با ما همراه باشید

داستان/ رمان ایرانی

چند سطر از بوفِ کور صادق خان

چند سطر از بوفِ کور صادق خان

 

آیا مادرم زنده است؟ شاید الان که من مشغول نوشتن هستم او در میدان یک شهر دوردست هند، جلو روشنایی مشعل مثل مار پیچ و تاب می‌خورد و می‌رقصد _مثل اینکه مار ناگ او را گزیده باشد_ و زن و بچه و مردهای کنجکاو و لخت دور او حلقه زده‌اند، در حالیکه پدر یا عمویم با موهای سفید، قوز کرده، کنار میدان نشسته به او نگاه می‌کند و یاد سیاه چال، صدای سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند می‌گیرد، چشمهایش برق می‌زند، گردنش مثل کفچه می‌شود و خطی که شبیه عینک است پشت گردنش به رنگ خاکستری تیره نمودار می‌شود. به هرحال، من بچه شیرخوار بودم که در بغل همین ننجون گذاشتندم و ننجون دختر عمه‌ام، همین زن لکاته مرا هم شیر می‌داده است؛ و من زیر دست عمه‌ام آن زن بلند بالا که موهای خاکستری روی پیشانیش بود، در همین خانه با دخترش بزرگ شدم.

– از وقتی که خودم را شناختم، عمه‌ام را به جای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم به قدری که دخترش، همین خواهر شیری خودم را بعدها چون شبیه او بود به زنی گرفتم. یعنی مجبور شدم او را بگیرم؛

فقط یکبار این دختر خودش را به من تسلیم کرد، هیچوقت فراموش نخواهم کرد. آن هم سر بالین مادر مرده اش بود – خیلی از شب گذشته بود، من برای آخرین وداع همینکه همه اهل خانه به خواب رفتند با پیراهن و زیر شلواری بلند شدم، در اتاق مرده رفتم. دیدم دو شمع کافوری بالای سرش می‌سوخت. یک قرآن روی شکمش گذاشته بودند برای اینکه شیطان در جسمش حلول نکند – پارچه روی صورتش را که پس زدم عمه‌ام را با آن قیافه با وقار و گیرنده اش دیدم. مثل اینکه همه علاقه‌های زمینی در صورت او به تحلیل رفته بود. یک حالتی که مرا وادار به کرنش می‌کرد؛ ولی در عین حال مرگ به نظرم اتفاق معمولی و طبیعی آمد – لبخند تمسخر آمیزی که گوشه لب او خشک شده بود. خواستم دستش را ببوسم و از اتاق خارج شوم، ولی رویم را که برگردانیدم با تعجب دیدم همین لکاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مادر مرده، مادرش… با چه حرارتی خودش را به من چسبانید، مرا به سوی خودش می‌کشید و چه بوسه‌های آبداری از من کرد!

من از زور خجالت می‌خواستم به زمین فرو بروم. اما تکلیفم را نمی‌دانستم، مرده با دندانهای ریک زده اش مثل این بود که ما را مسخره کرده بود – بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود – من بی‌اختیار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم، ولی در همین لحظه پرده اتاق مجاور پس رفت و شوهر عمه‌ام، پدر همین لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد اتاق شد. خنده خشک و زننده چندش انگیزی کرد. مو به تن آدم راست می‌شد. بطوریکه شانه‌هایش تکان می‌خورد، ولی به طرف ما نگاه نکرد. من از زور خجالت می‌خواستم به زمین فرو روم، و اگر می‌توانستم یک سیلی محکم به صورت مرده می‌زدم که به حالت تمسخر به مانگاه می‌کرد. چه ننگی! هراسان از اتاق مجاور بیرون دویدم – برای خاطر همین لکاته – شاید اینکار را جور کرده بود تا مجبور بشوم او را بگیرم. با وجود اینکه خواهر برادر شیری بودیم، برای اینکه آبروی آنها به باد نرود؛ مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم.

چون این دختر باکره نبود، این مطلب را هم نمی‌دانستم – من اصلاً نتوانستم بدانم – فقط به من رسانده بودند – همان شب عروسی وقتی که توی اتاق تنها ماندیم من هر چه التماس درخواست کردم، به خرجش نرفت و لخت نشد. می‌گفت: (بی نمازم) مرا اصلاً به طرف خودش راه نداد؛ چراغ را خاموش کرد و رفت آن طرف خوابید. مثل بید بخودش می‌لرزید، انگاری که او را در سیاه چال با یک اژدها انداخته بودند – کسی باور نمی‌کند یعنی باورکردنی هم نیست. شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمین خوابیدم و شبهای بعد هم از همین قرار، جرأت نمی‌کردم – بالاخره مدتها گذشت که من آن طرف اتاق روی زمین می‌خوابیدم – کی باور می‌کند؟ دو ماه، نه، دو ماه و چهار روز دور از او روی زمین خوابیدم و جرأت نمی‌کردم نزدیکش بروم. او قبلاً آن دستمال پرمعنی را درست کرده بود، خون کبوتر به آن زده بود، نمیدانم. شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگهداشته بود برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند – آنوقت همه به من تبریک می‌گفتند – بهم چشمک می‌زدند، و لابد توی دلشان می‌گفتند (یارو دیشب قلعه رو گرفته!) و من به روی مبارکم نمی‌آوردم – به من می‌خندیدند، به خریت من می‌خندیدند. با خودم شرط کرده بودم که روزی همۀ اینها را بنویسم.

بعد از آنکه فهمیدم او فاسق‌های جفت و تاق دارد… از من بدش می‌آمد، شاید می‌خواست آزاد باشد. بالاخره یکشب تصمیم گرفتم که به زور پهلویش بروم تصمیم خودم را عملی کردم. اما بعد از کشمکش سخت او بلند شد و رفت و من فقط خودم را راضی کردم آن شب در رختخوابش که حرارت تن او به جسم او فرو رفته بود و بوی او را می‌داد بخوابم و غلت بزنم. تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود – از آن شب به بعد اطاقش را از اتاق من جدا کرد.

شبها وقتیکه وارد خانه می‌شدم، او هنوز نیامده بود، نمی‌دانستم که آمده است یا نه – اصلاً نمی‌خواستم که بدانم – چون من محکوم به تنهایی، محکوم به مرگ بوده‌ام.

خواستم به هر وسیله‌ای شده با فاسق‌های او رابطه پیدا بکنم _ این را دیگر کسی باور نخواهد کرد – از هر کسی که شنیده بودم خوشش می‌آمد، کشیک می‌کشیدم؛ می‌رفتم هزار جور خفت و مذلت به خودم هموار می‌کردم، با آن شخص آشنا می‌شدم، تملقش را می‌گفتم و او را برایش غر می‌زدم و می‌آوردم آنهم چه فاسق‌هایی: سیرابی فروش، جگرکی، رییس داروغه، سوداگر، فیلسوف که اسمها و القابشان فرق می‌کرد، ولی همه شاگرد کله‌پز بودند.

همه آنها را به من ترجیح می‌داد – با چه خفت و خواری خودم را کوچک و ذلیل می‌کردم کسی باور نخواهد کرد. می‌ترسیدم زنم از دستم در برود. می‌خواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربایی را از فاسقهای زنم یاد بگیرم ولی جاکش بدبختی بودم که همه احمقها به ریشم می‌خندیدند – اصلاً چطور می‌توانستم رفتار و اخلاق رجاله‌ها را یاد بگیرم؟

حالا میدانم آنها را دوست داشت چون بی حیا، احمق و متعفن بودند. عشق او اصلاً با کثافت و مرگ توأم بود – آیا حقیقتاً من مایل بودم با او بخوابم، آیا صورت ظاهر او مرا شیفته خود کرده بود یا تنفر او از من، یا حرکات و اطوارش بود و یا علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و یا همه اینها دست به یکی کرده بودند؟

نه، نمیدانم. تنها یک چیز را میدانم: این زن. این لکاته این جادو، نمیدانم چه زهری در روح من، در هستی من ریخته بود که نه تنها او را می‌خواستم، بلکه تمام ذرات تنم، ذرات تن او را لازم داشت. فریاد می‌کشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی می‌کردم که با او در جزیره گمشده‌ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد، آرزو می‌کردم که یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه آسمانی همه این رجاله‌ها که پشت دیوار اطاقم نفس می‌کشیدند، دوندگی می‌کردند و کیف می‌کردند، همه را می‌ترکانید و فقط من و او می‌ماندیم.

آیا آن وقت هم هر جانور دیگر، یک مار هندی، یک اژدها را به من ترجیح نمی‌داد؟ آرزو می‌کردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم می‌مردیم – بنظرم می‌آید که این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود.

 

 

 

 

 

1 دیدگاه

1 دیدگاه

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها