آرش کمانگیر سیاوش کسرایی و بررسی آن
برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
برنمیشد گر زبام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد،
ردپاها گرنمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دل آشفتهی دمسرد؟
آنک،آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من
درگشودندم
مهربانیها نمودندم
زود دانستم،که دور از این داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعلهی آتش،
قصه میگوید برای بچه های خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغهای گل؛
دشتهای بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزار در چشمهی مهتاب؛
آمدن،رفتن،دویدن؛
عشق وزیدن؛
در غم انسان نشستن ؛
پابه پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن؛
کار کردن،کارکردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن ؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن ؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی ِ آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
و رهانیدن،
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهی ،
زیر سقف سقف این سفالین بامهای مه گرفته،
قصههای در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن،
بی تکان گهوارهی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن ؛
یا شب برفی،
پیش آتشها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گر بیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست»
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کندهای در کورهی افسرده جان افکند
چشمهایش را در سیاهیهای کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو میکرد ؛
« زندگی را شعله باید برفروزنده،
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روئیده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن،
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش
سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!»
«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
« شعله هارا هیمه باید روشنی افروز
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماریِ دلمردگی بیجان
فصلها فصل زمستان شد،
صحنهی گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی
ترسی بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پرجوش
مرزهای مْلک،
همچو سرحدّات دامنگستراندیشه، بیسامان
برج های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمیورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمیآورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمیخندید
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پربار
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپی نامردمان در کار
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک ْدل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند
نازک اندیشانشان ،بی شرم،
_ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم _
یافتند آخر فسونی را که میجستند
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
آه ! کوبازوی پولادین و کو سرپنجهی ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها ، بی گفت و گویی ، هر طرف را جست و جو میکرد»
پیرمرد، اندوهگین دستی به دیگر دست میسایید
از میان دره ّهای دور، گرگی خسته مینالید
برف روی برف میبارید
باد بالش را به پشت شیشه میمالید
«صبح میآمد-پیرمرد آرام کرد آغاز-
«پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛ دشت نه، دریایی از سرباز
آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس میشد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر میریخت روی دشت باز دامن البرز
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دودو و سه سه به پچپچ گرد یکدیگر؛
کودکان بربام؛
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچپچ خفته
خلق، چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بّرش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد»
«منم آرش ،
– چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن –
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آمادهی دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست میگیرم
و می افشارمش در چنگ ،
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بیتاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم !
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر
ولیکن چاره را امروز زور پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز»
پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک ْبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه، بی درنگی خواهدش افکند
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است»
درنگ آورد و یک دم شد به لب، خاموش
نَفَس در سینهها بیتاب میزد جوش
«از پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، میآید
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیدهی خونبار میپاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد،
به راهم مینشیند، راه میبندد؛
به رویم سرد میخندد؛
به کوه و در ّه میریزد طنین زهرخندش را؛
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو، آدمی خوار است
ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایستهی آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لبِ خاموش
مرا پیک امید خویش میداند
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی میگیردم، گه پیش میراند
پیش میآیم
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهرهی ترس آفرین مرگ خواهم کند»
نیایش را ، دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قلّهها دستان ز هم بگشاد:
« بر آ، ای آفتاب، ای توشهی امید!
برآ، ای خوشهی خورشید!
تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم،
ز گلبرگ تو، ای زر ّینه گل، من رنگ و بو خواهم
شما، ای قلّههای سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز میسایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایههای روز زرِِین را به روی شانه میکوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید»
« زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوهها لغزید کم کم پنجهی خورشید
هزاران نیزهی زرین به چشم آسمان پاشید
« نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه
سرود بی کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان بر همیشد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه میریزد،
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز،
راه واکردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او،
پردههای اشک پی در پی فرود آمد »
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانیها
شعلههای کوره در پرواز،
باد در غوغا
« شامگاهان ،
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلّهها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزار تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب ،
در گریز بی شتاب خویش،
سالها بر بام دنیا پاکِشان سر زد
ماهتاب،
بی نصیب از شبرویهایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز،
در تمام پهنهی البرز،
وین سراسر قلّهی مغموم و خاموشی که میبینید،
وندرون دره ّهای برف آلودی که میدانید،
رهگذرهایی که شب در راه میمانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند،
و نیاز خویش میخواهند
با دهان سنگهای کوه آرش میدهد پاسخ
میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه؛
میدهد امید،
مینماید راه »
در برون کلبه میبارد
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش،
دره ّ ها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمونوروز
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان
شعله بالا میرود پّرسوز
آرش کمانگیر سیاوش کسرایی و بررسی آن
الف) داستان آرش کمانگیر یکی از کهنترین داستانهای ایرانیست. موضوع از این قرار است که در جنگی میان ایران (به پادشاهی منوچهر)، و توران (به پادشاهی افراسیاب) سپاه ایران در مازندران به تنگنا میافتد. سرانجام حکم بر آن میشود که برای تعیین مرز و رسیدن به صلح، از سپاه ایران تیری به جانب خاور رها شود تا محل فرود آمدن تیر، مرز ایران و توران قرار گیرد.
ب) در منظومۀ آرش کمانگیر سرودۀ سیاوش کسرایی، که در زبان و وزن نیمایی گفته شده است، در سه موقعیت قرار میگیریم: موقعیت نخستین (راوی نخست_آغاز)، موقعیت دوم (راوی نخست_ ورود به متن قصه)، موقعیت سوم (راوی دوم، با دو مقدمه و سه قسمت، مشتمل بر آغاز، انجام و فرجام قصه). در موقعیت اخیر، چهار بار بازگشت به موقعیت دوم (راوی نخست) رخ میدهد. همچنین، این موقعیت تکگویی آرش را هم در دل خود دارد. در پایان منظومه، شعر از حماسه به اسطوره میرسد. به نظر میآید که با وجود برخی نقصهای لفظی (مانند «که تا نوشم به نام فتحتان در بزم» یا « ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه») و انتقال و استمرار بار وزنی از یک سطر به سطر دیگر، منظومۀ کسرایی توانست با جذب طیف گستردهای از علاقهمندان ادبی و فرهنگی به خود، به شناختهشدهترین و تأثیرگذارترین منظومۀ حماسی در شعر نیمایی تبدیل شود. صرف نظر از محتوا، حالت خطابی این منظومه، آن را برای سخنگزاری یا اجرای صحنهای (declamation) و به تبع آن، آموزش رسایی سخن، و تواناییهای آوایی همراه با جنبههای نمایشی دست و صورت در ادای کلمهها نیرو و استعداد میبخشد.
پ) کسرایی از نیمۀ دوم دهۀ 1320 شعرگویی را به صورت تجربی، و از آغاز دهۀ بعد به طور جدی آغاز کرد. سیر شعرگویی او تا نیمۀ نخست دهۀ 1370 تداوم یافت. مجموعۀ شعرهای وی، تنظیم شده بر اساس تاریخ نشر نخست شانزده دفتر یا منظومه، آیینهایست از تطور آرا و آثار شاعری که از آغاز جوانی به تکاپوهای سیاسی و اجتماعی علاقه نشان داده است.
ت) وی در سال 1333 پس از تیرباران «نخستین دستۀ افسران سازمان نظامی حزب توده»، شعر «پاییز درو» را میگوید. وی در این شعر، از جمله خطاب به پاییز چنین تأکید میورزد:
« دروازهها گشودی و تابوتهای گل
از شهر ما گریخت
عطر هزار سالۀ امیدهای ما
با رنگ سرخ خون
بر خاک خشت ریخت.»
با این همه، در بخشی دیگر از همین شعر از «امید بُرد» یاد میکند. روی بُردن به امید در منظومۀ آرش کمانگیر که در اواخر سال 1337 سروده شد و در سال بعد نشر یافت، به نحوی نمایان تأثیرگذار شد: شاعر بیآنکه اشارۀ مستقیمی به وقایع سیاسی و اجتماعی حاصل از 28 مرداد 1332 داشته باشد، اسطورهای کهن و ایرانی را از قلمرویی سرزمینی به حوزهای زمینی پیوند میدهد. توجه به اسطورهای از سرگذشت کهن ایران در متن موضوعی پیرامونی، علاوه بر نیاز اجتماعی، به احتمال، در دورۀ کوتاه تکاپوهای ایرانخواهانۀ کسرایی پیش از پیوستن به حزب توده ریشه دارد. به هرروی، وی با بازآفرینی اسطورۀ آرش کمانگیر در کلام شعر آزاد نیمایی دو گروه از مخاطبان ادبی و فرهنگی، و مخاطبان سیاسی و اجتماعی را در دو گرایش ملی و چپ، در کشاکش شعر خود قرار داد.
ث) راوی/ شاعر در نیمۀ نخست دهۀ 1340 در شعری خطاب به دماوند قدری غمناک به نظر میآید:
«دلم گرفته همچو ابرهای باردار تو
که با تو گفت و گو مراست
به کوهپایهها کسی نمانده تا غمی به پیش او بَرَم»
اما اندکی بعد، در نیمۀ این دهه، از این که «استخوانهایی از سفرۀ رنگارنگش» (مرجع ضمیر، باید مربوط باشد به غرب، «استعمار» و حکومت محمدرضا شاه در این دوره)، «به سوی ما»(مرجع ضمیر باید مرتبط باشد با مخالفان گروههای پیشین) پرتاب شده و «باوفامان کرده»، خشمناکست. میگوید:
«سگ رامی شدهایم
گرگ هاری باید»
در اواخر همین دهه و نیمۀ نخست دهۀ بعد، راوی/ شاعر را تا حدی با مبارزه نظامی/ چریکی شماری از مخالفان نظام سلطنتی همگام مییابیم. او به دنبال «شعری گستاخ، شعری دگرگون کننده، شعری چون رستاخیز» است.
ج) با وقوع و استقرار انقلاب و جمهوری اسلامی (1358-1357) شعرهایش از نمادها و استعارههای تاحدی پیچیده به درمیآید. به صراحت، «خانۀ خیابان 16 آذر» یعنی دفتر حزب توده را «کندوی آدمیت، نشانۀ رستگاری، طرفه پناهگاه، آمیزۀ مهر و میثاق و جزیرۀ گل در اقیانوس تهران» میخواند و میداند. شاعران و نویسندگان حزب توده یا متمایل به آن در پاییز 1358 از عضویت در «کانون نویسندگان ایران» تعلیق میشوند یا کنارهگیری یکنند. وی در شعری از این تعلیق یاد کرده و این کانون را «کانون خفۀ خاکستر» نام داده است.
چ) میدانیم که هم اعضا و هواخواهان حزب توده و هم منتقدان و مخالفان این حزب در نیمۀ دوم سدۀ بیستم میلادی اندک نبودهاند. در این میان، کسرایی هم از انتقادهایی چند بیبهره نمانده است. دلیل عمده آن است که وی در دهههای 1330-1350 به تدریج، به پراهمیتترین شاعر در میان اعضا و هواخواهان این حزب تبدیل شد. پیوندهای کسرایی با حزب توده در سالهای 1361- 1358 به اوج خود رسید. حاصل آن، گسستگی وی از تکاپوهای ادبی و فرهنگیست و پیوستگی با قلمرو سیاست.
ح) سرودههای او در دورۀ مهاجرت، در آنچه به قلمرو سیاست مربوطست، چندان نیرومند نیست. در مقابل، هرچه بر دوری او از میهن افزوده میشود، عواطف میهن دوستانه در شعرش نیرو میگیرد. به بازاندیشی تکاپوهای سیاسی خود و دوستانش میپردازد. نخستین اثر این بازاندیشی، استعفا از عضویت در حزب توده و به تعبیر خود پیوستن به تودههای حزبیست
خ) کسرایی در اواخر سال 1370 با بهرهیابی از داستان رستم و سهراب شاهنامه، منظومهای به نام مهرۀ سرخ را سرود. انتقادهای وی از خود و همگامانش در این منظومه شکلی ظریف و ضمنی یافته است.
د) صرف نظر از برخی آزمونها در شعر منثور، بخش اعظم شعرهای کسرایی از نظر موسیقی (تا حد زیادی) و از نظر زبان (به نحوی آشکار) در قلمرو شعر نیمایی قرار میگیرد. وی را باید یکی از شاگردان مستقیم مکتب نیما دانست. به نظر میآید که او کمتر از دیگر شاگردان مستقیم نیما بخشهایی ناشناخته از این قلمرو را کشف کرد. چراکه بیشتر همّ و غمش به آنچه میخواست بگوید، معطوف بود تا به چهگونه گفتن آن. با این همه، صرف نظر از نفوذ منظومۀ آرش کمانگیر و گیرایی شماری از شعرهای سیاسیاش، توانایی و ابتکار او در تصویرپردازی، به ویژه تصویرپردازی در زمینۀ طبیعت، درخور تأکید جلوه میکند:
«چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو»
«پنهان و آشکار
در قلب دشت، دست گَوَن باز میشود
وین بوتۀ عبوس
چون چنگیان پیر
با نغمهخوان باد همآواز میشود»
«در غروبهای سرخ و خالی و خفه
دل به گرمی نوازش نگاههای خستۀ تو میدهم
سر به ساحل تو مینهم
ای کرانۀ عظیم دوست داشتن
ای زمین گرمسیر»
این غنای تصویری در «غزل برای درخت» اوجی پر طراوت و تکرارناشدنی مییابد:
«تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفتهست در آغوشت آسمان
بالایی ای درخت
دستت پر از ستاره و جانت پر از بهار
زیبایی ای درخت»
ذ) به طور خلاصه، کسرایی شاعریست نامور و بیقرار از ایران عصر تجدد که از باور حماسی (آرش کمانگیر) آغاز کرد، آن را تدوام بخشید و به تلقی تراژیک (مهرۀ سرخ) رسید. به عبارت دیگر، از امید شروع کرد، بر آن تأکید کرد و به موقعیتی نومیدانه رسید. او در حالی در آستانۀ هفتاد سالگی درگذشت که سخنهای نانوشتهاش بسیار بود. اما شاهبیت سخن او در سالهای پایانی زندگیاش، که تأکید بر «خرد»، «هنجار» [=اعتدال] و البته، یاد میهن باشد، با «صدق دل» از بیرون از مرزها به درون مرز روانه شده است:
«موجت کجاست تا به شکنهای کاکلش
عطری ز خاک و خانۀ خود جست و جو کنم
موجت کجاست تا که پیامی به صدق دل
بر ساکنان ساحل دیگر
همراه او کنم
کاینجا غریب مانده، پراکنده خاطریست
دلبستۀ شما و به امیّد هیچکس»
ر) به نظر میآید در میان شاعران ایران در سدۀ بیستم میلادی، که به وجه سیاسی مارکسیسم_ لنینیسم علاقه نشان دادهاند، ابوالقاسم لاهوتی ( در نیمۀ نخست این سده) و سیاوش کسرایی ( در نیمۀ دوم این سده) برجستگی بیشتری یافتهاند. بیشک، بخشی از آثار کسرایی، که به صورت بیان مستقیم مرام سیاسی وی یا حزب توده درآمده، در سطح فروتری نسبت به دیگر آثارش، در همان حوزۀ مرام سیاسی، منتهی به صورت بیان نامستقیم و نیز آثار وی در حوزۀ غنا و تغزل قرار دارد. با این همه، کسرایی در درجه نخست، شاعر بود نه تکاپوگر سیاسی.
شعرها، وصفها، سطرها و اشارههای ظریف و تأثیرگذار در مجموعۀ آثارش اندک نیست. البته، شماری از کاستیهای زبانی و ادبی در لابهلای بخشی از سرودههایش از دید خوانندۀ شعرشناس بیرون نمیماند. در مقابل، شوق و گرمای ذهن و زبان وی در اغلب ادوار شعرگوییاش نیز از نگاه خوانندۀ علاقهمند به شعر، به هیچوجه، پنهان نیست. شعر سیاوش کسرایی را شاید بتوان ادبیترین روایت در تلقیِ سراپا سیاسی و اجتماعی از شعر نیمایی دانست: او گویندۀ قابلی بود که در شعرهایش بخشی از شبهای بلند آرزوی انسان ایرانی را در نیمۀ دوم سدۀ بیستم میلادی روایت کرد.
منبع
مقدمهای بر شعر فارسی در سدۀ بیستم
نشر جهان کتاب
چاپ دوم
خلاصهای از صص 350-362
مطالب بیشتر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…