تحلیل نقاشی
درک عشق از جهان، زمین (مکزیک)، خودم، دیهگو، سنور؛ «فریدا کالو»
درک عشق از جهان، زمین (مکزیک)، خودم، دیهگو، سنور؛ «فریدا کالو»
ایدهی این نقاشی همان اسم نسبتا بلندی است که «فریدا کالو» برایش انتخاب کرده است. او در پی ترسیم عشق و تلقی خود از مفهوم عشق بوده است. به راستی او عشق را چه دیده است؟
در این اثر حضور طبیعت بارز است. طبیعتی که زن است، طبیعتی که یک دستش سفید است و روز و دست دیگرش سیاه است و شب و با هر دو دست انسان و جهان را در آغوش گرفته است. آمیختگی انسان با طبیعت و گیاهان در این اثر «مقام یگانگی» را نشان میدهد. «اریک فروم » در شرح عشق کامل مینویسد: انسان پس از خارج شدن از تاریکی اول و مرحلهی جنینی متولد میشود. او پس از به دنیا آمدن کم کم به فردیت و بیگانگی در جهان آگاه میشود و اضطراب جدایی میگیرد و اگر عشق کامل وجود نداشته باشد، یعنی عشق بر پایههای دلسوزی و صمیمیت، دانایی و احترام و تعهد، انسان هرگز نمیتواند به یگانگی برسد و بر اضطراب جدایی غلبه کند و در بالاترین سطوح امنیت و آرامش را تجربه کند.
در این نقاشی مرحلهای نمایش داده شده که انسان به راز اتحاد خود با کل و «وحدت در عین کثرت» پی برده است. او هستی را نوازشگر و امنیتدهنده و در برگیرنده تصور کرده است و عشق برای او نه تنها یکی شدن با یک مرد است، که یکی شدن با تمام کائنات و صلح با متضادهاست.
این نقاشی مرا به یاد بسیاری از اشعار شاملو میاندازد. زیرا در شعر شاملو نیز پس از آگاهی از بیگانگی بشر در هستی، جست و جوی عشقی آغاز میشود که وجود آدمی را از امنیت و آرامش بپوشاند.
او سرانجام با طبیعتِ ثانوی میپیوندد. طبیعتی درونی، طبیعتی که خود آفریده است. در شعرهایی مانند«ماهی»، «غزل آخرین انزوا»، «سرچشمه»، «از شهر سرد» و مخصوصا در شعر «با همسفر» عشقی که «فریدا کالو » درک کرده در شعر شاملو هم نمایان است.
عشق پیوستن است. پیوستن نه تنها به یک انسان که پیوستن به کائنات و به مقام یگانگی و اتحاد با کل هستی رسیدن است. در شعر شاملو نیز طبیعت به نحو بارز یک زن است. مادینهای مقدس که مرد را با خود به دورانِ پر امنیت بهشت یا همان اتحاد و وحدت میرساند.
پیام این شعرها و این نقاشی با هم مشترکند. انسان بدون عشق بیگانه است. فرد است، رسمیت ندارد. با عشق است که اعتبار پیدا میکند اما این عشق فقط در اولین قدمها یک امر شخصی است. با رشد و بلوغ روحی فرد، این عشق هم گستردهتر میشود. بالاترین درجهی عشق یکی دیدن خود با جهان و غیرواقعی یافتنِ تضادها است. آن وقت است که دیگر ترسی و واهمهای و اضطرابی برجای نمیماند.
و اینک سطرهایی از شعر «با همسفر» شاملو که در آن عشق یک پیوستگی بیکران است نه صرفا آمیزش دو جسم.
« در تن من گیاهی خزنده هست/ که مرا فتح میکند/ و من اکنون جز تصویری از او نیستم!/ من جزئی از توام ای طبیعت بیدریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ،/ هیچ یک عطش مرا از سرچشمهی وجود و خیالات بینیاز نمیکند!/ من چینهام من پیچکام من آمیزهی چینه و پیچکام/ تو چینهای تو پیچکای تو آمیزهی مادر و کودکای»(شاملو:386)
درک عشق از جهان، زمین (مکزیک)، خودم، دیهگو، سنور؛ «فریدا کالو»
مطالب بیشتر
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 ماه پیش
بریدههایی از نمایشنامۀ «رابرت اوپنهایمر و تثلیث نامقدس»
-
تحلیل داستان و نمایشنامه1 ماه پیش
چرا «اریک امانوئل اشمیت» مهم است؟
-
تحلیل داستان و نمایشنامه1 ماه پیش
جورج اورول و «جلوگیری از ادبیات»، ترجمۀ عزتالله فولادوند
-
نیما یوشیج1 ماه پیش
«برف» سرودۀ نیما یوشیج با صدای فرهاد مهراد
-
مصاحبههای مؤثر4 هفته پیش
دکتر حسن انوری: کتابهای درسی مبتذل و مضر هستند
-
اختصاصی کافه کاتارسیس3 هفته پیش
منظرۀ افتاده بر دریاچه را برمیدارم، میگذارم سر جایش…
-
تحلیل نقاشی3 هفته پیش
درنگی در جهان و آثار رامبرانت
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
ویلیام فاکنر و پاسخ به این سؤال: نويسنده چگونه رُماننويس جدّی میشود؟