جورج اورول و شاهکار او 1984
(به بهانۀ زادروزش)

این روزها، هنگامی که برگردان‌های بسیاری از کلاسیک‌های ادبی و کتاب‌های روز را ورق می‌زنید، اثری از مقدمه و بیوگرافی نویسنده‌اش و یا نقدی در مورد رمان نمی‌بینید و در معدود کتابی، عکسی از نویسنده می‌بینید.نمی‌دانم این سنت نافرخنده به چه سبب، در بازار کتاب ایران رواج یافته است. آیا ناشرها می‌خواهند، در هزینه چاپ کتاب با منتشر نکردن ۱۰ صفحه مقدمه صرفه‌جویی کنند یا کنجکاوی خواننده‌ها را دست پایین ارزیابی می‌کنند.در هر صورت، آشنایی با زندگی‌نامه نویسنده و خواندن نقدی خوب در مورد یک رمان، می‌تواند به کلی نگرش خواننده را نسبت به آن تغییر دهد و شوقی دوچندان در او برای خواندن رمان ایجاد کند. دانستن اینکه یک رمان در چه بازه زمانی و در کدام جغرافیا نوشته شده است و چه عواملی در نگارش آن سهیم بوده‌اند و نویسنده تحت چه الهاماتی کاراکترهای آن را خلق کرده است، از اهمیت زیادی برخوردار است

1984، یکی از شاهکارهای مسلم ادبیات جهان که تأثیر زیادی در فرهنگ عامه و رسانه‌ای جهان گذاشته است، یکی از کتاب‌های مورد علاقه من است. امروز در گاردین مقاله‌ جالبی در مورد این رمان منتشر شده بود. بد ندیدم هم‌زمان با مطالعه مقاله، خلاصه‌ای از آن را برای شما بنویسم.

بسیار از ما، تصوری از مصائب و دشواری‌های که یک نویسنده برای نوشتن و مهیا کردن یک رمان بر خود هموار می‌کند، نداریم، اما مطالعه این پست می‌تواند دورنمایی از تلاش‌های نویسندگان آثار ادبی برای انتشار افکارشان بدهد:

در سال ۱۹۴۶، سردبیر نشریه آبزرور Observer، «دیوید آستور»، یک خانه روستایی را در محل دورافتاده‌ای در اسکاتلند به «جورج اورول» قرض داد، تا او در آن کتاب مشهورش یعنی ۱۹۸۴ را بنویسد. این کتاب یکی از مشهورترین کتاب‌های قرن بیستم شد، اما اورول چگونه و در چه شرایطی این شاهکار را نوشت؟

«یکی از روزهای بسیار سرد ماه آوریل بود و ساعت‌ها برای اعلام ساعت، سیزده بار نواختند.»
این سطر اول رمان ۱۹۸۴ است، رمانی که ۶۰ سال از زمان انتشارش می‌گذرد.

شاید فکر کنید که اورول بی هیچ دشواری و رنجی این کتاب را به رشته نگارش درآورده است، اما اگر فقط نگاهی به دست‌خط اولیه کتاب بیندازید، آثار وسواس و آشفتگی فکری او، با نوشته‌هایی به رنگ‌های مختلف و اصلاحات متعدد، نمودار است.

۱۹۸۴ رمانی است که هیچگاه کهنه نمی‌شد و داستان آن برای ابد تازه جلوه می‌کند و هر کسی گمان می کند که کتاب برای عصر او نوشته شده است. با ۱۹۸۴، اصطلاحاتی مانند «برادربزرگ» به واژه‌های روزمره مردم و مطبوعات تبدیل شدند.

۱۹۸۴ تا به حال به بیش از ۶۵ زبان مختلف برگردان شده است و میلیون‌ها نسخه از آن به فروش رسیده است و در نتیجه آن، جورج اورول به جایگاه ممتازی در ادبیات جهان رسید.

 

جورج اورول و شاهکار او 1984

«جهان اورولی»، هم‌اینک اصطلاحی است که به صورت خلاصه توتالیتاریسم و نظام‌های سرکوب‌گر را توصیف می‌کند. ۱۹۸۴ رمانی است که داستان وینستون اسمیت را روایت می‌کند، فردی که نماد یک شهروند عادی دگراندیش در دنیاهای اورولی است.

ایده ۱۹۸۴ چگونه در ذهن اورول شکل گرفت؟

ایده ۱۹۸۴ که اورول تا مراحل پایانی نگارش آن قصد داشت، نام «آخرین مرد اروپا» را بر آن بنهد،. از زمان جنگ‌های داخلی اسپانیا به سر اورول افتاد و بن‌مایه اصلی‌اش در طی سال های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۴ در او شکل گرفت ، یعنی زمانی که او و همسرش «ایلین» یک فرزندخوانده به نام ریچارد اختیار کردند.

اورول خود می‌گوید که تا حدی هم تحت تأثیر اجلاس تهران در سال ۱۹۴۴ قرار گرفت که در ان استالین و روزولت و چرچیل در مورد سرنوشت جهان تصمیم گرفتند و به نوعی دنیا را بین خود تقسیم کردند.

اورول از سال ۱۹۴۲ به عنوان منتقد ادبی برای دیوید آستور در آبزرور کار می‌کرد و بعدها خبرنگار این نشریه شد. آستور، رک‌گویی، درست‌کاری و نجابت اورول را می‌ستود و در سال‌های دهه ۴۰ میلادی حامی او محسوب می‌شد. این دوستی نقشی تعیین‌کننده برای نگارش ۱۹۸۴ بازی کرد. پیش از این هم همکاری اورول و آبزور، کمک زیادی به نوشته شدن مزرعه حیوانات کرده بود.

آمیزه‌ای از تخیل و روزنامه‌نگاری‌های اورول باعث خلق رمان پیچیده و تاریک ۱۹۸۴ شد. جو لندن برای نوشته شدن ۱۹۸۴ مناسب نبود، مرگ همسر اورول هم که زیر بیهوشی در جریان یک عمل جراحی ساده درگذشت، عرصه را بیش از پیش بر اورول تنگ کرده بود.

اورول برای تاب آوردن جدایی زودهنگام از همسرش، به کار بیش از اندازه روی آورد. طوری که تنها در سال ۱۹۴۵ بیش از ۱۱۰ هزار کلمه برای ناشران مختلف نوشت که شامل ۱۵ کتاب برای آبزرور بود.

آستور، عمارتی در یک روستای دورافتاده در اسکالند به نام ژورا Jura داشت. در می ۱۹۴۶ اورول به این روستا سفر کرد.

این سفر ، سفر مخاطره‌آمیزی بود چرا که وضعیت سلامت اورول خوب نبود. زمستان ۱۹۴۶ – ۱۹۴۷، یکی از سردترین زمستان‌های قرن بیستم بود.

شهرتی که مزرعه حیوانات برای اورول به ارمغان آورده بود، مشغله او را بسیار زیاد کرده بود، همه از او می‌خواستند که سخنرانی کند و در همایش‌های مختلف شرکت کند، بنابراین آزادی‌ای که کار در یک مکان دورافتاده برای او دربرداشت، موهبتی برایش به حساب می‌آمد.

اما همانگونه که اورول در مقاله‌ای با عنوان «چرا می‌نویسم» شرح داده است، زایش و خلق یک کتاب، مستلزم شرکت در چالش و تقلایی سخت است. تقلایی که از بهار ۱۹۴۷ تا زمان مرگش در سال ۱۹۵۰، او را درگیر کرد.

خانه‌ای که در آن اقامت  داشت، چهار اتاق خواب و یک آشپزخانه بزرگ داشت. زندگی او در این خانه ساده و حتی ابتدایی بود. برقی در کار نبود و اورول از گاز ذغال سنگ برای پختن و گرم کردن آب استفاده می‌کرد. یک رادیویی که با باتری کار می‌کرد، ‌تنها وسیله اتصال او با دنیای خارج بود.او با خودش تنها یک چادر، یک میز و چند صندلی و قوری و ظرف آورده بود.

مردمان محلی او را نه با نام ادبی‌اش بلکه با نام حقیقی‌اش یعنی «اریک بلیر» می‌شناختند، یک مرد بلندقد و لاغرمردنی و غمگین که می‌خواهد زندگی را تاب بیاورد.

آمدن فرند شیرخوار و کمکی که پرستار بچه‌ به او در انجام کارهای معمول روزانه می‌کرد، کمک شایانی به او کرد.

در پایان می ۱۹۴۷ ، اورول در نامه‌ای به ناشرش گفت که تصور می‌کند یک سوم پیش‌نویس کتاب را نوشته باشد. او تخمین می‌زد که بتواند تا اکتبر نوشتن پیش‌نویس را به پایان برساند و با صرف ۶ ماه وقت، نسخه آماده چاپ را تحویل دهد. اما یک حادثه بد همه چیز را به هم زد، در تابستان وقتی او و فرزندش به همراه تعدادی از دوستان سوار قایق بودند، قایق آنها به گردابی افتاد و آنها تا آستانه غرق شدن پیش رفتند. وضعیت سلامت اورول به خطر افتاد و او که ریه‌هایش پیش از این هم مشکل داشتند، بیمار شد.

با این همه، او با سرعت فوق‌العاده‌ای کار می‌کرد و بازدیدکنندگان از خانه ییلاقی او صدای بی‌وقفه ماشین تحریر او را در آن زمان به یاد می‌آورند. با این همه کار، مشکلات سلامتی او تشدید شد، اورول دچار التهاب ریه‌ شد و سرانجام مشخص شد که مبتلا به سل شده شده است.

در سال ۱۹۴۷، هنوز سل درمان قطعی نداشت و پزشکان تنها هوای تازه و رژیم غذایی را برای بیماران تجویز می‌کردند، اما در آمریکا داروی آزمایشی به نام استرپتومایسین، تازه روی بیماران مبتلا به سل آزمایش می‌شد. آستور ترتیب ارسال این دارو را از آمریکا داد.

از آنجا که تازه آزمایش روی دارو شروع شده بود، دوز بیش از اندازه‌ای از دارو به اورول داده شد و در نتیجه او به عوارض دارو مانند زخم‌های حلق، ریزش مو، پوسته پوسته شدن پوست مبتلا شد. اما سه ماه پس از شروع دارو، در مارس ۱۹۴۸، علایم بیماری سل در او از بین رفت. اورول در نامه‌ای استفاده آزمایشی خود را از این دارو به ماتند غرق کردن یک کشتی برای خلاص شدن از شر موش‌های انبار، توصیف می‌کنند.

اما اصرار ناشر برای آماده شدن رمان قبل از پایان سال، ضربه‌ای دیگر را به او وارد آورد. اورول مجبور شد به خود فشار وارد بیاورد مجددا به ژورا برگردد و با ضعف بدنی مشغول نوشتن شود.

بازنویسی کتاب از روی پیش‌نویس هم برای او چالشی محسوب می‌شد. در همین زمان بود که در مورد عنوان کتاب دچار تردید شد، تا پیش از این او می خواست نام «آخرین مرد اروپا» را بر روی کتاب بنهد، اما درباره انتخاب نام ۱۹۸۴ دچار تردید شده بود.

مهلت اورول در حال اتمام بود و وضعیت سلامتی او روز به روز بدتر می‌شد، تایپ کردن کتاب برای او واقعا دشوار بود و او احتیاج به یک تندنویس داشت. اما پیدا کردن چنین تندنویسی هم مشکل بود. اورول مجبور شد ماشین تحریر کهنه‌اش را به تختخواب ببرد و به ضرب قهوه‌های پی در پی و چای غلیظ و در زیر نور چراغ پارافینی روز و شب کار کند.

سرانجام در سی‌ام نوامبر سال ۱۹۴۸ نگارش کتاب تمام شد. در نیمه ماه دسامبر نسخه تاپ شده کتاب به ناشر رسید، در همین زمان اورول به آسایشگاه مسلولین منتقل شد، کاری که به عقیده خود در صورتی که نگارش کتاب در کار نبود، باید دو ماه قبل انجام می‌داد.

اما ناشر کتاب یعنی «واربرگ» کیفیت کتاب را بسیار بد ارزیابی کرد و جایی نوشته بود که اگر ۱۵ تا ۲۰ هزار نسخه از کتاب به فروش نرسد، لایق مردن است.

در بهار اورول دچار خلط خونی شد. سرانجام در هشتم ژوئن سال ۱۹۴۸، رمان ۱۹۸۴ منتشر شد و چند روز بعد هم در آمریکا از زیر چاپ درآمد. رمان، در سطح جهان به عنوان یک شاهکار مطرح شد. حتی وینستون چرچیل در آن زمان به پزشکش گفته بود که این کتاب را دو بار خوانده است.

اما همزمان، وضعیت سلامتی ارول روز به روز بدتر می‌شد در ۲۱ ژانویه ۱۹۵۰ او دچار خونریزی شدید ریوی شد و در تنهایی در حالی که بیش از ۴۶ سال سن نداشت، درگذشت.

از روی رمان ۱۹۸۴، دو برداشت سینمایی انجام شده است، اقتباس مشهورتر در سال ۱۹۸۴ به نمایش درآمد. در این فیلم به کارگردانی مایکل ردفورد، جان هارت و ریچادر برتون نقش‌آفرینی می‌کنند. اما پایان این فیلم با رمان متفاوت است، راستش من پایان تلخ و سیاه کتاب را بیشتر دوست دارم، پایانی که مزه تلخش را وقتی درک می‌کنید که کتاب را به تمامی خوانده باشید:

«پاهای وینستون در زیر میز بی‌اختیار حرکت می‌کردند، از جایش تکان نخورده بود، ولی در فکر داشت می‌دوید، با جمعیت بیرون همراه بود و از شادی فریادهای کرکننده سر می‌داد. دوباره به تصویر برادربزرگ نگاه کرد. غولی که جهان را در چنگ داشت! صخره‌ای که لشکریان آسیا بیهوده خود را به آن می‌کوبیدند!

او می‌اندیشید که چگونه ده دقیقه پیش، فقط ده دقیقه پیش هنگامی که هنوز نمی‌دانست اخبار رسیده از جبهه‌ها حاکی از پیروزی یا شکست است، قلبش همچنان سرشار از ابهام و احساسات متناقض بود. اه، چیزی بیش از ارتش اوراسیا معدوم شده بود! از اولین روز دستگیریش در وزارت عشق، خیلی چیزها در وجودش تغییر کرده بود، اما هنوز، آخرین، حیاتی‌ترین و شفابخش‌ترین تغییر صورت نگرفته بود.

صفحه سخنگو همچنان درباره اسیران، غنایم جنگی و کشت و کشتار صحبت می‌کرد، اما همهمه بیرون کمی آرام شده بود. مستخدم‌ها به کارهایشان مشغول شده بودند. یکی از آنها با بطری جین نزدیک شد. وینستون که در رؤیای خود غرق بود به پر شدن گیلاسش توجهی نشان نداد. دیگر نمی‌دوید و یا از خوشحالی فریاد نمی‌زد.

به وزرات عشق فکر می‌کرد، همه چیز را فراموش کرده و روحش به پاکی برف شده بود. در دادگاه عمومی و در جایگاه متهم، مشغول اعتراف کردن و نام بردن از افراد مختلف بود. در حالی که یک نگهبان مسلح پشت سرش بود، از راهروهای پوشیده از کاشی‌های سفید چنان می گذشت که گویی زیر آفتاب قدم می‌زند. گلوله‌ای که مدتها انتظارش را می‌کشید، داشت به مغزش نزدیک می‌شد.

به آن چهره غول‌آسا خیره شد. چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیل‌های سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سو تفاهم و کج‌فهمی احمقانه‌ای! چه‌قدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه پرعطوفت او زدی. دو قطره اشک که بوی جین می‌داد از چشم‌هایش به روی بینی فروغلتید. اما چیزی نبود، چه باک، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده شده بود. به برادر بزرگ عشق می‌ورزید.»

(منبع: 1pezeshk)

مطالب بیشتر

  1. سندروم باکستر و قلعۀ حیوانات
  2. 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند
  3. جان ماکسول کوئتسی و در انتظار بربرها
  4. یکی مثل همه/ فیلیپ راث
  5. گرگ بیابان/ هرمان هسه

 

مدیریت

فریادی شو تا باران وگرنه مُرداران... احمد شاملو

Recent Posts

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ…

من فکر می‌کنم هرگز نبوده قلب من این‌گونه گرم و سرخ...

1 روز ago

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی

نگاهی به کتاب «خطابه‌های برندگان جایزۀ نوبل ادبیات» ترجمۀ رضا رضایی آیدا گلنسایی: بزرگ‌ترین شاعران…

4 روز ago

شبیه به مجتبی مینوی!

شبیه به مجتبی مینوی! مرتضی هاشمی‌پور محمد دهقانی، نویسنده و منتقد ادبی را از پویندگان…

5 روز ago

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور»

نگاهی به آثار نقاش بلژیکی: «جیمز انسور» «جیمز سیدنی ادوارد»‌ که با نام «جیمز انسور»‌…

1 هفته ago

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی

جمله‌هایی به یادماندنی از نغمه ثمینی «لباس جایی است که فرهنگ‌ها برای حضور فیزیکی بدن‌ها…

1 هفته ago

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایتِ شیرجه به آب‌هایِ اعماق

«صید ماهی بزرگ» نوشتۀ دیوید لینچ: روایت شیرجه به آب‌هایِ اعماق آیدا گلنسایی: در کتاب…

2 هفته ago