با ما همراه باشید

یادداشت

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

حافظ خیلی پدیدۀ نادر و عجیبی است. هر بیتش یک جهان است، آدم را نجات می‌دهد. شاملو گفت آیدا، اما من می‌گویم حافظ لبخند آمرزش است.

این بیت را ببینید:

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست!

از لغت معنی کردن و معنی‌های تحت‌لفظی بگذریم چون مال کلاس‌های خسته کنندۀ دانشکدۀ ادبیات است. این را هم بگویم که منِ دیوانۀ حافظ از کلاس حافظ دانشگاه نفرت داشتم. چون آنجا همه چیز درس بود و نمره و ترکه و اجبار.

عشق هم اجباری‌اش جهنم است. من مطمئنم اگر در جامعه عشق تبدیل به قانون شود همه دیوانۀ نفرت می‌شوند و از به جان هم افتادن لذت می‌برند.

عشق قشنگی‌اش به این است که خودت بروی سمتش، خودت بخواهی کشفش کنی. نه اینکه بگویند خب فلان ساعت درس عشق داریم و آن را به ظواهر تقلیل بدهیم. حافظ هم که می‌گوید:

بشوی اوراق اگر هم‌درس مایی    که علم عشق در دفتر نباشد

اصلا می‌دانید چرا خیلی ازدواج‌ها شکست می‌خورند؟ چون می‌خواهند به یک احساس افسارگسیخته نظم و جهت بدهند. حسی که بگذارد سوارش بشوی و تو را راه ببرد و رم نکند که عشق نیست، دوست داشتن است. توقعاتی هم که آدم از هر یکی از این دو احساس دارد فرق دارد. دوست داشتن مداوم و کم تلاطم و عشق درست برعکس آن است.

خلاصه از این حرف‌ها که بگذریم! احساس من به حافظ عشق است. نه حتا دوست داشتن. اما می‌دانم اگر حافظ زنده بود دلم نمی‌خواست این‌ها را به او بگویم. دلم نمی‌خواست شاخۀ نباتش باشم. من عشق را محال دوست دارم. هرگزِ هرگز. غلظت اصل.

من را پررنگ کردم چون یادم آمد سر ِدفاع، یکی از داوران گفت یکی از ایرادات این رساله این است که به جای ما می‌گوید من! من هم جواب دادم این ایراد را باید از «رنه دکارت» بگیرید. دکارت اولین نفری بود که ما را کنار گذاشت و گفت: «من می‌اندیشم پس هستم!» البته استاد سر درنیاورد و گفت ما چه کار به فیلسوفان غرب داریم، عُرفای ما می‌گویند باید محوِ من کرد! اینجاست که می‌گویم برای پرهیز از عبوسِ زهد نباید این مفاهیم را درس داد. سی‌ مرغ خودشان سیمرغ را خواهند یافت…

تا اینجا حرف‌ها ربطی به بیت بالا نداشت. اعتراف می‌کنم از پراکندگی و گسسته‌گویی در روزنوشت‌ها خوشم می‌آید. به قول شیمبورسکا «جهنم بی‌نظمی را به جهنم نظم ترجیح می‌دهم.»

خب حالا ببینیم بیت بالا چه می‌گوید؟ چرا مایۀ انبساط خاطر شده است؟ چرا مدام با انگشت روی میزم ضرب می‌گیرم که «تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند   عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست»؟

قسمت اول: تا چه بازی رخ نماید// این قسمت شجاعتِ اقدام را می‌رساند. یعنی just do it: فقط انجامش بده. یعنی هرچه می‌خواهد بشود بشود بیدق (پیادۀ شطرنج) را حرکت بده، حرکتی بزن! هرچند اولین گام، سخت‌ترین آن نیز هست اما آغاز کن…

آدمِ رند،آدم اهل عمل و شجاع، آدم پاکباخته منتظر شاه نمی‌شیند. از  این مصراع دو برداشت می‌توان داشت. یکی اینکه آدم رند و در جستجوی تعالی و بزرگ خودش را اسیرِ شاه نمی‌کند. منتظر لیدر نمی‌نشیند. نمی‌خواهد کسی جلو بیفتد. مسیرش را خودش می‌سازد. هرچقدر هم سخت و در محرومیت. معنی دیگر این است که آدم شجاع و حرفه‌ای کمال‌طلب نیست. از ترس شاه نشدن، بیدقش را در سکون نگه نمی‌دارد. بعضی‌ها از ترس اشتباه کردن هیچ اشتباهی نمی‌کنند و نمی‌دانند بزرگ‌ترین اشتباهشان هم همین است!

بنابراین می‌گوید تو برو، حرکتت را آغاز کن و به نتیجه و شاه فکر نکن چون مهم عملِ بیدق راندن است نه ختم شدن به شاه. حافظ مسیرمحور است نه مقصد محور، اینش زیباست. مثل فلاسفه‌ای است (سقراط و افلاطون) که به سوال اصالت داده‌اند نه پاسخ.

این بیت در زندگی من خیلی کاربرد دارد. فکر کنید روی یک پروژه دو سال شبانه‌روز وقت گذاشته‌اید. البته دلتان می‌خواسته سمبَل کنید و فقط خلاص شوید.

ولی ناگهان به خودتان آمده‌اید که آدم یا کاری را نمی‌کند یا درست انجامش می‌دهید. همان قانون صفر یا صد معروف خودمان. اینجاست که می‌نشینید فکر می‌کنید چطور دو سال کار را زمین بریزید و از نو شروع کنید؟ این‌طور وقت‌هاست که حافظ قوت قلب می‌دهد:

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند یعنی مهم نیست چه پیش بیاید حرکت را شروع کن/ و به پایان (شاه) فکر نکن. چون گاه با خودت می‌گویی اگر بیدق راندم و شاه نشدم چه؟ حافظ می‌گوید آدم زیرک و رند در شطرنج بازی بندۀ شاه، بندۀ نتیجه، بندۀ برنده شدن نمی‌شود بلکه حرکت می‌کند به خاطر حرکت کردن!

در بیت دیگر هم تأکید می‌کند:

بندۀ پیرخراباتم که لطفش دائم است

ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

پیرخرابات درون خود حافظ است. همان غریزۀ حرکت و نشاط، همان حس اتصال و اتحاد با تمام هستی و بخشی شاد از وجود بودن. هستی در جام وجود حافظ شرابی رنگ می‌شود. چون شیشه خوشرنگ است. زلال است. او اتکایش به خود است و می‌داند جهانی در درون خود دارد که شیخ و زاهد و تمام قدرتمندان بیرونی نمی‌توانند وی را به آن رهنمون کنند. او بندۀ هیچ دم و دستگاهی نیست جز پیر و خرابات، پیر خرابات هم که هرچه هست اختراع خود اوست و درونی.

شعر حافظ شعر حرکت است، شعر رشد است نه جلو زدن. شعری است همیشه در خدمت انسان. حتا وقتی می‌گوید:

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

او چهره‌ای گشاده دارد و استادِ بزرگ شادی است و به بشر «حکمت شادان» می‌آموزد ولی انسان را از عواطف و حالات مختلفش جدا نمی‌کند که تو باید کامل و مجسمۀ قدرت باشی. او انسان‌ها را، تمام انسان‌ها را با همۀ ظرفیت‌هایشان راه می‌دهد. برای همین لسان غیب است و از آنِ همه.

حافظ ما را دعوت می‌کند از ترس اشتباه کردن سر جایمان میخکوب نشویم. رندان مجال اندیشیدن به شاه را ندارند.

بعضی آدم‌ها را دیده‌اید؟ بیمارِ موفقیتند. چون برای دیگران زندگی می‌کنند. معیاری از موفقیت در زندگی شخصی ندارند. فقط چشمشان به اعداد و ارقام است. و هرچه رقم بزرگتر باشد فکر می‌کنند موفق‌ترند!

حافظ می‌گوید: عرصۀ شطرنج رندان را مجال شاه نیست: یعنی آدم رند و زیرک، اسیر موفقیت نمی‌شود. کسی که اسیر موفقیت نیست، نمی‌خواهد مدرک بگیرد برای اثبات خود به مردم، نمی‌خواهد پولدار شود تا دیگران تأییدش کنند و … این آدم هرگز متوقف نمی‌شود زیرا می‌داند مهم بیدق راندن و تجربه کردن است نه  شاه شدن.

مهم این است تو زنده باشی و زنده حرکت می‌کند. فعال است نه فعل‌پذیر. زنده تغییر می‌دهد، می‌شکند، مبارزه می‌کند، ترک می‌کند همۀ این‌ها بیدق راندن است و برایش مهم نیست نتیجه مبادا آنی نشود که باید بشود. بیدق راندن یعنی هر لحظه بر ترس‌ها و یأس‌ها فائق شدن و ادامه دادن.

رند در بند مناصب و عناوین و موفقیت‌های عددی پوشالی نیست، رند همینکه رفته، رسیده است. زیرا ذاتِ رفتن، و اراده به رفتن در نظرش موفقیت است نه دست آخر شاه شدن. او حتا بندۀ آرزوهای بزرگ هم نمی‌شود. به قول خودش:

زیربارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد

من که فکر می‌کنم ملتی که حافظ دارد. حافظی که گوته و نیچه عاشقش بوده‌اند بیشتر از این‌ها باید قدر خودش را بداند و مخصوصا حق ندارد ناامید شود. این‌همه زیبایی حتا از همان دورۀ مغول در ادبیات ما سر زده پس دلیل ما چیست برای رکود؟ هر دلیلی باشد موجه نیست!

حالا یک بار دیگر با هم کل این غزل دیوانه‌وار را بخوانیم:

 

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست

در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند

عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش

زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است

کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب

کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو

کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود

خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست

ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است

ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست

عاشق دُردی کش اندر بند مال و جاه نیست

1 دیدگاه

1 دیدگاه

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها