با ما همراه باشید

موسیقی بی کلام

باران اثری از مایکل اورتگا

باران اثری از مایکل اورتگا

باران اثری از مایکل اورتگا

باران اثری از مایکل اورتگا

دانلود آهنگ

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه‌ی من
گیسوان تو شب بی‌پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می‌کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه‌ی عمر سفر می‌کردم
من هنوز از اثر عطر نفس‌های تو
سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه‌ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه‌ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می‌جست
چشم من چشمه‌ی زاینده‌ی اشک
گونه‌ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می‌شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری
بی‌باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی‌باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده‌ی خاکستری سرد کدورت افسوس

سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده‌ی راهم بسته
ابر خاکستری بی‌باران
راه بر مرغ نگاهم بسته

وای،
باران
باران؛
شیشه‌ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران؛
پر مرغان نگاهم را شست
آب رؤیای فراموشی‌هاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی‌هاست
من شکوفایی گل‌های امیدم را در رؤیاها می‌بینم
و ندایی که به من می‌گوید:
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است“
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می‌بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می‌چیند
آسمان‌ها آبی
پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه‌ی صبح تو را می‌بیند
از گریبان تو صبح صادق
می‌گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه
از آن پاک‌تری
تو بهاری؟
نه
بهاران از توست
از تو می‌گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم
را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده‌ی خود به کجا بشتابم؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای
فرومانده‌ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذار از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه‌ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می‌بارد

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسک‌های
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسک‌هایش می‌رقصد
کودک خواهر
من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می‌بخشد
کودک خواهر من نام تو را می‌داند
نام تو را می‌خواند
گل قاصد آیا
با تو این قصه‌ی خوش خواهد گفت؟

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی‌گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را
صبح دمید
چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه‌ی شاد
از لبان تو شنید:
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می‌توان
بر درختی تهی از بار، زدن پیوندی
میتوان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می‌توان
از میان فاصله‌ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله‌هاست “
قصه‌ی شیرینی‌ست
کودک چشم من از قصه‌ی تو می‌خوابد
قصه‌ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو
بگذارم و در خواب روم
گل به گل، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته‌ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می‌میرد
رفته‌ای اینک، اما آیا
باز برمی‌گردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می‌گیرد
چه شبی بود و
چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی، هی
می‌پراندیم در آغوش فضا
ما قناری‌ها را
از درون قفس سرد رها می‌کردیم
آرزو می‌کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویاها را
من گمان می‌کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چار فصلش همه آراستگی ست
من چه می‌دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می‌دانستم
سبزه می‌پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردیِ دی
من چه می‌دانستم
دل هر کس دل نیست
قلب‌ها ز آهن و سنگ
قلب‌ها بی‌خبر از عاطفه‌اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی
شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیت‌ها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی، چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و بی‌بر گردید
دل من می‌سوزد
که
قناری‌ها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دست‌های تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشم‌های تو به من می‌بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته‌ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می‌توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می‌بخشی
من به بی‌سامانی
باد را می مانم
من به
سرگردانی
ابر را می‌مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می‌آشفت
قصه‌ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می‌گفت
باد با من می‌گفت:
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می‌کرد
من در آیینه رخ خود
دیدم
و به تو حق دادم
آه می‌بینم، می‌بینم
تو به اندازه‌ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه‌ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو؟
هیچ
تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟ هیچ
بی تو در می آبم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورنم نیست که خواننده‌ی شعرم باشی
کاشکی شعر
مرا می‌خواندی
بی تو من چیستم؟ ابر اندوه
بی تو سرگردان‌تر، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردان‌تر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو – اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ
درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من، دل با شوق
نه مرا بر لب، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگری‌ها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر
را که
عجیب ! عاقبت مرد؟
افسوس
کاشکی می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا
زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به
من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” آی
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان
درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتن‌ها ، رفتن‌ها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام “داستان‌ها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می
رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها
و صبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروان‌های محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گل‌ها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی با باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشتن‌ها ، خاموشی‌ها
با تو اکنون چه فراموشی‌هاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشویم، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از
کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه بر می خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشت‌ها نام تو را می گویند
کوه‌ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه‌ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه؟
در من این شعله‌ی عصیان نیاز
در تو دم‌سردی پاییز که چه؟

حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟
سینه‌ام آینه‌ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می‌سازند
آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی‌ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه
با تو اکنون چه فراموشی‌ها
با من اکنون چه نشست‌ها، خاموشی‌هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

منبع

(حمید مصدق)

 

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها