سایر
با این دیالوگِ فیلم شهرزاد یاد چه کسی میافتید؟
با این دیالوگِ فیلم شهرزاد یاد چه کسی میافتید؟
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستیم خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود
* *
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره میکشانیم
فراتر از ستاره مینشانیم
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکههای شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستارهها جدا مکن
* *
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود
فروغ فرخزاد
غمانگیزترین آدمها آنهایند که برای خوشبختی هزارتو طراحی میکنند و آن را به آینده وامیگذارند. آنها که نمیبینند، آنقدر خیره به دورهایند که از درک ظرافت و شکوه نزدیکترین عزیزان خود بازمیمانند…
آینده هرگز طبق طراحی ما اتفاق نخواهد افتاد. اگر فکر کنیم تمام عمر باید دوید و برای خوشبختی، موفقیتهایی از جنس پول و شهرت لازم است، درست در «ابتدای ویرانی» و در «آستانۀ تاریک» هستیم. خوبیِ زیاد کتاب خواندن، این است که از هزاران اشتباهی که دیگران مرتکب شدهاند میتوانیم درس بگیریم و هوشمندانهتر عشق بورزیم، با اسراف کمتر.
وقتی این متن را مینوشتم تمام مدت کتاب « یکی مثل همه» اثر «فیلیپ راث» در نظرم آمد. هرچند که کتاب غمانگیزی است و دربارۀ رویارویی انسان و مرگ. این جمله را میتوان یکی از پیامهای فراموشنشدنی آن کتاب دانست:
«این که کسی قصد دلگرم کردن آدم را داشته باشد اصلاً چیز کمی نیست، خصوصاً اگر آدمی باشد که به طور معجزه آسایی هنوز دوستت دارد.»
کمی مولویوار تر، کمی حافظانهتر به جهان بنگریم، زندگی کمیاب و زودگذر است و برای همین، ارشمندترین داشتههاست:
«صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق»
و حافظ:
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بِهِشت روضۀ دارالسلام را…
به وصیت سهراب گوش کنیم و:
-
اختصاصی کافه کاتارسیس1 ماه پیش
بریدههایی از نمایشنامۀ «رابرت اوپنهایمر و تثلیث نامقدس»
-
تحلیل داستان و نمایشنامه1 ماه پیش
جورج اورول و «جلوگیری از ادبیات»، ترجمۀ عزتالله فولادوند
-
تحلیل داستان و نمایشنامه1 ماه پیش
چرا «اریک امانوئل اشمیت» مهم است؟
-
نیما یوشیج1 ماه پیش
«برف» سرودۀ نیما یوشیج با صدای فرهاد مهراد
-
مصاحبههای مؤثر4 هفته پیش
دکتر حسن انوری: کتابهای درسی مبتذل و مضر هستند
-
اختصاصی کافه کاتارسیس3 هفته پیش
منظرۀ افتاده بر دریاچه را برمیدارم، میگذارم سر جایش…
-
تحلیل نقاشی3 هفته پیش
درنگی در جهان و آثار رامبرانت
-
هر 3 روز یک کتاب2 هفته پیش
ویلیام فاکنر و پاسخ به این سؤال: نويسنده چگونه رُماننويس جدّی میشود؟