایشان ادرار میکنند”
من به تو هشدار میدهم که برخورد من کمونیستی نیست
و مطمئنم که سرمایه و کار و استثمار را بهتر از من میشناسی یا میفهمی
من به خود هشدار میدهم که ادبیاتی که من کار میکنم
اگر آن صندوقدار بخواند کلهپایش میکند
کارش را از دست میدهد و این بسیار غیرِانسانی است
ادبیات خیلی وقتها تلخ است
من متاسفم برای این صندوقدار عزیز که نمیتواند در ادبیات خستهگی
در کُند
این عادلانه نیست!
ابله!
چهچیزِ عادلانهای در کجای این جهان وجود دارد؟
من به خود هشدار میدهم که نسل ما را نسل نویسندهگان و شاعران را
چرخهای مرئی و نامرئیِ گردشِ خرپولها منقرض کرده است و
سماجت ما بیفایده است
منبع
سنگی برای زندهگی سنگی برای مرگ
شهرام شیدایی
نشر کلاغ سفید
صص62-64
2)
نیاز به تاریکی داریم نیاز به روشنایی
و بیشتر از این دیگر نمیتوان گرسنهگی کشید
در خوابدیدن اندیشیدن
گرسنهگی در دوستداشتن.
ما وقتِ زمین را گرفتهایم
و هیچ نکردهایم
بعد از پیکاسو
دیگر هیچکس نفس نمیکشد
دیگر کسی خوابِ جدیدی نمیبیند
ما مردهایم و بلد نیستیم حرف بزنیم.
حتا ما جلوِ کنده شدنِ یک برگ را از شاخهای
نمیتوانیم بگیریم
به کتابها استناد کردن دلبستن مسخره است.
زبانهایی که ما با آنها حرف میزنیم همه بیگانهاند
فکر کن، باد چیزی را ترجمه نمیکند.
پنگوئنها شعر نمیگویند
اما زندهگی میکنند
ماسههای ساحل
پرندهها و درختها
همه، بینیازِ شعر، ادامه میدهند.
ما اینجا مینشینیم
و چیزی از ساحلها را، پرندهها را شهرها را
روی کاغذها میگذاریم.
_که چه؟_
یک روز میشنوی آدمها عوض شدهاند
کلمۀ «من» حذف شده
و هیچکس خاطرهای برای بالارفتن از خود
یا برگشتن پیدا نمیکند.
یکروز میشنوی
همهچیز خنثا شده
و «زمان» کاری به کارِ کسی ندارد.
یک روز:
بالاآمدنِ دریا عددی میخواهد
عاشق نشدنِ من عددی
و زیر خاک بودن تو
با فرمولهای ریاضیت و فیزیک روشن نمیشود.
یک روز:
کسی که سکوت میکند
بازی را مسخره کرده
ما که حرف میزنیم
باختهایم.
یک روز:
میدانی که زمین
برای چرخیدن خود باید از ما حرف بکشد.
مدتهاست که شعرهایم را به جای آدمها
برای کُتم که روبهرویم آویختهام میخوانم.
«مسئولیت صداها و چهرهها با کیست؟»
«مسئولیت صداها و چهرهها با کیست؟»
مدتهاست که شعرهایم را به جای آدمها
برای کُتم که روبهرویم آویختهم میخوانم.
حتا ما جلوِ کندهشدن یک برگ را
نمیتوانیم بگیریم
به کتابها دلبستن استناد کردن مسخره است.
پنگوئنها شعر نمیگویند
ماسههای ساحل
پرندهها و درختها
زندهگی میکنند.
ما اینجا مینشینیم
و چیزی از ساحل، پرنده و شهر را
روی کاغذها میگذاریم.
_که چی؟_
زبانهایی که ما با آنها حرف میزنیم بیگانهاند
باد چیزی را ترجمه نمیکند
ما وقت زمین را گرفتهایم و
هیچ نکردهایم
بعد از پیکاسو
دیگر انگار هیچکس نفس نمیکشد
«داری شعار میدی!»
دیگر کسی خواب جدیدی نمیبیند
«آره دارم شعار میدم!»
ما مردهایم و بلد نیستیم حرف بزنیم.
نیاز به تاریکی داریم نیاز به روشنایی
و بیشتر از این دیگر نمیتوان گرسنهگی کشید
در خوابدیدن اندیشیدن
گرسنهگی در دوست داشتن.
یک روز:
آدمها عوض شدهاند
کلمۀ «من» حذف شده
و هیچکس خاطرهای برای بالا رفتن از خود
یا برگشتن پیدا نکرده.
یک روز:
همهچیز خنثا شده
و «زمان» کاری به کارِ کسی ندارد.
بالا آمدن دریا عددی میخواهد
عاشق نشدنِ من
و زیر خاک بودن تو
با فرمولهای ریاضیت و فیزیک حل شده.
«اینجا رو امضا کن»
1379
منبع
خندیدن در خانهای که میسوخت
شهرام شیدایی
نشر کلاغ
صص44-50
3) گرمای زمستانی
پسرم! مشقهایت را نوشتهای؟
سر که برمیگردانم
پهنای صورتم خیسِ اشک میشود
پا به فرار میگذارم
پسرم مشقهایش را نمینویسد
دستهایش را نگاه میکند
چشمهای مرا
_زنم را در قلبم چال کردم_
پسرم! مشقهایت را ننویس
دستهایت را بنویس
چشمهایت را
آن قایقِ کوچک را
که مادرت در تو جا گذاشت
بنویس ما غمگینیم و دریا دور
بنویس آسمان برای خود آسمان است
ما درونِ هم میمیریم
نه در خاک، نه در آسمان
بنویس پدرت از آسمان
از شهر میترسد
از خیابان از زندهها میترسد
پسرم ما آفتاب نیستیم
گوشت و خون و استخوانیم
و ««امید» و «عشق» و «پرواز» و همۀ اینها
گرمای زمستانی هستند
فصل به فصل فتیله پایینتر میآید
مینویسم تا پسرم ننویسد:
ما زنده نیستیم
ما بلد نیستیم
خانهای در دریا هستیم
که مجبوریم، از دور، چراغی را زنده نگه داریم
پسرم پدرت مرد نیست
قایقیست که پدرانش تراشیدهاند
که با آن روزی به دریاها بروند
و او آن را تکه تکه کرده
و با هر تکه تکهاش
بلندبلند خندیده است
باید از این تکهها آتشی به پا کنیم
مادرت، در قلب من، سردتر شده
قایقهایمان را تکهتکه کردیم
دریا نیز تمام شده
ما دیوانهتر از آنیم
که بتوانیم زنده باشیم
منبع
آتشی برای آتشی دیگر
شهرام شیدایی
نشر کلاغ سفید
چاپ دوم
صص 89-90
مطالب مرتبط
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…