با ما همراه باشید

شعر جهان

دو شعر از بانو «نازک الملائکه» شاعر عراقی

دو شعر از بانو «نازک الملائکه» شاعر عراقی

انتهای نردبان

روزهای فرو مُرده بگذشت

یکدگر را ندیدیم، حتی

در سرابی ز رؤیای دوری

تیره و تار و تنها، در اینجا

زیر گام ظلامی ازینسان

پشتِ این در

پشتِ این پنجره، پشت شیشه

روزها رفت

روزهایی همه سرد و خاموش

پُر ز تردید و خالی ز خورشید

لحظه‌هایی که من گوش خود را

می‌سپردم به گامِ دقایق

لحظه‌های سراسر تپش را

می‌شمردم.

 

آه، می‌پرسم از تو من اکنون

بر من و تو زمان را گذر بود؟

یا که در بی‌زمان غرقه بودیم

در فراخا و ژرفای اوهام؟

روزهایی گرانبار از شوق

 

من کجایم؟

همچنان خیره در نردبان، آه!

نردبانی که آغاز گشته

لیک پایان آن ناپدید است

 

نردبانی که می‌گردد آغاز

از دلم، از دلِ تیرگی‌ها

لیک آن در که می‌جویم آن را

نیست پیدا.

 

روزگاری ازینسان گذر کرد

خالی از گفتگوها و دیدار

تو، در آنسوی احلام و رؤیا

من روان جستجوگر، به هر سوی

گاه در خواب

گاه بیدار.

 

پشت سر می‌نهم روزها را

تا بجویم

چهرِ فردای شیرین خود را

لیک، فردا گریزان سوی دور

سوی بگذشتۀ پار و پیرار

 

آه! کی بازمی‌گردد، ای دوست

عمر بگذشته و آن روزهایم؟

 

روزها رفت و یادی نکردی

زانچه در گوشۀ قلب تو بود

کودک عشقی از یاد رفته

خارهایش به پاها خلیده

می‌کند شکوه از بیقراری

پرتوی از نگاهی، بَرو بخش!

 

آه! برگرد

تا مگر با پروبالِ دیدار

زین شب تیره‌گون ره سپاریم

هست آنجا فراخای عشقی

وانسوی بیشه‌های همیشه

هست دریا

موج‌خیز و کف‌آلود و عاشق

موج‌هایی که دستانی از نور

_نورِ خورشید و نورِ ستاره_

می‌کند زیر و روشان هماره

 

آه! برگرد

ورنه خواهی شنیدن که فردا

مُرده در گوش تو نغمۀ من

در خمِ راه پر پیچ ایّام

 

در فراخای خاموشی و غم

چیست در پیش رویم در این دم

جز صدایی که گوید به گوشم:

بازگشتی نه، و سوی دیدار

نیست راهی ازینجا به فرجام.

صص144_141

 

من کیستم؟

شب می‌پرسد که کیستم من

رازِ اویم، سیاه و مضطرب و ژرف

سکوت سرکش اویم

کُنه خویش را در نقابِ خاموشی نهفته‌ام

و قلب خود را در گمان‌ها پیچیده‌ام.

و اینجا باوقار ایستاده‌ام

نگاه دوخته‌ام، قرون از من می‌پرسند که من کیستم.

 

باد می‌پرسد که کیستم من

روح سرگشتۀ اویم که زمان به انکارِ من برخاسته است

من همانند او در لامکانم

می‌مانیم و می‌رویم و پایانی نیست

می‌مانیم و می‌گذریم و بقایی نیست

وقتی به خم راه رسیدیم

چنان می‌پنداریم که به پایان رنج رسیده‌ایم و آنگاه به تهی رسیده‌ایم.

 

روزگار می‌پرسد که کیستم من

خودکامه‌ای همانند اویم که قرن‌ها را در می‌نوردم

و دیگربار آن‌ها را برمی‌انگیزم

از افسونِ آرزوهای نوشین

و بازمی‌گردم تا او را به کناری زنم

تا دیروزی نو، برای خویش، بیافرینم

دیروزی که فردایش یخ‌بندان است

 

خویشتنِ خویش من، می‌پرسد که کیستم من

ماننداکِ او، سرگشته‌ای چشم دوخته به تاریکی‌ها

هیچ چیز مرا آرامش نمی‌دهد

پیوسته می‌پرسم و پاسخ

همچنان در پردۀ سراب نهان است

می‌پندارم که بدو نزدیک شده‌ام

چون بدو می‌رسم می‌گدازد و می‌میرد و پنهان می‌شود.

صص 146-144

 

منبع

شعر معاصر عرب شفیعی کدکنی

شعر معاصر عرب

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی

نشر سخن

 

مطالب مرتبط

  1. دربارۀ نازک الملائکه
  2. دربارۀ نزار قبانی
  3. دربارۀ امل دنقل
  4. دربارۀ بدر شاکر السیاب

 

 

برترین‌ها