با ما همراه باشید

تحلیل شعر

سی سال سکوت در برابر اشعار شهرام شیدایی.چرا؟

سی سال سکوت در برابر اشعار شهرام شیدایی.چرا؟

 سی سال سکوت در برابر اشعار شهرام شیدایی.چرا؟

سی سال سکوت در برابر اشعار شهرام شیدایی

شهرام شیدایی شاعر، نویسنده و مترجم در دهۀ هفتاد است که در سن 42 سالگی از میان ما رفت. مطالعۀ سه مجموعه شعر به جا مانده از او ما را با اثری به کلی متمایز از دیگران_ هم از نظر زبان و هم از نظر محتوا_ روبرو می‌کند. اما با وجود اینکه ما در دهۀ هفتاد شاعری کاملا ممتاز را داریم، سکوت جامعۀ ادبی دربارۀ او حیرت‌آور است. این سکوت هم در محیط دانشگاهی و هم در محافل بیرون از دانشگاه کاملا محسوس است به‌طوری‌که هیچ مقاله و یا کتاب درخوری دربارۀ ویژگی‌های شعری او وجود ندارد یا به ندرت موجود است. به راستی چرا چنین اتفاقی افتاده است؟ چرا جامعۀ ادبی و پس از ایشان، مردم شهرام شیدایی را نمی‌شناسند. روزهاست که به این سؤال می‌اندیشم و پاسخ این سؤال را چنین یافتم:

سختی فهم اشعار شهرام شیدایی

با اینکه زبان شیدایی ساده و عاطفۀ شعری او بالاست اما درک تجربیات او دشوار است زیرا دور از احساسات متداولی است که اغلب شاعران دربارۀ آن می‌نویسند. او از عشق، جدایی، درد فراق و سیاست و اجتماع و هرچه که ما تابحال دربارۀ آن خوانده‌ایم و عادت داشتیم شعر دربارۀ آن باشد یکسره جدا می‌شود و بطرز عجیبی تنها به یک موضوع می‌پردازد: زمان، زوال انسان، فرسودگی، عدم، بی‌دلیل وجود انسان و حقارت او در برابر جهان و زمانی که وی را در مغاک تاریکی با نیستی یکسان خواهد کرد. بنابراین توجه به یک محتوا و آن را شاخص شعر خود قرار دادن، طبیعتاً دایرۀ مخاطبان او را محدود می‌کند. گویی او انسانی است که هیچ چیز نمی‌بیند جز یک ساعت بزرگ که مدام دارد نزدیکی زمان مرگ را نشان می‌دهد.

مثال برای زبان سادۀ شیدایی:

سرم را از برف بیرون می‌آوردم

و فکر می‌کردم هنوز وقتش نرسیده

نمی‌دانستم وقت چه!

زمستان‌هایم را درون دریاها می‌بردم

_خواب در خواب تکان می‌خورد_

بغض و اندوهم پرت می‌گفت.

و می‌دیدم که دفنم می‌کنند

پشت به موسیقی‌ها، پشت به نقاشی‌ها

چند سیب در بشقاب، کنارم، روی میز.

چندبار سایه‌روشن، چندبار بعداز ظهر.

زرد پررنگ خواب می‌دیدم

و خونم در خواب بیرون بود.

چسبیده بودم به سال‌های زنده‌ها

به سال‌های سنگ

به خواب‌های خلوت.

چسبیده بودم به باد.

چندسال در قطار. چندسال در صداها

پنجره می‌شکند

چند دیالوگ به اتاق می‌ریزد:

_زمستان برمی‌گردد_

(آتشی برای آتشی دیگر، صص 14-13)

همانطور که از نظرها گذشت، جملات شیدایی به صورت افقی و تک جمله، ساده‌اند اما ارتباط عمودی آن‌ها باهم و درکِ سیر فکری او و تجربه‌ای که سعی می‌کند آن را بازگو کند دشوار است. او از چه حرف می‌زند؟ خواب در خواب تکان خوردن/ زرد پررنگ خواب دیدن و خونی که بیرون است/ آیا درک این عبارات انتزاعی ساده است؟ بنابراین تجربه در شعر شیدایی از آن نوع نیست که به دنبال هم‌نوایی با تجربۀ مخاطب باشد برعکس، این مخاطب است که باید بکوشد او را بکاود و تجربه‌های روحی‌اش را درک کند. اگر تلاش تمام شاعران دیگر در آن است که چیزی بنویسند که مخاطب با آنان احساس نزدیکی و همدلی کند و به نوعی تجارب خودش را در اشعار ایشان بیابد، ذات شعر شیدایی این‌گونه نیست. او سمت مخاطب نمی‌آید بلکه مخاطب باید او را کشف کند.

مثالی دیگر برای زبان ساده/ تجربۀ دشوار

باید از این آینه بیرون رفت

و شک را به جای اولش برگرداند

باید دست به دست هم بدهیم

و در خواب‌های هم شهر جدیدی بزنیم

و از این‌جا برویم

_ به کلمه‌های این شهر جدید (خانه‌هایش)

دست می‌زنم_

قیمت سکوت آن‌قدر بالا می‌رود که توانِ خریدنش با چشم و نگاه

دیگر نیست

فقط باید حرف بزنی.

 

بگو که همه چیز را دروغ می‌گویی

بگو که گرسنه‌ای

بگو تا خروس نخوانده بگو

بگو که شعر بهانه است

و تو از ترس پشت این «پنجره» آمده‌ای

بگو که دریا نیز غریبه‌ای بوده

که از کودکی با تو همه‌جا می‌آمد

بگو که هیچ‌کدام را نمی‌شناسی.

 

تبر پشت پنجره می‌لرزد

خروس می‌خواند.

(آتشی برای آتشی دیگر، ص15-16)

همان‌طور که مشاهده شد در این شعر و تمام اشعار شیدایی زبان همین‌قدر ساده است و پیامی که می‌دهد مبهم است زیرا دارد تجربه‌ای خیلی متفاوت از لحاظ روحی را بیان می‌کند. جالب اینجاست که شعر شهرام شیدایی عطش گفت‌وگو دارد و در آن انگار مدام دارد با کسی حرف می‌زند/ یا کسی دارد این سطرها را به او دیکته می‌کند.

مثال برای عطش گفت‌وگو در شعر شیدایی

مادر بزرگ!

ما زیاد حرکت می‌کنیم

ما برای زندگی کردن مناسب نیستیم

ما چند مترسک لازم داریم

مادر بزرگ!

بیا باهم به نماز بایستیم

برای سنبله‌های رسیدۀ گندم باید گریست

من زانو زده‌ام

و تمامِ لولاهای پنجره‌ها

بی‌تابی می‌کنند.

(آتشی برای آتشی دیگر، صص 29-28)

مثال دیگر

تو فکر می‌کنی ما می‌توانیم بقیۀ خواب‌هایمان را پیدا کنیم؟

کتاب‌هایی را که تمام می‌شوند ادامه دهیم؟

و بگوییم از تمام شدن هر چیزی باید ترسید؟

برویم و چند سال در دریا گم شویم

و وقتی که بیاییم بگوییم ما از دریا آمده‌ایم؟

تو فکر می‌کنی ما چه‌گونه همۀ این چیزهای ساده را بلدیم:

بیدار شدن از خواب

قدم‌زدن

در خانه نشستن

و سکوت دربارۀ اشیاء را؟

 

پیش‌گویی کن که آینده قبلاً تمام شده

یک‌نوع بیماری مُسری در نگاه‌ها پیدا شده:

تو غریبه‌ای، من غریبه‌ام

پدر غریبه، خواهر غریبه

زمین پر از غریبه‌هاست

_کسی این را می‌نویسد_

تو فکر نمی‌کنی، ما همدیگر را، جایی دیگر، دیده باشیم؟

جایی در موسیقی؟

(آتشی برای آتشی دیگر، صص 66-65)

او سعی دارد خودش را بفهماند. نیاز دارد او را بفهمند و بااینکه می‌داند این آرزو برآورده نمی‌شود/ دیر برآورده می‌شود، دست از تلاش برای فهماندن تجارب روحی خود برنمی‌دارد. او حتا پس از مرگ هم به شعر سرودن و فهماندن نوع درد خود به مخاطب ادامه می‌دهد:

عجله کرده‌ام

و آن‌قدر جلو رفته‌ام

که نمی‌پذیرند زنده باشم

در این اتاق زیر خاکم

و می‌نویسم.

چون یقین دارم که نمی‌توانم مرده‌ای باشم

چه‌گونه ممکن است که بگویند تمام شده

دیگر نمی‌توانی برگردی

این برایم مثلِ شوخی‌ای‌ست که با همه دست می‌دهد

و من دست‌هایم را قایم می‌کنم

حقیقتی که با آدم شوخی می‌کند

کاملاً مشکوک است

من مرگ را به زنده‌گی آورده‌ام

و از آن بیرون بردم

و عجیب است که هر شب بیرون می‌آیم

و بر سنگ قبرم شعری تازه می‌نویسم

و دوباره می‌خوابم

(آتشی برای آتشی دیگر، ص 74)

او خود واقف است که از احساسات متداول و موردپسند مخاطب در شعر او خبری نیست:

این‌جا درون یک شعر است

این‌جا نامه‌های عاشقانه‌ای ردّوبدل نمی‌شود

این‌جا گلوی یک شهر گرسنه است

که چراغ‌های خانه‌هایش

تا صبح روشن می‌ماند

و واژه‌ها که دیوانه می‌شوند

همۀ شیشه‌های شهر شکنجه می‌شوند و

درهم می‌شکنند

این‌جا برای دسته گل آوردن

عاشق شدن

و قول و قرار گذاشتن

شهرِ مناسبی نیست

(آتشی برای آتشی دیگر، ص 80)

بنابراین باتوجه به مثال‌های بالا می‌توان متوجه ویژگی کلی شعر شهرام شیدایی شد. شعر او از نظر زبان بسیار ساده و از نظر عاطفه در شرایط مطلوب است فقط درک تجارب او برای آنانی میسر است که از احساسات متعارف و متداول شعر فراتر رفته‌اند و دردهایی بزرگتر را تجربه می‌کنند. او تجارب آن دسته از مخاطبان را برجسته می‌کنند که درد ِ وجود دارد. درد فلسفی و مربوط به هستی آدم در بستر زمان. این است که مخاطب برای رفتن سمت اشعار شیدایی باید به سطحی از دردهای نامتعارف مانند درد حیرت و سرگردانی، درد شک و لمس یأس رسیده باشد:

همیشه حرف‌هایم را، بعداً پیدا می‌کنم

باران برای خود می‌بارد

پر کردن فاصله‌ها را نمی‌خواهم

شوخی خواب‌آوری است

بالارفتن معانی چیزها را، از هر چیز نمی‌خواهم

 

آن‌قدر می‌نویسم تا ماه را کنار زده باشم

زمین را

تا ندانم زنده‌گی

تا ندانم مرگ

زنده‌گی چیزی به من اضافه نمی‌کند

مجبورم همین‌حرف‌هایی را که همه‌جا به همدیگر می‌زنیم

زنده‌گی بدانم

مجبورم!

(آتشی برای آتشی دیگر، ص 32)

مثال برای عاطفۀ بالا در شعر شیدایی:

این صدا   مالِ چه‌کسی‌ست در من؟

چرا همیشه از حرف زدنم یکه می‌خورم؟

 

به تمامی دریافتنِ این‌که هوا در شعری سرد است

بسیار کار مشکلی‌ست

و این‌که سوزِ سرما را در صدای کسی بتوان حس کرد

دیگر یخ‌بندان از همان‌جا آغاز شده است.

 

دفن کردن کسانی که توانایی یخ‌بستن را داشته‌اند

دیوانه‌کننده است. (خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت، ص 78)

سطر بالا گویی دربارۀ خود شیدایی است. شاعری که توانایی یخ‌بستن در برابر سردیِ هستی و وجود را دارد. کسی که رسالتش بیان نوع دیگری از دردها و تجارب روحی بوده است. اما می‌بینیم که این فرد مستعد یخ‌زدن نیز در برابر دفن و فراموش شدن واکنش نشان می‌دهد و ابراز احساسات می‌کند: دیوانه‌کننده است.

عاطفۀ او متوجه انسان‌هایی‌ست که دردهایی دیگر و سیلی دیگر را از سر می‌گذرانند. او بیانِ خواب‌هاست. زبانی ساده با محتوایی غیبی که تقلا می‌کند خودش را ساده و ساده‌تر جاری کند:

من در خواب با شما حرف می‌زنم

و این‌ها همه چاپ خواهد شد

دنیای عجیبی در این کلمات شکل می‌گیرد

و این مربوط به فاصلۀ خواب‌ها در بیداری‌ست

مربوط به جنگلی‌ست

که یکی از این سیصد و شصت و پنج روز را

سخت به سینه‌اش چسبانده

مربوط به مترسک‌هایی که یک‌جا جمع شده‌اند

و من نمی‌دانم که این اتفاق در زمینِ کدام خواب

یا زمینِ کدام بیداری صورت می‌گیرد

مرا به میان خود خوانده‌اند

و انگار که نمی‌خواهند

این بازی را به آسانی ببازم

یا این‌که مرا در باختنِ این بازی یاری دهند

(آتشی برای آتشی دیگر، ص 77)

به طور کلی، عاطفۀ بالای شعر شهرام شیدایی را می‌توان در سروده‌هایی سراغ گرفت که در آن بر شکست انسان از زمان مویه‌مانندی سر می‌دهد و به شعر بی‌اینکه اشاره‌ای به عزا و سوگواری کند لحنی مرثیه‌وار می‌دهد:

گاه وقتی پنجره باز می‌شود

اما هوای تازه‌ای داخل نمی‌شود

پنجره از کار افتاده

بیرون از کار افتاده

 

یادآوردنِ چند صندلی و میزی

که پشت آن صورت‌ها و دست‌ها حرکت می‌کردند

و حالا سکوتی چهارچشم خانه را به تاریکی تسلیم کرده

تا به محض ورود، گلویت در گذشته گیر کند

و با هر قدمی به جلو سکوتی فلزی تسخیرت کند

و با هربار لمسِ چیزی، فنجانی لبۀ میزی تاقچه‌ای لاله و شمع‌دانی

چند پرده تاریک‌تر شوی

 

برای کسی در بیرون، که درخت و سنگ جای او را می‌گیرند

چه تسلایی می‌توان داد؟

بنابراین تسلای شعر او نه برای انسانی است که دارد عشق یار بی‌وفایی را تجربه می‌کند، یا گرفتار رنج‌های دلباختن است، او انسانی را می‌سراید که از بزرگترین دشنام و دشمن خود آگاه است: زمان! او می‌کوشد به توهین زمان به انسان (فرسودگی، پیری، مرگ) پاسخ بدهد و چون حقیقت همواره قدرتمند و شکست‌ناپذیر است او به مویه و اندوه‌سرایی اکتفا می‌کند و این‌گونه رسالتش را در برابر شعر و انسان به انجام می‌رساند:

چه چیز ما را به چنگ زدنِ اشیا

به نوشتن وادار می‌کند؟

ما برای پس گرفتن کدام «زمان» به دنیا می‌آییم؟

آیا مردن آدم‌ها

اخطار نیست؟

چرا آدم‌ها خود را به گاوآهن فلسفه می‌بندند؟

چه چیز جز ما در این مزرعه درو می‌شود

چه چیز؟

من از پیچیده شدن در میان کلمات نفرت دارم

چه چیز ما را از این توهم _زنده بودن_

از این توهم _مردن_ نجات خواهد داد؟

 

پرنده یعنی چه

از چه چیز درخت باید سخن بگویم

که زمان در من نگذرد؟

(خندیدن در خانه‌ای که می‌سوخت، ص 17)

بنابر آنچه که گفته شد، شعر شهرام شیدایی ذاتاً شعر سختی است و باید برای فهم آن وقت گذاشت. این شعر تجاربی را بیان نمی‌کند که در سطح زندگی با آن روبروئیم. تنها وقتی می‌توان اشعار او را دوست داشت که دردی آن‌گونه به سراغمان بیاید و نیاز به دردآشنایی را در خود احساس کنیم. شهرام شیدایی شاعرِ لحظات خاص است. لحظات خاصِ زلالی یأس. و خودش می‌داند این چیزها را بهتر است مردم ندانند و زندگی‌شان را بکنند. او می‌داند در ادبیاتِ وی نمی‌شود خستگی در کرد. زیرا او تسلی و تسکین نمی‌دهد. شعر او خشن و بی‌رحم است:

من به خود هشدار می‌دهم که شعر و ادبیات و هنر

بدترین تجاوزها را به مردم می‌کند

آن‌ها مشغولند می‌خندند می‌گریند می‌خوابند بیدار می‌شوند

ادبیات متجاوز آن‌ها را گاهی بیدار می‌کند از خوابِ زنده‌گی

و آن‌ها جدیت‌شان را از دست می‌دهند

این بالاترین شکنجه است که باید آن را امروز بتوان طبقه‌بندی کرد

این بیماریِ قداستِ نویسنده بودن شاعربودن

این بیماریِ قداستِ روشن‌فکری‌ست

من به خود هشدار می‌دهم که نویسنده‌ها به مردم خیانت می‌کنند و

باید دیگر خفه شویم

ادبیات خیلی وقت‌ها تلخ است

من متاسفم برای این صندوق‌دار عزیز که نمی‌تواند در ادبیات خسته‌گی در کُند.

(سنگی برای زنده‌گی سنگی برای مرگ، صص 64-63)

باوجود اینکه ارتباط گرفتن با زبان هذیان‌وار و شعر غیبی شیدایی دشوار است و ادبیات او تلخ و سخت است پس چرا او مهم است؟

اهمیت شهرام شیدایی

شهرام شیدایی نمونۀ ارزشمند ساخت یک جهان خاص حول فردیت شاعر است. او دارای زبان خاص، محتوای متمایز و نهایتاً جهان جداگانه‌ای است. شعر شهرام شیدایی هرجا که خوانده شود امضای او را دارد، با هیچکس دیگر قابل مقایسه نیست. سروده‌های او نمونه‌های درخشان «شعر اندیشه» را به نمایش می‌گذارند. اندیشه‌ای فلسفی که با برخورداری از عاطفه‌ای عمیق، اشعار وی را دلنشین کرده و در آن جدیت مفاهیم به خشکی ِ شعر نینجامیده است. او خود به این جهان شکل گرفته حول یک فردیت غنی آگاه است:

از هر جایی موسیقی بخواهد می‌تواند شروع شود

از هر جایی شعر بخواهد می‌تواند شروع شود

*

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌برد و من هنوز زنده بودم

ارتجاع و محافظه‌کاری خود را با نامِ «زیبایی‌شناسی هنر»

ابرو بالا دادن، سر تکان دادن، گفتن این‌که اثری عالی بود مخفی نمی‌کرده‌ام؟

همۀ آن‌هایی که مثل من بعد از شنیدن آن می‌گفتند عالی‌ست

وجودی مزخرف داشته‌اند

همۀ آن‌هایی که بعد از شنیدنِ آن می‌توانند حرف بزنند نظر بدهند

فخرفروشی کنند وجودی مزخرف داشته‌اند

این عین روسپی‌گری‌ست، اثری ویران‌گر

فقط می‌تواند ویران‌گر باشد

تکان‌دهنده‌بودن یعنی خفه شوی، بتوانی گور خود را گم کنی

من فقط با خودم هستم و سؤالم را تکرار می‌کنم، این‌بار بلندتر:

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌برد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌برد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌برد و من هنوز زنده بودم

آیا زمانی که باید موسیقی مرا از بین می‌برد و من هنوز زنده بودم

آخر چه‌طور ممکن است؟ چه‌طور ممکن است؟ چه‌طور؟

من دیگر بدهکار هیچ‌کس نیستم نه به مکاتب ادبی نه به تاریخ زیبایی‌شناسی

و نه هیچ چیز دیگر

و کسی هم چیزی از من نمی‌خواهد. من فقط با خودم هستم

آیا من حق تسویه‌حساب کردن با همه‌چیز را نداشته‌ام

تا لحنم نوعِ سخن گفتنم این باشد که شده، که هست؟

(سنگی برای زنده‌گی سنگی برای مرگ، صص 26-27)

در سروده‌های او مرثیه برای انسانی که در چنگال زمان حقیرانه به خاک می‌افتد، شرح سفری که در خواب گذشته است و بیان ترس از مواجهه با تلخی حقیقت نمود درخشانی می‌یابند. اما با تمام این‌ها چگونه می‌توان سکوت سنگین دربارۀ او را توجیه کرد. شاید چنین باید گفت:

زیست شیدایی و ذات شعر او کاملاً فلسفی است و جامعه برای فهم جهان متمایز او به زمان نیاز دارد. بنابراین نه اینکه نمی‌خواهند بلکه نمی‌توانند او را بفهمند. آیا این حکم دربارۀ جامعۀ ادبی هم صدق می‌کند؟ نمی‌دانم. فقط این را می‌دانم که شعر شیدایی دردناک و هولناک است. اما کدام انسان است که عاقبت روزی به زبونی و ناچیزیِ خود در برابر زمان واقف نگردد؟ آن روز، شیدایی نزدیک‌ترین دوست او خواهد بود.

 

مطالب بیشتر

  1. سروده‌هایی از شهرام شیدایی
  2. شهرام شیدایی و اصالتِ یأس
  3. تعمقی در اشعار شهرام شیدایی
  4. پیشنهاد کتاب: سه مجموعه شعر شیدایی
  5. بررسی مجموعه شعر آتشی برای آتشی دیگر
  6. عکس‌نوشته‌های اشعار شهرام شیدایی

 

 

 

 

 

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها