با ما همراه باشید

شعر جهان

لحظاتی با فرناندو په‌سوا

لحظاتی با فرناندو په‌سوا

لحظاتی با فرناندو په‌سوا

دانلود آهنگ

1

هرگز گوسفند نگه نداشتم،

اما انگار مراقب‌شان بودم.

روح من برای خودش چوپانی‌ست،

خورشید و باد را مثل کف دستش می‌شناسد،

و دست در دست فصول می‌رود

به دنبال و گوش کردن.

تمام صلحِ طبیعت بدون انسان‌ها می‌آید بنشیند کنار من.

من اما غمگین_ مانند غروب_ می‌مانم

همان‌طور که تصورات‌مان نشان می‌دهد،

در درّه که سر می‌رسد سرما

و تو حس می‌کنی شب آمده داخل

پروانه‌ای انگار از میان پنجره‌ای.

 

اندوه من اما آرام است

واقعی‌ست و طبیعی

درست همان چیزی‌ست که در روح باید بود

وقتی در این فکر است که وجود دارد

و دست‌ها گل می‌چینند

بی‌آنکه گلی را از گلی تشخیص بدهند.

در دلنگ‌دلنگ زنگوله‌های گوسفندان

پشت پیچ جاده، فکرهایم راضی‌اند.

فقط اینکه من، متأسفم می‌دانم راضی‌اند،

که اگر نمی‌دانستم

به جای راضی و غمگین

راضی و شاد می‌بودند.

فکر کردن دشوار است

مثل قدم زدن زیر باران

شورش که کرده باد و به نظر هنوز هم

سر باریدن دارد باران.

 

ذرّه‌ای جاه‌طلبی یا که دلخواهی ندارم من،

شاعر بودن جاه طلبی من نیست

شیوۀ تنها بودن من است.

صص 40-41

2

لحظاتی با فرناندو په‌سوا

در اصلاً فکر نکردن به قدر کفایت متافیزیک هست.

 

در مورد جهان چه فکری می‌کنم؟

از کجا بدانم در مورد جهان چه فکری می‌کنم؟

مریض که نیستم در مورد این‌ها فکر کنم!

 

چه ایده‌ای دارم در مورد چیزها؟

دربارۀ علل و تأثیرات نظرم چیست؟

چه مکاشفاتی داشته‌ام/ در خصوص خدا و روح

و در باب خلقت جهان؟

آخر من چه می‌دانم.

برای من در مورد این‌ها فکر کردن

عین بستن چشمانم است.

و فکر نکردن، عین کشیدن پرده‌های پنجره‌ام

(که ندارد البته پرده‌ای).

راز چیزها؟ از کجا باید بدانم که می‌دانم راز چیست یا که خیر؟!

تنها راز در این است که

کسی باشی که ممکن است فکر کند در مورد راز.

مردی که در آفتاب می‌ایستد و چشمانش را می‌بندد

دیگر نمی‌داند آفتاب چیست، کم کم

فرو رفته در فکرِ چیزهای گرماگرمِ بی‌شمار.

 

اما چشم می‌گشاید و خورشید را می‌بیند

و حالا دیگر نمی‌تواند در فکر چیزی فرو برود

چرا که ارزش نور خورشید به مراتب بیشتر است

از افکار طایفۀ فلاسفه و عشیرۀ شعرا.

نور خورشید چه می‌داند چه کار می‌کند

و همین‌طور برای خودش از این شاخه به آن شاخه می‌رود

چقدر هم خوب و چه معمول،

 

متافیزیک؟ متافیزیک‌شان کجاست آن درخت‌ها؟

صرفاً سرِ سبز و تاج و شاخ و برگ داشتن

و یا میوه دادن در طی ساعات‌شان که

آن چیزی نیست که ما را به فکر فرو ببرد،

ما، ما که نمی‌توانیم از آن‌ها باخبر باشیم.

اما چه متافیزیکی از متافیزیک آن‌ها بهتر؟

ندانستن این که اصلاً برای چه دارند زندگی می‌کنند

و نیز حتا ندانستن اینکه نمی‌دانند

صص44-42

3

 

دل من زلال است لنگۀ گل آفتابگردان.

قدم زدن در جاده‌ها کار همیشه‌ام است

نگاهی به چپ و راست

گاهی هم به پشت سر،

و آنچه در لحظه می‌بینم

چیزی‌ست که پیش از آن هرگز ندیده‌ام،

در تشخیص چیزها خوب خبره‌ام.

قادر به حس کردن همان حیرتی

که کودکی نوزادی حس می‌کند

اگر بفهمد راستی راست و حقیقتاً به دنیا آمده است.

من در هر لحظه حس می‌کنم که

همین حالا به دنیا آمده‌ام

به دنیایی نو…

 

به دنیا معتقدم، همان‌طور که به یک گل داوودی،

چون که می‌بینمش. اما درباره‌اش فکر نمی‌کنم،

چونکه فکر کردن نفهمیدن است

دنیا را نساختند که ما بنشینیم فکر کنیم دربارۀ آن

 

 

(فکر کردن داشتن چشمانی‌ست نه چندان رو به راه)

دنیا را ساخته‌اند که نگاهش کنیم و هماهنگ آن باشیم.

 

من فلسفه ندارم حواس دارم…

اگر از طبیعت حرف می‌زنم به خاطر این نیست که می‌دانم چیست

فقط به خاطر این است که دوستش دارم،

آن‌ها که دوست می‌دارند/ هرگز نمی‌دانند چه چیزی را دوست می‌دارند

یا برای چه دوست می‌دارند، یا که اصلاً عشق چیست.

دوست داشتن، معصومیت ابدی‌ست،

و تنها معصومیت، فکر نکردن…

صص46-45

منبع

لحظاتی با فرناندو په‌سوا

کمی بزرگ‌تر از تمام کائنات

فرناندو په‌سوآ

ترجمه احسان مهتدی

نشر دیبایه

مطالب بیشتر

  1. سروده‌هایی از فرناندو په سوا
  2. چند شعر از په سوآ
  3. اشعار کهن چین ترجمۀ سهراب سپهری
  4. سروده‌هایی از پابلو نرودا
  5. سروده‌هایی از برتولت برشت
  6. سروده‌هایی از فردریش نیچه
  7. چند سروده از مارینا تسوِ تایوا
  8. چند سروده از گوته
  9. روزهای عشق و جنگ/ نزار قبانی
  10. عاشقانه‌های شعر کُرد

 

 

 

برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها