آدم شدی؟ نشدی، نه‎!‎
بس کن ز هرزه دویدن
تا آن بهشت خیالی
درجا زدن، نرسیدن‎!‎

هرجا که معرکه دیدی
رفتی وجامه دریدی
حاشا کرامت برگی
پوشای جامه دریدن‎!‎

تا آستانه پیری
جان کنده ای که نمیری
یک دم بمیر! که سخت است‏
زهر مدام چشیدن

رامت نکرده سواری
بر گُرده زخم که داری
ای اسب فاخر میدان
حیف از تو بار کشیدن‎!‎

‎ ‎آدم شدم، نشدم، نع‎!‎
چون گوسفند به مرتع
خواندم ترانه “بع بع‎ “‎
کردم نشاط چریدن‎….‎

از گله گرگ بسی خورد‏
وز مانده دزد بسی برد‏
من گرم دنبه تکانی
دیدم چنان که ندیدن

قصاب می رسد از راه‏
در مشت تیغه‌ی خون‌خواه‏
من سر نهاده به درگاه
آماده بهر بریدن

کو آن نماد دلیری
آن شیر درخور شیری
خورشید از پس پشتش
بر کرده سر به دمیدن؟

شیطان شدن خوشم آید
آتش مزاج که باید
بر خاک سجده نکردن
غیر از خدا نگزیدن

غزلی از سیمین بهبهانی