بخشهایی از رمان وقتی نیچه گریست
دانلود آهنگِ چنین گفت زرتشت (ریچارد اشتراوس)
برویر با خود گفت: «بله، این درست است، به اطرافت نگاه کن، ابله! مردم از گوشه و کنار دنیا میآیند که ونیز را ببینند و حاضر نیستند پیش از دیدن این همه زیبایی بمیرند. نمیدانم چقدر از عمرم را تنها با نگاه نکردن و یا نگاه کردن و ندیدن از دست دادهام.
ص 25
لو سالومه با قدرتش که میتواند هرچه بخواهد با او بکند، و برتا با اطاعت محضش که به او اجازۀ هر کاری را میدهد، هریک به نوعی خطرناک مینمودند.
ص 33
قدم زنان از کافه بیرون آمدند. فقط چند مشتری دیگر در کافه باقی مانده بودند. درست زمانی که برویر خود را برای خداحافظی آماده میکرد، لو سالومه بازویش را گرفت و شروع کرد به قدم زدن با او.
«دکتر برویر، زمان بسیار سریع گذشت. من حریصم و فرصت بیشتری از شما میطلبم. ممکن است تا هتل شما را همراهی کنم؟»
گرچه این عبارات به نظر برویر جسورانه و مردانه بود، ولی هرچه به زبان این زن جاری میشد، بیعیب و نقص و عادیترین روش زندگی و تکلم به نظر میآمد. اگر زنی از همراهی با مردی لذت میبرد، چرا نباید بازوی او را بگیرد و از او درخواست کند که با هم قدم بزنند؟ ولی کدام یک از زنانی که او میشناخت، حاضر بودند چنین کلماتی را به زبان آورند؟ او زنی متفاوت بود. زنی آزاد!
صص38-39
نیچه حساسیت فوقالعادهای به مسألۀ قدرت دارد و حاضر نیست در موقعیتی قرار گیرد که ناچار به تفویض قدرتش شود. او در فلسفه به یونانیان پیش از سقراط، خصوصاً برداشت آنها از مفهوم تنازع متمایل است. اعتقاد به اینکه هر فرد تنها از راه منازعه به آن چه موهبت ذاتی اوست، دست خواهد یافت. نیچه به انگیزههای کسی که از منازعه باز میماند و ادعای فداکاری دارد، عمیقاً بیاعتماد است. راهنمای او در این مقوله، شوپنهاور است. او معتقد است چیزی به نام کمک به دیگری وجود ندارد، بلکه هرکس میخواهد بر دیگری مسلط شود و بر اقتدار خود بیفزاید.
ص 47
«بله، میدانم جامعه به دو مرد و یک زن که پاک و عفیفانه در کنار هم زندگی کنند، روی خوش نشان نمیدهد.» او واژۀ عفیفانه را چنان شکوهمند و محکم ادا کرد که موضوع کاملاً روشن شود و در عین حال، لحنش نرمشی داشت که سرزنشبار جلوه نمیکرد. «ولی ما آرمانگرایان آزاداندیشی هستیم که محدودیتهای اعمال شده از سوی جامعه را رد میکنیم. ما به تواناییهای خود در آفرینش ساختار اخلاقی خاص خود، ایمان داریم.»
ص 51
نیچه مرد بزرگی است؛ دارای ملایمت، قدرت و شخصیت فوقالعاده. انکار نمیکنم که شیفتهاش شده بودم، ولی این شیفتگی عاشقانه نبود. شاید او این حس شیفتگی را درک کرده بود، ولی باور نمیکرد که ذهن من همانقدر از ازدواج دور است که از معاشقه.»
ص 53
تاکنون بیماری را ندیده بود که از بررسی ریزبینانۀ زندگیاش، در نهان لذت نبرده باشد. هرچه این بزرگنمایی بیشتر بود، لذت بیمار هم بیشتر میشد. برویر معتقد بود لذت مورد مشاهده بودن، چنان عمیق است که شاید رنج حقیقی از کهنسالی، داغدیدگی و یا داشتن عمر بیشتر نسبت به کسانی که دوستشان داریم، هراس از ادامه دادن به زندگیای است که در آن دیگر کسی قادر به مشاهدۀ ما نباشد.
ص 102
معمولا مهمترین سؤال، آن است که پرسیده نمیشود!
ص 120
گاهی آموزگاران باید سختگیری کنند. پیامهای دشوار را باید به مردم داد، زیرا زندگی دشوار است، مردن نیز.
…
صدای نیچه از هیجان، یک پرده بالاتر رفت: « بله، بله، یک آموزگارِ حقایق تلخ و پیامبری که عوام او را نمیپسندیدند. من چنین تصوری از خود دارم.» او هر کلمه را به دقت و در حالی که با انگشت به سینهاش میزد، ادا کرد.
«دکتر برویر، شما زندگی خود را وقف راحتتر کردن زندگی دیگران کردهاید، و من در مقابل، زندگیام را به دشوار ساختن زندگیِ جمع نامرئی شاگردانم اختصاص دادهام.»
ص120
دستیابی به حقیقت از عدم اعتقاد و تردید آغاز میشود، نه از میلی کودکانه که کاش این طور میشد! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند، حقیقت ندارد. تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر! میل به نامیرایی، همان میل کودک است به بقای همیشگی نوک پستان برجستۀ مادر، این ماییم که نام خدا بر آن نهادهایم! نظریۀ تکامل، به روشی علمی، زاید بودن چنین خدایی را به اثبات رسانیده است، گرچه داروین جسارت پیگیری شواهدی را که به این نتیجۀ درست منتهی میشدند نداشت. مطمئنم شما نیز تصدیق میکنید که ما خود خدا را آفریدهایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشتهایم.»
ص 121
حقیقت خود مقدس نیست. آنچه مقدس است، جستوجویی است که برای یافتن حقیقتِ خویش میکنیم! آیا کاری مقدستر از خودشناسی سراغ دارید؟ کارهای فلسفی من، به تعبیری از ماسه ساخته میشوند؛ دید من مرتباً تغییر میکند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است: بشو، آن که هستی! بدون حقیقت چگونه میتوان فهمید کیستیم و چیستیم؟
ص 122
امید بیمار باید حفظ شود و چه کسی جز طبیب میتواند امید را زنده نگه دارد؟
نیچه تقریباً فریاد زد: «امید؟ امید مصیبت آخرین است! در کتابم، انسانی، زیاد انسانی اشاره کردهام که وقتی جعبۀ پاندورا باز شد و بلایایی که زئوس در آن گنجانده بود، به جهان آدمیان فرار کردند، یکی که از همه ناشناختهتر بود، در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا، امید بود. از آن پس انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه، صندوقچۀ نیک اقبالی میداند. ولی ما از یاد بردهایم که زئوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویشتن ادامه دهد. امید بدترین بلاهاست، زیرا عذاب را طولانی میکند.»
ص 123
جملۀ جادویی مورد علاقهاش را زیر لب زمزمه کرد، عبارتی از لوکرتیوس: “هرجا مرگ باشد، من نیستم. هرجا که من هستم، مرگ نیست. پس چرا نگران باشم؟”
ص 130
و چه جسارتی در کلام نیچه بود! فکرش را بکن که انسان بگوید امید، بزرگترین مصیبت است! خدا مرده است! حقیقت خطایی است که بدون آن نمیتوان زیست! که دشمن حقیقت، نه دروغ که ایمان است! که آخرین پاداش مرده، آن است که دیگر نمیمیرد! یا این که هیچ طبیبی نمیتواند حق مرگ را از انسانی سلب کند! چه افکار مصیبتباری! او برای هریک با نیچه به مناظره پرداخته بود. ولی این مناظرهها کاذب بود: در اعماق قلبش، میدانست نیچه درست میگوید.
و آزادگی نیچه! آیا میشد همچون او زندگی کرد؟ نه خانهای، نه قید و بندی، نه حقوقی و نه فرزندی که نیاز به رسیدگی داشته باشد. نه ساعت کاریای دارد و نه نقشی در اجتماع بر عهده گرفته است. این آزادی وسوسهاش میکرد. چرا فردریش نیچه از چنین آزادیای برخوردار بود و یوزف برویر، هیچ سهمی از آن نداشت؟
صص 131-132
آزادی را چگونه میتوان در اختیار خود نگه داشت؟ با شرمسار نبودن از خویش!
ص 134
شما اصرار دارید که انگیزهتان، خدمت به من و کاستن از درد من است. این ادعاها، هیچ ارتباطی با انگیزههای انسانی ندارند. اینها، بخشی از طرز تفکر بردهدارانهاند که با تبلیغات کشیشگونه و به شکلی هنرمندانه آراسته شدهاند. در انگیزههای خود غور کنید! درخواهید یافت که هیچکس، هرگز کاری را تنها به خاطر دیگران انجام نداده است. همۀ اعمال ما خودمدارانهاند، هرکس تنها در خدمت خویش است؛ همه تنها به خود عشق میورزند.»
ص176
آنچه دوست میدارید، حس مطبوعی است که از عشق ورزیدن به آنها در شما ایجاد میشود! شما اشتیاق را دوست دارید، نه کسی را که اشتیاق برمیانگیزد.
ص 176
در برابر هر زن زیبا، مرد بدبختی هم هست که از بودن با او خسته شده است!
ص 192
ناامیدی بهایی است که فرد برای خودآگاهی میپردازد.
ص 220
برویر ادامه داد: « دو روز قبل، شما در مورد این اعتقاد صحبت کردید که شبح پوچگرایی به اروپا خزیده است. استدلال کردید که داروین خدا را از اعتبار انداخت، و ما همانطور که زمانی خدا را آفریدهایم، اینک او را کشتهایم و حال نمیدانیم بدون اساطیر مذهبیمان چگونه سر کنیم. میدانم دقیقاً این کلمات را به کار نبردید، ولی برداشت از سخنان شما این بود که مأموریتتان این است که نشان دهید میتوان آن سوی بیاعتقادی، قانونی برای رفتار انسانی آفرید، نوعی اخلاقیات جدید، گونهای روشن فکری نوین که بتواند جایگزین موهومپرستی و شهوت دستیابی به ماوراءالطبیعه شود.
ص 221
مردم عامی، زندگی را همچون خوکی سپری میکنند که از آبشخور شهوت تغذیه میشود.
ص 270
کسی که از خویش تبعیت نکند، دیگری بر او فرمان خواهد راند. سهلتر و بسیار سهلتر است که از دیگری اطاعت کنی تا خود، راهبر خویش باشی.
ص 271
راه انسانها از ابتدا جدا میشود: کسانی که در آرزوی آرامش و شادی روحند، باید ایمان آورند و آن را مشتاقانه پذیرا شوند؛ و آنان که در پی حقیقتند، باید آرامش ذهن را ترک گویند و زندگیشان را وقف پرسشها کنند.
ص 273
چهکسی به شما قول خواب راحت داده بود؟ نه، مشکل در احساس ناراحتی نیست. مشکل این است که ناراحتی شما برای آنچه باید، نیست!
ص 276
وقتی به جریان زندگیام میاندیشم، حس میکنم مورد خیانت و نیرنگ واقع شدهام، درست مانند این که درگیر طنزی آسمانی شده یا در تمام زندگی، با نوایی ناموزون رقصیده باشم.
ص 284
زندگی آزمونی است که پاسخ صحیح ندارد.
ص 285
کسانی که فاقد روشنبینیاند، یا همچون پادوهای کودن، در زندگی به دنبال اهداف مادی میدوند و یا حتی آنها که به موفقیت میرسند، ولی این استعداد را دارند که مرتباً اهداف جدید خارج از دسترسی برای خود خلق کنند. ولی تو مانند من چشمان تیزبینی داری. تو به ژرفای زندگی مینگری. تو میبینی که دستیابی به اهداف نادرست بیهوده است و تعیین اهداف نادرست جدید، از آن بیهودهتر. صفر در هر عددی ضرب شود، نتیجه صفر است!
ص 286
برای ساختن فرزندان، باید نخست خویشتن را بسازی. در غیر این صورت، فرزندان را برای نیازهای حیوانی، فرار از تنهایی یا پر کردن چالههای وجودت پدید آوردهای. وظیفۀ تو به عنوان یک والد، تنها ساختن خودی دیگر، یوزفی دیگر نیست، بلکه چیزی برتر است، چیزی همانند آفریدن یک آفریننده.
ص 372
زناشویی مقدس است. ولی شکستن پیمان زناشویی، بهتر از شکسته شدن به وسیلۀ آن است!
ص 372
امروز فهمیدم بهترین آموزگار آن است که از شاگردانش بیاموزد.
ص 373
«من وظیفه دارم که»
«تنها وظیفهات این است که همان شوی که هستی. قوی باش: در غیر این صورت، تاابد، برای بزرگ جلوه کردن از دیگران استفاده خواهی کرد.»
«ولی ماتیلده. پیمانهایی که بستهام! وظیفهام»
«وظیفه! وظیفه! تو با این پاکدامنیهای حقیر، خود را هلاک خواهی کرد. شرارت را بیاموز. خود نوینت را بر خاکستر خود پیشین بنا کن!»
ص 394
نباید اجازه دهی زندگیات، تو را زندگی کند.
…
خاک هرچه غنیتر، ناتوانی در بارورساختنش، نابخشودنیتر.
ص 400
برای ارتباط واقعی با یک فرد، ابتدا باید با خود مربوط شد. اگر نتوانیم تنهاییمان را در آغوش کشیم، از دیگری به عنوان سپری در برابر انزوا سود خواهیم جست. تنها زمانی که فرد بتواند همچون شاهین_ بینیاز از حضور دیگری_ زندگی کند، توانایی عشق ورزیدن خواهد یافت؛ تنها در این صورت است که بزرگ شدن دیگری برایش مهم میشود. پس اگر فردی نتواند از یک زناشویی دست بکشد، آن زناشویی، حکم مجازات را خواهد داشت.
ص 408
حقیقت خود وهمی بیش نیست، وهمی که بی آن نمیتوان زیست.
ص 430
من دستاویزی در جریان سیلم. بگذار آن که میتواند، مرا به چنگ آورد. چوب زیر بغل اما، نیستم من!
ص 458
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…