با ما همراه باشید

مصاحبه‌های مؤثر

با شاعر وقت خوب مصائب

با شاعر وقت خوب مصائب

با شاعر وقت خوب مصائب

احمدرضا احمدی، مثل شعرهایش، راحت و سرراست حرف می‌زند اما سخت‌گیر است و این سختی و آسانی را خوب درونی اشعارش کرده. اشعاری که در آنها کلمات روزمره مقابل کلیشه‌هایی که روزمر‌گی به آنها تحمیل کرده مقاومت می‌کنند.

به تعاریف کلیشه‌ای از اشیا و آدم‌ها هم قانع نیست. همان‌طور که به تعارفات و روابط کلیشه‌ای مرید و مرادی بین هنرمند بزرگ و طرفدارانش. به هیچ‌وجه و در هیچ دوره از زندگی‌اش اهل مریدبازی نبوده و نیست. فهرست دوستان قدیمی‌اش هم نشان می‌دهد که بیشتر دوستانش، هنرمندان کم هیاهویی بوده‌اند و هستند که در خلوت و نه البته کاملا فارغ و بی‌خبر از هیاهوی بیرون، به کار خود مشغول هستند. هنرمندانی نظیر ابراهیم گلستان و سهراب شهید‌ثالث و دیگرانی که درک‌شان زمان می‌برد.

شاید به این دلیل که اصراری برای هرچه زودتر درک شدن نداشته‌اند و ندارند. دنبال کردن سیر تاریخی آثار احمدرضا احمدی و شیوه تدریجی حک شدن اشعارش در حافظه مخاطبان شعر نشان می‌دهد که خود او هم از آن دست شاعرانی است که شتابی برای به شهرت رسیدن نداشته‌اند.

کار خود را کرده‌اند و صبر کرده‌اند که وقتش برسد. شعر احمدرضا احمدی نشان می‌دهد که هیچ وقت چندان اصرار نداشته که خود را با مخاطب تطبیق دهد. به سبک خودش، آرام و کم هیاهو پیش رفته و ناگهان جایی از مسیر، بی‌اینکه شاعر کوششی بکند، مخاطب به او رسیده است. آرام و در خلوت کار کردنش هم به معنای دور بودنش از هرچه به جز شعر نیست.

اگر اهل سینما باشی، می‌بینی که ساعت‌ها از سینما و به ویژه فیلم‌های نئورئالیستی سینمای ایتالیا برایت حرف می‌زند. از دسیکا، روسلینی و آنهایی که گرچه بعدها از نئورئالیسم فاصله گرفتند اما ریشه در نئورئالیسم داشتند: فلینی، پازولینی، آنتونیونی و از غیرایتالیایی‌ها، ویلیام وایلر و «شبی در رم»اش. بالای سرش روی دیوار پر از تابلوی نقاشی است. بین نقاشی‌ها، نقاشی‌ای هم از آیدین آغداشلو هست: اناری ترکیده که فورا این شعر از خود او را تداعی می‌کند: «نیلوفر نبودم / اما ریشه‌ام در آب بود / انارها از تنم صدپاره می‌شد / حجم اتاق را پر می‌کرد.»

از علاقه‌های دیگرش، یکی هم موسیقی است و آنها که جوانی و نوجوانی‌شان در دهه‌های 40 و 50 گذشته حتما آنچه را که تحت سرپرستی او برای شناساندن موسیقی و موسیقیدانان کلاسیک و موسیقی فولکلور، توسط کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتشر شد، به یاد می‌آورند. سرودن شعر را آن‌طور که خود در این گفت‌وگو می‌گوید، از 18 سالگی شروع کرده. یعنی بعد از آشنایی‌اش با فریدون رهنما. در این گفت‌وگو، از همه کسانی که بر زندگی‌اش تاثیر گذاشته‌اند و نحوه آشنایی‌اش با آنها با مهر یاد کرده است و البته از کسانی هم که با انتشار اولین شعرهایش مخالفت با او را شروع کردند سخن گفته است و از دفاعی که ابراهیم گلستان از او کرده است و از اینکه مخاطب یافتن، کار شاعر را دشوار می‌کند.

حتی کار شاعری مثل احمدرضا احمدی را که هیچ وقت سبکش را بنا به پسند عمومی تغییر نداده و چه آن زمان که شعرش مخاطب زیادی نداشته و چه بعد از آن روز که به گفته خودش در این گفت‌وگو در خانه هنرمندان با انبوهی از جوانان علاقه‌مند به شعرش روبه‌رو شده، همان سبکی را ادامه داده که خودش به آن اعتقاد داشته است.

 

با شاعر وقت خوب مصائب

با شاعر وقت خوب مصائب

احمدرضا احمدی گفت: «عشق‌های واقعی بی‌سرانجام است.» بعد داستان عاشقانه‌ای را تعریف کرد که چندان استثنایی و عجیب و غریب نبود. شاید کمی هم رمانتیک بود. هیچ وقت دوست نداشتم شاعر باشم. بعضی شب‌ها توی خواب شعر گفته‌ام، اما خوشبختانه صبح آن را فراموش کرده‌ام. شاعر یعنی احساس و رنج و من دوست ندارم رنج بکشم.

رنج فقر، بی‌عدالتی، تنهایی و عشق: دیگر نمی‌خواهم در فرودگاه / از پله‌ها بالا رفتن مرا نظاره کنی / و من در هواپیما تا مقصد / دو تا چشم گریان تو را / با خود حمل کنم… / در فرودگاه جهان را تقسیم کردیم: سیب‌های سبز برای تو / آسمان تهی از ابر برای من.

 

احمدرضا احمدی گفت: «عشق واقعی بی‌سرانجام است.»
توی اندیمشک همدیگر را دیدیم. آمده بودم مرخصی. عبایی سرش بود. چشم‌های سیاهش آرام و قرار نداشت. گفتم: «خداحافظ…» گفت: «میری؟» گفتم: «پس چی؟» گفت: «به همین راحتی؟» گفتم: «راحت‌تر از این هم رفتم…» گفت: «خیلی پستی…» گفتم: «هان…» گفت: «هیچی، کی بر می‌گردی؟» گفتم: «نمی‌دونم، می‌برندمان دهلران…» گفت: «از تهران کوبیدم اومدم اینجا، ناهار رو با هم بخوریم…» آیفای کنار خیابان را نشان دادم و گفتم: «اینجا منتظر کسی نمی‌شن.» دویدم مثل باد. این‌طوری راحت‌تر است.

همیشه احساس گند می‌زند به زندگی آدم. یاور گفت: «خانمت بود…» گفتم: «نه…» گفت: «ای ناقلا…» گفتم: «خفه شو.» خفه شد. آیفا راه افتاد. احمدرضا‌احمدی گفت: «عشق‌های واقعی بی‌سرانجام است.» شاعر این حرف‌ها را می‌زند که دنیا را تلطیف کند. برای من که فرقی ندارد بی‌سرانجام یا با‌سرانجام. همه‌اش در گذر زمان پودر می‌شود. او با اشاره به سنش گفت: «این روزها ذهنم همه‌اش به عقب بر‌می‌گرده به گذشته….» من به گذشته اعتقادی ندارم و آینده را هم باور ندارم. توی حالم…، گذشته دود شده رفته هوا. بعضی وقت‌ها فقط صدای خمپاره جنگ می‌آید و بوی جنازه عراقی‌ها و صدای تیربار انقلاب که از بالای مغازه مجید نقاش، پادگان جی را به آتش گرفته بود و ما می‌دویدیم تا پادگان جی را فتح کنیم و باد زمان می‌وزید و ما همین‌طور که می‌دویم، همه پودر می‌شویم و به هوا می‌رویم.

احمدرضا احمدی را سالیان سال است که می‌شناسم. خانه‌شان چند خیابان بالاتر از خیابان مهیار بود و من در خیابان مهیار در روزنامه خرداد بودم. ناخواسته همسایه شده بودیم. گهگاه او را در خیابان می‌دیدم. خوش‌سخن بود و طناز و حرف‌هایش پر از لطیفه بود و خاطرات شوخ و شنگ. آشنایی ما باز هم به قبل‌تر از دوم خرداد می‌رسد. وقتی سردبیر مجله شباب بودم از او خواستم طنز بنویسد و نوشت و خوانندگان پسندیدند.

در نوشته‌هایش خاطراتی هم از مسعود کیمیایی بود. احمدرضا احمدی، مسعود کیمیایی را بسیار دوست دارد و خیلی جالب است در نگاهی کلان‌شعرهای احمدرضا احمدی به دنیای فیلم‌های کیارستمی نزدیک‌تر از فیلم‌های کیمیایی است: برای یک عکس یادگاری / او را در حیاط خانه نشاندند / عکس را گرفتند، ظاهر کردند / اما او هرگز از جایش برنخاست/ پیراهنی به رنگ پرتقالی بر تن داشت/ که در عکس سیاه شده بود.

 

با شاعر وقت خوب مصائب

شاعر گفت: «عشق‌های واقعی بی‌سرانجام است.» احمدرضا احمدی همیشه به من نق می‌زند. هیچ‌وقت از من راضی نیست. حتی بعضی وقت‌ها که از سر ریاکاری بی‌دلیل او را ستوده‌ام، باز هم کارساز نشده است. خوبی‌هایم را نمی‌بیند و کوچک‌ترین خطاهایم را فراموش نمی‌کند. من هم پذیرفته‌ام آدم بده ذهنش باشم. انتقاد می‌کند: «چرا تلفنت را جواب نمی‌دهی؟ چرا دیر جواب دادی؟ چرا عکسم این‌طور چاپ شده است؟» و این آخری‌ها که رفتم خانه‌شان و گفت‌وگو کردیم چند روز بعد زنگ زد و گفت: «اصلا نمی‌خوام مصاحبه‌ام را چاپ کنی!» گفتم: «چرا؟» گفت: «آن وقت که سردبیر بودی سراغی از ما نمی‌گرفتی، حالا که هیچ‌ کاره‌ای پا میشی میایی مصاحبه می‌کنی!» سکوت کردم. راست می‌گفت. اما حالا که آمده‌ام.

احمدرضا احمدی مثل آسمان بهاری است، ساعتی ابری و ساعتی آفتابی است. باشد صبر می‌کنم. یاد کتاب «ساعت 10 صبح بود» افتادم. وقتی مصاحبه تمام شد، گفتم: «آن کتابی را که گفتید بعد از آن، سبک شعری شما مورد توجه و اقبال قرار گرفت‌، دارید؟» پا شد رفت و کتاب را آورد و زیر عنوان کتاب: «ساعت 10 صبح بود» نوشت: «و احمد غلامی نبود» و امضا کرد: احمدرضا احمدی سوم مرداد 1390. آن‌وقت عمق حرفش را نفهمیدم خوشم آمد و خندیدم اما کنایه تلخی در حرفش بود. شاید خودش هم به آن آگاه نبود. انتقادی بود به من که این کتاب را که چاپ اولش 1385 بود، ندیده‌ام.

احمدرضا احمدی گفت: «در 65 یا 70‌سالگی بودم که شعرم شکفت و مخاطب پیدا کرد. قبل از انقلاب فروغ فرخزاد فقط جسارت داشت شعرهایم را قبول کند. من برای نجات بشریت شعر نمی‌گویم برای رضای خودم شعر می‌گویم.» از دستان من نیاموختی/ که من برای خوشبختی تو/ چقدر ناتوانم/ من خواستم با ابیات پراکنده شعر/ تو را خوشبخت کنم…

احمدرضا احمدی روشنفکری پرهیزگار است و برای رسیدن به شاعری و شاعر ماندن ریاضت بسیار کشیده: «سالی که از سه کتابم در خانه هنرمندان رونمایی شد، وقتی رفتم بالا، تمام جمعیت جوان‌ها بودند، با خودم گفتم کار من سخت شد من دیگه مخاطب دارم. آپولینر شعری داره که میگه‌،‌ ای تمام دست‌هایی که پشت من دعا می‌کنید من نمی‌توانم به شما خیانت کنم.»

 

احمدرضا احمدی مثل همه ایرانی‌ها مجموعه‌ای از تضادهاست. وانمود به انزوا می‌کند اما زمان مصاحبه بارها زنگ تلفنش به صدا درمی‌آید. در بیان خاطراتش در مصاحبه، آدم‌های زیادی سرک می‌کشند که اسم خیلی از آنها را برای اولین بار می‌شنویم. او به خانواده پایبند است و عشق عجیبی به دخترش، ماهور دارد.

یادم است زمانی که دخترم به دنیا آمده بود و از بیماری آسم رنج می‌برد، آنقدر درباره این بیماری اطلاعات داد و آنقدر دکتر معرفی کرد که گیج شده بودم. هر وقت خودم را با او مقایسه می‌کنم، فوری به این نتیجه می‌رسم که من پدر نفرت‌انگیزی هستم. این شعری است از پدری که نگران آسودگی و رفاه فرزندش است، شعری برای ماهور: درد می‌خواست و توانست ما را محاصره کند که کرد- / ما چگونه این اتاق‌های شکسته در زمهریر را گرم می‌کردیم/ کسی به یاد ندارد/ حتی کسی به یاد ندارد که چگونه درختان بادام شکوفه دادند/ ما فقط می‌توانستیم فرق فقر و حیثیت ما/ که در چهار فصل به باد می‌رفت را بدانیم/ گاهی عابری دلزده شب در این خانه را/ می‌کوفت تکه نانی و روزنامه‌ای بیات را/ پشت در می‌گذاشت و در سرما غیب می‌شد… / نگاهت را بر سبد سیب و پرتقال خوب و شفاف به یاد دارم.

باز هم شعر دیگری برای ماهور: در سال 1350 من درست 31‌ساله بودم/ هنگامی که تو رسیدی آرام پیر شدم/ گیسوانم سفید نشد/ هنوز مزه خستگی و پیری را تلخ نمی‌دانستم/ اصلا مزه‌ای در کار نبود/ در آن خانه‌مان درختی خرمالو در حیاط بود/ در آن خانه‌مان دو ماهی قرمز در حوض بودند/ صبح‌ها که به سرکار می‌رفتم/ ماهیان را که نگاه می‌کردم / کمی تکان می‌‌خوردند/ تو هنوز به زندگی من پا نگذشته بودی/ اصلا نمی‌دانستم تو در زمین هستی/ و چشمان تو می‌تواند سرمایه عمر من باشد.

پدرم، محمد غلامی هرگز مرا نوازش نکرد. حرفی نزد که دلم را شاد کند. اعتماد به نفسی نداد که مرا توشه راه باشد. نظامی بداقبالی بود که حتی نمی‌توانست از درجه‌هایش محافظت کند. ستاره‌های اقبالش دانه‌دانه از دوشش می‌افتادند و او افسرده‌تر، خسته‌تر و تلخ‌تر می‌شد و به تریاک پناه می‌برد ولی من شخصیت‌اش را دوست داشتم. بداقبالی‌هایش و شکست‌هایش، غرور خاصی به او می‌داد.

شاید به همین خاطر من عاشق شکستم. پیروزی را دوست ندارم. اگر شاعر می‌شدم شاعر شکست می‌شدم. من شکست را ستایش می‌کنم. آدم در شکست تنهاست و این تنهایی خیلی با صفاست.

احمدرضا احمدی گفت: «عشق‌های واقعی بی‌سرانجام است.» و من گفتم: «نقطه عطف شعرهای تو کجاست؟» گفت: «خواب‌هایم!» انتظار داشتم چیز دیگری بگوید. نگفت. پرهیزگاری کرد؟ نمی‌دانم! دلم می‌خواست از زن‌هایی بگوید که در شعرهایش می‌آیند و بی‌سرانجام و تلخ می‌روند. نگفت. بی‌خیال، شاید می‌ترسید برایش حرف در بیاورند. مرز خصوصی زندگی شاعر با شعرهایش به مویی بند است. اگرچه هر وصله‌ای به او نمی‌چسبد. احمدرضا مثل من نیست که هر چه بگویند حتی گتره‌ای بازهم درباره‌اش مصداق پیدا کند. این بحث بسیار جالبی است ولی از موضوع دور می‌شویم.

با شاعر وقت خوب مصائب

با شاعر وقت خوب مصائب

خانه احمدرضا احمدی پر از عکس است. عکس‌هایی از خودش، از همسرش، از دخترش ماهور و قوم و خویشانش. عکس‌هایی که گرچه خانوادگی هستند اما آثار هنری‌اند. خیلی جالب است احمدرضا احمدی به اصل و نسب خودش و دیگران حساس است. وقتی علی شروقی خودش را معرفی کرد، گفت: «فامیل شما خیلی آشناست.» آنقدر بالا و پایین کرد که معلوم شد با یکی از فامیل‌های علی شروقی آشناست.

دیگر کنجکاوی او محل تولد و زندگی آدم‌هاست. کجا به دنیال آمده‌اند و به قولی کجایی‌اند. من می‌دانم او کرمانی است. گفت: «هفت‌سالگی از کرمان آمدم بیرون. از کرمان که آمدیم تهران بی‌پناه شدیم. واسه خودمان آنجا آدمی بودیم. خونه ما توی کرمان شش‌هزار متر بود، هنوز خوشبختانه خرابش نکرده‌اند. از اونجا آمدیم اینجا افتادیم توی این شهر غریب. خونه افتضاح، محله افتضاح. پناهگاه‌مان خانه داییم بود. آدمی عجیب که هم مذهبی بود و هم کمونیست. عاشق ملک‌الشعرای بهار بود ولی با نیما یوشیج رفیق بود. وقتی نیما فهمید دایی‌ام مذهبی است شعرهایی را که برای حضرت علی(ع) سروده بود، برایش خوانده بود.

پناهگاه دیگرمان خانه خاله‌ام بود، یعنی مادر عبدالرحیم احمدی، مترجم و نویسنده. او روی من خیلی اثر گذاشت.» گفتم: «آن موقع پدرتان زنده بود؟» گفت: «پدرم زنده بود. آدمی، تنها و غمگین که یکی از چشم‌هایش را به دلیل بیماری از دست داده بود. صبح‌های زود می‌رفت اداره‌اش که اداره دخانیات بود، میدان قزوین و عصر برمی‌گشت. مادرم با پنج تا بچه با حقوق کارمندی باید سر می‌کرد.» اگر روزها و عمر را باخته باشم/ هنوز این فنجان چای روبه‌روی من گرم است/ و این چراغ قدیمی یادگار اجدادم روبه‌روی من روشن است…

با اینکه همه چیز در شرایط احمدرضا احمدی دست به دست هم داده بود تا او را آدمی تلخ و سیاسی بکند اما این‌گونه نشد و او با طنازی‌های شاعرانه و با عشق به انسان و طبیعت و زندگی از این‌ گذار گذشت.

احمدرضا احمدی گفت: «پسرخاله‌ام در سال 1327 وقتی شاه را ترور کردند، دستگیر شد، او را انداخته بودند در زندانی موقت. مادرم مرا بلند کرد تا پسرخاله‌ام را پشت میله‌ها ببینم خیلی بامزه بود، پاسبان‌ها پول می‌گرفتند و غذا می‌بردند توی سلول. خاله‌ام یه کتاب استالین گذاشت روی قابلمه پلو، پاسبان پنج تومان گرفت کتاب و قابلمه را برد. بار دیگر کتابی از لنین گذاشت پاسبان گفت این سنگین‌تر است 10تومان بدهید…»

احمدرضا احمدی شاعر عشق‌های بی‌سرانجام است. گفتم: «چگونه آغاز شد؟» گفت: «عشق‌های بی‌سرانجام.» گفتم: «نه شاعری.» گفت: «با هر شاعری حرف می‌زنی میگه من از سه سالگی غزل می‌گفتم و پدرم به من سکه می‌داد. نقاش‌ها هم میگن ما از بچگی روی دیوار با ذغال خط می‌کشیدیم. اما من تا 18‌سالگی هیچ کاری نکرده بودم. 18‌سالگی با فریدون رهنما آشنا شدم. تلنگر را او زد. سه نفر در زندگی‌ام نقش مهمی داشته‌اند. فریدون رهنما، فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان…» گفتم: «اما اولین کتاب‌تان با سرمایه مسعود کیمیایی چاپ شد…»

با شاعر وقت خوب مصائب

با شاعر وقت خوب مصائب

گفت: «درسته اولین کتابم، «طرح» با کمک مسعود کیمیایی چاپ شد.»
گفتم: «چه‌جور شد با فروغ آشنا شدید؟» گفت: «توی کانون فیلم از طریق امیرعباس حامد که قبلا همسایه فروغ فرخزاد بود. فروغ توی کانون فیلم بود امیرعباس حامد مرا به او معرفی کرد، فروغ آدرسش را داد و قرار شد ما به خانه‌شان برویم. من و امیر و مهرداد صمدی رفتیم.

کتاب طرح را دادم فروغ خیلی جدی ورق زد و گفت: «می‌خوانمش… از آن به بعد تلفن می‌زدم و ارتباطم را حفظ کردم.» گفتم: «اما اون اولین کتاب جدی شما نبود.» گفت: «بله اولین کتابم که ناشر پیدا کرد «وقت خوب مصائب بود که کتاب زمان آن را منتشر کرد.» گفتم: «آن زمان‌ها انگار مخالفان جدی هم داشتید؟» گفت: «اخوان ثالث به ابراهیم گلستان گفته بود، شعر کلاسیک و شعر نیمایی راه خودشان را پیدا کرده‌اند و خوب جلو می‌روند و این آمده داره همه‌چیز رو به هم می‌زنه، گلستان گفته بود، خب این هم راه خودش را پیدا می‌کند.»

گفتم: «چه‌جوری با گلستان آشنا شدید؟» گفت: «وقتی توی کرمان سرباز بودم با فروغ مکاتبه داشتم. او برایم نامه می‌نوشت و من هم نامه می‌نوشتم. درباره داستانی که قرار بود بنویسم با او همفکری می‌کردم. بعد از مرگش این نامه‌ها را گلستان دیده بود. زنگ زده بود خانه ما و به مادرم گفته بود که به من بگوید با او تماس بگیریم.»

گفتم: «مرگ فروغ برایتان سخت بود.» گفت: «خیلی تلخ بود. پنج روز قبل از آنکه تصادف کند قرار بود مرا بفرستد آلمان تا درس بخوانم. شاید اگر تصادف نمی‌کرد مسیر زندگی من عوض می‌شد.»

وقتی پای خاطرات احمدرضا احمدی و آدم‌های زندگی‌اش می‌نشینی، اسامی آدم‌هایی را می‌شنوی که تاکنون به گوشت نخورده‌اند. با اینکه او ادعا می‌کند از جمع گریزان است اما سیمای شاعری در میان جمع را تداعی می‌کند. از همه آدم‌هایی که درباره‌شان حرف زد مرتضی ممیز برایم جالب‌تر بود، چون نمی‌دانستم ممیز در جوانی داستان‌نویس بوده است.

احمدرضا احمدی گفت: «عشق‌های بی‌سرانجام واقعی‌اند.» من سرم را گذاشته بودم روی نرده آیفا. یاور گفت: «کاش باهاش می‌رفتی ناهار می‌خوردی…» گفتم: «بی‌خیال، اینجوری بهتره…» گفت: «مطمئنی!» گفتم: «نه!» ماشین سر چهارراه ایستاد. از آیفا پریدیم پایین تا بازار دویدم.

هنوز همانجا ایستاده بود. انگار خشکش زده بود. باورش نمی‌شد. آدمی به این بی‌احساسی هم پیدا می‌شود. وقتی برگشتم. هیچ نگفت، لبهایش لرزید و فقط گریه کرد.

ما فقط دو تن بودیم / نشسته بودیم / ابر بود – نان بود – پنیر بود / ما همه زندگی را / در دو، سه پیمانه از رنج و ترس / در میان خود تقسیم کرده بودیم..

احمدرضا احمدی گفت: «این روزها ذهنم به گذشته برمی‌گردد.» من سعی می‌کنم دیگر به حرف‌هایش گوش ندهم. گذشته را رها کنم تا چون بادبادک نخ‌بریده‌ای در میان درخت‌ها گم و گور شود…

(منبع: fararu)
مطالب مرتبط
برای افزودن دیدگاه کلیک کنید

یک پاسخ بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برترین‌ها