تجربهای بیدار کننده
یکی از مشهورترین شخصیتها در ادبیات، اسکروج است؛ شخصیتی خسیس، حریص و منزوی. او پیرمردی است فرومایه و حقیر در داستان «سرود شب کریسمس» نوشتۀ چارلز دیکنز. در اواخر داستان، اسکروج دگرگون میشود. سیمای خشک و سرد و همچون یخ او، ذوب میشود و چهرهای گرم و بخشنده به خود میگیرد که مشتاق کمک به کارکنان و دوستانش است.
چه اتفاقی افتاد؟ چه عاملی در اسکروج دگرگونی ایجاد کرد؟ وجدان که نبود. به خاطر هیجانات و دلخوشیهای جشن میلاد مسیح و پول هم نبود، بلکه به او شوک وارد شده بود یا آنطور که در این کتاب عنوان کردهام یک «تجربۀ بیدار کننده» بود. شبح رویدادهای آینده، اسکروج را ملاقات میکند و با نمایشی از آینده، او شوکدرمانی میشود. اسکروج جسد تنهای خود را مشاهده میکند. میبیند که غریبهها تمام متعلقات او (حتی ملحفهها و لباس خوابش) را به حراج میگذارند و اتفاقی میشنود که افراد دور و برش با خونسردی از مرگ او صحبت میکنند و هیچ اهمیتی به او نمیدهند.
سپس شبح آینده، اسکروج را تا حیاط کلیسا همراهی میکند تا قبر خود را ببیند. اسکروج به سنگ قبر خود خیره مینگرد و انگشتانش را روی حروف اسمش میکشد. در آن لحظه او دستخوش دگرگونی و تولدی دوباره میشود. در صحنۀ بعدی، اسکروج شخص مهربان و فردی جدید است.
مثالهای دیگری از تجربیات بیدار کننده_ مواجهه با مرگ که به زندگی غنا ببخشد_ در ادبیات و سینما زیاد به چشم میخورد. پییر، قهرمان رمان حماسی «جنگ و صلح»، نوشتۀ تولستوی، زمانی که در برابر جوخۀ آتش با مرگ روبهرو میشود، ولی اعدامش نمیکنند، او از آن پس متحول میشود و باقی عمرش را در آن داستان با میل و رغبت و هدفمند زندگی میکند. (در زندگی واقعی، داستایوسکی بیست و یکساله هم در آخرین لحظات، تیربارانش لغو میشود، و در زندگیاش تولدی دوباره صورت میگیرد.)
متفکرین قدیم، خیلی قبل از تولستوی، از همان ابتدای کتابت و نوشتار، همبستگی مرگ و زندگی را به ما یادآور میشدند. رواقیون( برای مثال خریسیپوس، زنو، سیسرو، مارکوس اورلیوس) معتقد بودند که وقتی یاد بگیرید خوب زندگی کنید یعنی یاد میگیرید خوب بمیرید و برعکس، وقتی یاد بگیرید که خوب بمیرید، یاد میگیرید خوب زندگی کنید.
سیسرو معتقد بود: «فلسفی اندیشیدن، آماده شدن برای مرگ است.»
سنت آگوستین نوشته است: « تنها در رویارویی با مرگ است که خویشتن انسان متولد میشود.» بسیاری از راهبان قرون وسطی در مکان زندگی خود، یک جمجمۀ انسان نگه میداشتند تا توجه خود را به اخلاقیات متمرکز کنند و از آن، درس زندگی بگیرند. مونتنی (نویسندۀ فرانسوی 1533_1593م) پیشنهاد داد نویسندگان، اتاقی را برای نوشتن انتخاب کنند که پنجرۀ آن به قبرستان باز شود تا اندیشۀ نویسنده را باز کند. به این طریق و به صُوَر دیگر، معلمان بزرگ به ما یادآور شدهاند که هرچند مرگ جسمانی، ما را از میان میبرد ولی آگاهی از مرگ، نجاتمان میدهد.
بیایید این طرز فکر را از نزدیک بررسی کنیم. ما را نجات میدهد؟ از چه؟ چگونه آگاهی از مرگ و معنی مرگ، ما را نجات میدهد؟
تفاوت بین این که «چگونه همه چیز هست» و « این که همه چیز هست»
هایدگر، فیلسوف آلمانی قرن بیستم، توضیحی به روشی جدلی (دیالکتیک) آورد که این پارادوکس را روشن میکند. او دو شیوه در زندگی را پیشنهاد کرد: شیوۀ روزمره و شیوۀ هستیشناسی.
در شیوۀ روزمره شما کاملا مجذوب محیط اطرافتان میشوید و در شگفت که چگونه همه چیز در دنیا هست؛ در حالی که در شیوۀ هستیشناسی، شما معجزۀ خود «هستی» را مرکز توجه قرار میدهید، از معجزۀ بودن، قدردانی میکنید و در شگفت که همه چیز هست و شما وجود دارید.
بین این دو مقوله، تفاوت بسیار مهمّی است. وقتی کاملاً در روزمرگی غرق میشوید، حواس شما دور چیزهای ناپایدار و گذرا میچرخد، همچون صورت ظاهر، مُد، ثروت و شهرت. برعکس در شیوۀ هستیشناسی، شما نه تنها از زندگانی و فناپذیری و دیگر جنبههای غیرقابل تغییر در زندگی بیشتر آگاه میشوید بلکه با اشتیاق و آمادگی بیشتر آن تغییرات بنیادی را پی میگیرید. شما وادار میشوید با آن چه وظیفۀ اصلی یک انسان است، مواجه شده، با آن دست و پنجه نرم کنید تا بتوانید در کار و حرفه و ارتباطات انسانی، صاحب اعتبار و اصیل باشید و در زندگی معنادار خود به شکوفایی برسید.
بسیاری از افراد معتقدند هنگام مواجهه با مرگ، تغییرات ماندنی و چشمگیر در آنان بیشتر میشود. وقتی حدود ده سال روی بیمارانی که به علت سرطان رو در روی مرگ قرار گرفته بودند، کار کردم، متوجه شدم بسیاری از آنها به جای این که تسلیم یأس و ناامیدی شوند، به نحو شگفتانگیز و مفیدی متحول میشوند. زندگی خود را با رعایت حق تقدمها دوباره برنامهریزی میکنند و دیگر به چیزهای بیاهمیت بها نمیدهند. قدرت نه گفتن پیدا میکنند و کارهایی را که واقعاً دوست ندارند انجام نمیهند. با افرادی که دوستشان دارند صمیمانهتر ارتباط برقرار میکنند. آنها از حقایق اساسی زندگی، تغییر فصول، زیبایی طبیعت و آخرین کریسمس یا سال جدیدی که پشت سر گذاردهاند، از صمیم قلب قدردانی میکنند.
حتی بعضی از افراد با نگاه با نگاه جدیدی که به زندگی پیدا کرده بودند، میگفتند ترس آنها از مردم کمتر شده است، قدرت ریسک بیشتری پیدا کردهاند و از بابت طردشدگی، کمتر نگرانند. یکی از بیمارانم اظهار نظر خندهداری میکرد: «سرطان، روانرنجوری را درمان میکند.»
بیماری دیگر میگفت: « حیف که تا حالا منتظر ماندم. حالا که سراسر بدنم را سلولهای سرطانی فراگرفته، تازه یاد گرفتم چهطور زندگی کنم.»
بیداری دم مرگ ایوان ایلیچ نوشتۀ تولستوی
در داستان «مرگ ایوان ایلیچ» نوشتۀ تولستوی، قهرمان داستان، مردی میانسال، در خود فرورفته، متکبر و مقرراتی است که دچار بیماری کشندهای شده است و از شدت درد در شرف مرگ است. همچنان که مرگ نزدیک و نزدیکتر میشود، ایوان ایلیچ میفهمد که در طول زندگی صرفاً مجذوب شهرت، ظواهر و پول بوده و این اشتغال ذهنی، مانع فکر کردن او به مرگ و چنین روزهایی شده است.
در یک مکالمهای با اعماق وجودش، آگاه شد و به این حقیقت رسید که اگر دارد به وضع ناخوشایندی میمیرد، به این علت است که در وضع ناخوشایندی زندگی کرده است. تمام زندگی او اشتباه بوده است. برای این که خودش را از مردن دور نگه دارد مجبور شده خودش را از زندگی کردن دور نگه دارد. او زندگی را با زمانی که در قطار نشسته بود مقایسه میکرد. زمانی که فکر میکرد قطار رو به جلو حرکت میکند در واقع به عقب میرفت.
خلاصه در پایان عمر او متوجه هستی شد. ایوان ایلیچ هرچه به مرگ نزدیکتر میشد میفهمید که هنوز وقت دارد. او تازه متوجه شده بود که نه تنها خودش بلکه تمام موجودات زنده باید بمیرند. او احساس جدیدی را در خود کشف کرد: همدردی.
منبع
خیره به خورشید نگریستن
دکتر اروین یالوم
ترجمه اورانوس قطبی نژاد آسمانی
نشر قطره
چاپ ششم
صص 39-43
مطالب دیگر
من فکر میکنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ...
نگاهی به کتاب «خطابههای برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگترین شاعران…
شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمیپور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…
نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد» که با نام «جیمز انسور»…
جملههایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگها برای حضور فیزیکی بدنها…
«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آبهایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…