با ما همراه باشید

داستان/ رمان ایرانی

بخشی از داستان «سنگی بر گوری» نوشتۀ «جلال آل احمد»

بخشی از داستان «سنگی بر گوری» نوشتۀ «جلال آل احمد»

ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همینجا ختم می‌شود؟ اصلا همین است که آدم را کلافه می‌کند. یک وقت چیزی هست. بسیار خوب هست. اما بحث بر سر آن چیزی است که باید باشد. بروید ببینید در فلسفه چه تومارها که از این قضیه ساخته‌اند. از حقیقت و واقعیت. دست کم این را نشان می‌دهند که چرا کُمیت واقعیت لنگ است. عین کمیت ما. چهارده سال است که من و زنم مرتب این سؤال را به سکوت از خودمان کرده‌ایم. و به نگاه. و گاهی با به روی خود نیاوردن. نشسته‌ای به کاری؛ و روزی است خوش؛ و دور برداشته‌ای که هنوز کله‌ات کار می‌کند. و یک مرتبه احساس می‌کنی که خانه بدجوری خالی است. و یاد گفتۀ آن زن می‌افتی_دختر خالۀ مادرم_ که نمی‌دانم چند سال پیش آمده بود سراغمان و از زبانش در رفت که:

_تو شهر، بچه‌ها توی خانه‌های فسقلی نمی‌توانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشته‌اید…

و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق می‌کند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر. واقعیت یعنی همین! و آنوقت بچه‌های همسایه توی خاک و خل می‌لولند و مهمترین بازی‌هاشان گشت و گذاری روزانه سر خاکروبه‌دانی محل که یک قاشق پیدا کنند یا یک کاپوت ترکیده.

یا صبح است با نم نم بارانی و تو داری هوا می‌خوری.درد سکرآور ساقه‌های جوان را به هدایت قیچی باغبانی لمس می‌کنی که اگر این شاخه را بزنم…یا نزنم…که ناگهان سوز و بریز بچۀ همسایه بلند می‌شود و بعد درق…صدایی. و بله. باز پدره رفت سر کار و دو قران روزانۀ بچه را نداد. و خدا عالم است مادر کی فرصت کند و بیاید به نوازش بچه. و آنوقت شاخه که فراموش می‌شود هیچ _اصلا قیچی باغبانی که تا هم‌الان هادی احساس کشاله رفتن ساقه‌ها بود، به پاره آجری بدل می‌شود در دستت که نمی‌دانی که را می‌خواسته‌ای با آن بزنی.

یا توی کوچه، دخترک دو سه ساله‌ای، آویخته به دست مادرش و پا بپای او، بزحمت می‌رود و بی‌اعتنا به تو و به همۀ دنیا و هی می‌گوید مامان، خسته‌مه…و مادر که چشمش به جعبۀ آینۀ مغازه‌هاست یک مرتبه متوجه نگاه تو می‌شود. بچه‌اش را بغل می‌زند می‌رود. همچون حافظت بره‌ای در مقابل گرگی، و تند می‌کند. و باز تو می‌مانی و زنت و همان سؤال. بغض بیخ خرت را گرفته و حتم داری که زنت هم حالی بهتر از تو ندارد و همین باعث می‌شود که از رفتن به هرجا که قصد داشته‌اید، منصرف بشوید یا فلان دلخوری را بهانه کنید و باز حرف و سخن. و باز دعوا. و باز کلافگی و آخر یک روز باید تکلیف این قضیه را روشن کرد.

گرچه تکلیف مدت‌هاست که روشن است. توجیه علمی قضیه را که بخواهی دیگر جای چون و چرا نمی‌ماند. خیلی ساده، تعداد اسپرم کمتر از حدی است که بتواند حتی یک قورباغۀ خوش زندو زا را بارور کند. دو سه تا در هر میدان. میدان؟ بله. واقعیت همین است دیگر. فضایی به اندازۀ یک سر سوزن، حتی کمتر، خیلی کمتر از این‌ها و آن وقت یک میدان. و تازه همین میدان دیوار هم هست، و درست روبروی سر تو.

می‌بینید که توجیه علمی قضیه بسیار ساده است. و با چنین مایه‌دستی که نمی‌توان ید بیضا داشت یا کرد. حتی برای اینکه توپ فوتبال را از دروازۀ به آن بزرگی بگذرانی یازده حریف قلچماق لازم است. و آنوقت این اسپرم‌های مردنی و عجول که من دیده‌ام… (یعنی مال دیگران جور دیگر است؟) و من این را می‌دانم که توجیه علمی قضیه را همان سال دوم یا سوم ازدواجمان فهمیدیم. ولی چه فایده؟ چون پس از آن هم من بارها به امید فرج بعد از شدتی سراغ آزمایشگاه‌ها رفته‌ام و در یک گوشۀ کثیف خلای تنگ و تاریکشان، سر پا و بضرب یک تکه صابون خشکیدۀ عمدا فراموش شدۀ رختشویی، با هزار تمنا همین حضرات معدود اسپرم را دعوت به نزول اجلال کرده‌ام و بعد با هزار ترس و لرز و عجله، که مبادا قلیای صابون نفس حیوانک‌ها را ببرد، با پاهایی که نای حرکت نداشتند، تا کنار میز میکروسکوپ دویده‌ام و شناگاه موقتی حضرات را همچون سرخولی هدیه به مختار، به دکتر سپرده‌ام. و بعد روی یک صندلی چوبی وا رفته‌ام و جوری که دکتر نفهمد پاهایم را مدتی مالش داده‌ام تا پس از نیم ساعت مکاشفه در تۀ آسمان بسیار تنگ و بسیار پست اما بسیار عمیق همان میدان یارو سر بردارد و خبر فتح را بدهد. فتح؟ بله. که سه تا در هر میدان.

 

منبع

 

سنگی بر گوری

جلال آل احمد

نشر رواق

صص 10-13

 

مطالب مرتبط

  1. عشق با وقار سیمین دانشور به جلال آل احمد
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها