با ما همراه باشید

انتقاد

درباره‌ی آن‌هایی که شعار می‌دهند

درباره‌ی آن‌هایی که شعار می‌دهند

مادر! چرا مردم را به ظاهرشان قضاوت می‌کنی؟ این عسل مرا نگاه کن!

ظاهرش، حرف ندارد؛ اما باطنی دارد که فقط خدا می‌داند!

_هرچه باشد، خیلی برای سر تو زیاد است. اصلا در خواب هم می‌دیدی که همچو الماسی را بدهند به تو آدمِ نیم‌وجبی یک لاقبایِ دربه‌در؟

_مادر، پدرِ خوبش هم، بیست و یک‌سالِ پیش، عین همین جمله را گفت: جوان! دختر من برای سر تو خیلی زیاد است.

جوان‌ها می‌خندند.

دخترم می‌گوید: شما چه جواب دادی پدر، که پدربزرگ تسلیم شد؟

عسل از آن اتاق می‌گوید: ما با خاطرات‌مان زندگی نمی‌کنیم. امروز می‌گوییم که «ما برای هم آفریده شده‌بودیم.» همین.

پسرم می‌گوید: هاه! خدا این‌ها را فقط برای این ساخته است که شعار بدهند.

تو، دوان و مارال‌گونه به سراچه می‌آیی: آهای مردک! بیا اینجا جوابت را بگیر و برو! شعار دادن و شعارها را برنامه‌ی کار قرار دادن، دوای تمام دردهای ماست. آن‌ها که شعار نمی‌دهند، فقط به خاطر آن است که می‌ترسند که مجبور شوند پای شعارهایشان بمانند و نسبت به شعارهای خود وظیفه‌مند شوند. شعار نمی‌دهند چون وحشت دارند از این که نتوانند به شعارهایشان وفادار بمانند و به همین دلیل هم مسخره‌ی ما مردمِ کوچه و بازار شوند. هر شعار اخلاقی، یک تعهد است نسبت به جهان. بُزدل‌ها و معتادان، جرئت نمی‌کنند هیچ تعهدی را نسبت به جهان بپذیرند، و به همین علت هم شعاردهندگان را مورد بی‌حرمتی قرار می‌دهند. یک شب، شبه‌روشنفکری، مستانه و دوستانه به این گیله‌مردِ کوچک گفت: مردک! اینقدر در بابِ سلامت جسم و روح، شعار نده! این شعارها همه طناب می‌شود و به دست و پای خودت می‌پیچد. یک‌روز می‌بینی  که به کلی از زندگی افتاده‌ای، ناسازگارِ تمام عیار شده‌ای، به هر طرف که می‌خواهی بروی، می‌بینی که راه بسته است؛ چرا که روزگار ما روزگاری نیست که بشود در آن ظرفِ زندگی را به قدر احتیاج پر کرد و در عین حال، سلامت محض هم باقی ماند. تو در جامعه‌ای زندگی می‌کنی که بابت نَفَس کشیدن هم باید باج بدهی. اگر بدهی، تمام شعارهایت باد هواست؛ اگر ندهی، نفس هم نمی‌گذارند بکشی، چه برسد به این‌که قدّیس هم بمانی و نفس بکشی. پوستت را می‌کَنند و روزی صدبار به گریه‌ات می‌اندازند. حتی وقتی می‌روی برای بچه‌ات شناسنامه بگیری، باید چیزی بدهی تا یک شناسنامه‌ی بی‌غلط به دستت بدهند و الا تا آخر عمر، اسم مادربچه‌ات عسل نیست. و شماره‌ی شناسنامه‌اش قابل خواندن نیست و زادگاهش تهران نیست… تو با این همه دادوبیداد که راه انداخته‌ای و ادعای طهارت که کرده‌ای، حتی اگر یک‌روز مطمئن شوی که شعارهایت مثل تارهای چسبناک صد هزار عنکبوت به دست و پای زندگی‌ات چسبیده و بخواهی که آن را پاره کنی و خودت را خلاص، هرگز قادر به این کار نخواهی شد. شرمساری اجازه نخواهد داد: تظاهر. تفاخر.

من و پدرت علی‌رغم جمیع مصائب ماندیم، با همان شعارهای دست و پاگیر زندگی کردیم، هرگز قدمی کج برنداشتیم، برای تو و خواهرت هم شناسنامه‌ی بی‌نقص گرفتیم، زندگی‌مان را به گونه‌ای که حسرت همه‌ی شبه‌روشنفکران را برمی‌انگیزد ساختیم، و آن مردکِ درمانده، بعد از آنکه زنش را از دست داد؛ چرا که زنش به جنون سفر به آمریکا دچار شد و رفت، و بعد از آن که بچه‌هایش را از دست داد، چراکه بچه‌هایش از شدت بی‌هدفی و آوارگی روحی و بی‌اعتقادی، گرفتار جنون شدند و کارشان به تیمارستان و خودکشی کشید، خودش، خیلی زودتر از زمان طبیعی خفت و دیگر برنخاست. او شاعری بود که می‌توانست شعرهای ماندگار بگوید و تنه به تنه‌ی بزرگ‌ترین شاعران سرزمین ما بساید؛ اما نمی‌شود؛ نمی‌شود که با چیزی که به آن اعتقاد نداری کنار بیایی و باز هم کسی باشی. آبرومند باشی. شریف باشی. چیزی باشی. می‌فهمی؟

منبع

یک عاشقانه ی آرام از نادر ابراهیمی

یک عاشقانه‌ی آرام

نادر ابراهیمی

نشر روزبهان

ص 199-201

 

 

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها